پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

... ادامه خاطرات(21)
ساعت ٩:٤٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان الرشید(دژبان)

....باآمدن برادران خلبان به الرشید ،روحیه همه،بسیارتغییرکرد.گرچه هواخوری همزمان نبود وبنوبت به هواخوری میبردند،همچنین باگماردن چندپست نگهبانی بر روی پشت بامها مانع ارتباط مابا دوستانمان میشدند،اما بطرق مختلف باهم ارتباط برقرارمیکردیم.به خلبانهااطلاع دادیم که وسایل وجزواتیکه در بدو ورود ازشما گرفتند پیش ماست وبمرور بعد از مطالعه و یاددشت بشمابرمیگردانیم.چون آن جزوات برای آنهااهمیت فوق العاده ای داشت،بسیار خوشحال شدند وخواستند زودتر برگردانیم.
یک روز شهید رضا درپیامی که برای مافرستاد،پرسید؛ازپشت پنجره سلولم به صحبتهای دو نگهبان عراقی گوش میدادم ،یکی از آنها به دیگری میگفت نبودی،اینجا طوفان شده بود(منظور درگیری ما باعراقیها)و دستور اینستکه بهیچوجه بااینهابحث ومجادله ودرگیری نداشته باشیم ،مگر چه اتفاقی افتاده است؟مفصلا"نحوه درگیری ونتایج آنرابرای شهید رضا ودیگر برادران خلبان توسط نامه شرح دادیم.
در مدتی که خلبانها نبودند وما بدوگروه14نفره تقسیم بودیم،توانستیم یک رادیو از عراقیها کش برویم.مختصرا"نحوه بدست آوردن آن باین شکل بود که بعد از برنامه ریزی وهماهنگی طولانی،در یک فرصت کم،در زمان هواخوری درحالیکه هوابشدت گرم بود و اکثر بچه ها داخل سلولها بودند،بازیر نظر گرفتن نگهبانها،درحالیکه فرمانده ما میجرمیرمحمدی ودونفر دیگر نگهبانی میدادند،بنده کنار دیوار درست زیرپای نگهبان پشت بام،که نشسته بود وچرت میزد،قلاب گرفتم،علی تقوی ازمن بالا رفت و او هم قلاب گرفت ،سپس داراب کریمی که جثه ریز تری داشت از هر دو تای ما بالا رفت و رادیوی جلو نگهبان را در حالیکه روشن بود بآرامی طوریکه نگهبان بیدار نشود برداشت ویواش پایین آمد .علی تقوی هم آمد پایین ورادیو جیبی نگهبان را خیلی عادی داخل زندان بردیم.روی رادیو کاشی15*15بوسیله یک پیچ و مهره نصب بود که عکس صدام لعنه الله علیه نقش بسته بود.سریع کاشی راباز کردیم و با زمین زدن آن کاشی را کاملا"خرد کردیم و قطعات خرد شده را داخل فاضلاب ریختیم.بعدرادیو رابسته بندی ومخفی کردیم.از صدای خرد کردن کاشی یکی دو نفر از دوستانمان بیدار شده و نگران از اینکه عراقیها بفهمند معترض شدند.نگهبان عراقی هم باتعجب از نبودن رادیو تمام پشت بام را برای یافتن رادیوش میگشت،چون اصلا"تصور اینکه مابتوانیم آنرا برداریم نمیکرد.
مدتهااز رادیو یرای شنیدن اخبار استفاده میکردیم،اما تاءمین باطری در آن شرایط غیر ممکن بود.برای بدست آوردن باطری از عراقیها خواستیم بما ساعت بدهند.آنهاتحت فشار ما یک ساعت دیواری آوردند و از این طریق توانستیم باطری بدست آوریم.چون زود به زود برای ساعت تقاضای باطری میکردیم،عراقیها بما مشکوک شدند ودیگر باطری نمیدادند.
به برادران خلبان گفتیم اخبار ایران را بماهم بدهید.آنها اطلاع دادند که رادیو ماخراب شده و نتوانستیم از ابوغریب بیاوریم.هرچه ما اصرار میکردیم،آنها انکار میکردند.ما به برادرن خلبان گفتیم؛اگر شما رادیو ندارید،مارادیو داریم وحاضریم آنرا بشما بدهیم،در مقابل بما اخبار بدهید.نهایتا"آنها حاضر شدند بدون اینکه رادیو مارابگیرند،اخبار را بما بدهند مشروط بر اینکه قاطع دیگر مطلع نشوند.البته همه این سختگیریها برای این بود که دشمن دایما"بازرسی میکرد واحتمال لو رفتن رادیو بود.یکروز تعداد زیادی ازبعثیها سرزده وارد قاطع ماشدند وهمه جا را خیلی دقیق گشتند.یک ازآنها چشمش به سوراخ پنجره سلول ما(میرمحمدی،یزدی پناه،نیسانی)افتاد.به نگهبان گفت برو و نردبان بیار،میخواهم بین این دیوار رابازدیدکنم.ماکه رادیو رادقیقا"همانجا مخفی کرده بودیم ،خیلی نگران شدیم ودر دل متوسل به امامان معصوم و خواندن آیه الکرسی شدیم.(پنجره زیرسقف که بین سلول وپشت زندان بوداز داخل وخارج با آجر وسیمان تیغه شده بود وبین آن مخفیگاه خوبی بود).خداوند در دل نگهبان انداخت که قسم خورد وگفت من روزیکه این دیوارها راگذاشتند اینجابودم و بین این دیوارها هیچ فاصله ای نیست وبااصرار او آن بعثی از بازدید آنجا صرف نظر کرد وما نفس راحتی کشیدیم.
بخاطرهمین موارد مااحتیاط زیادی میکردیم که بهانه دست دشمن نیفتد واز شنیدن اخبار ایران محروم نشویم.
برادران خلبان هم همینطور وما بآنهاحق میدادیم ولی پیگیری واصرار ماوشناخت قبلی آنها از ما وداشتن دوستانی چون شهید رضا،سلمان،باباجانی،فنودی،علیرضایی،احمدبیگی وخیلیهای دیگرسبب اعتماد آنها بما ودادن خبرهاگردید.همچنین مدیریت انقلابی میرمحمدی واتحاد وانسجام همه بچه ها در ارتباط خیلی نزدیک باخلبانهاتاءثیربسزایی داشت.


 
...ادامه خاطرات (20)
ساعت ٥:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه

...روز بعد از ورود برادران خلبان،عراقیها ما14نفر راداخل سلولهایمان کردند ودرب سلولها راقفل نمودند.سپس انبار راتخلیه کردند.بعد همه برادران خلبان راآوردند داخل سلولی که انباری بود ودرب آنهاراقفل کردند.بعداز آن ما را منتقل کردند به قاطع 2وبدینوسیله جابجایی انجام شد باین شکل که ما14نفرقاطع1و14نفر دیگر ما در قاطع2 و خلبانها در قاطع3، مستقر شدیم.

قاطع 1: سلولهای  1تا 7
-1 سرگرد حسین بخشی 2- سرگرد سیداسدا... میرمحمدی 3- سروان حسین گودرزی 4- ستوان یکم محمدرضا یزدی پناه 5- ستوان یکم محمدعلی تقوی-6 ستوان دوم داراب کریمی 7- ستوان سوم علی نیسانی 8- ستوان سوم خسرورضاپور 9- ستوان سوم مصطفی خواجه زاده 10 - ستوان دوم محمدحسن حسن شاهی 11 - ستوان سوم جواد دلاوری 12 - ستوان سوم غلام شفیعی -13 ستوان سوم محمد مرادی 14 - ستوان سوم وظیفه نادر علی مهرابی

قاطع 2: سلولهای 1تا 7
-1 سرگرد محمدحسین انصاری 2- سرگرد فرهنگ عبداللهی 3- سروان
حسین جان محمدی 4- ستوان یکم علی والی 5- ستوان دوم مسعودا کبری 6-ستوان یکم دکتر محمد کاکرودی 7- ستوان یکم همایون باغی 8- ستوان سوم عزیزا... هادی پور 9- ستوان دوم علی لطفی 10 - ستوان سوم حسین عربیان-11 ستوان دوم محمد فرزانه 12 - ستوان دوم منوچهر حجتی 13 – ستوان سوم کیومرث ولیثی 14 - ستوان سوم فرامرز احسان زاده

قاطع 3: سلولهای 1 تا 9 که همه خلبان بودند:
-1 سرگرد محمود محمودی 2- سروان هوشنگ شروین 3- سروان اکبر صیادبورانی 4- سروان یوسف احمدی بیگی 5- سروان داوود سلمان 6- سروان محمدرضا احمدی 7- سروان احمد سهیلی 8-سروان کرامت شفیعی 9-ستوان یکم مجید فنودی 10 - ستوان دوم محمدابراهیم باباجانی 11 – ستوان دوم حبیب ا... کلانتری 12 - ستوان سوم حسین مصری 13 – ستوان سوم رضامرادی فر 14 - ستوان یکم بهرام علی مرادی 15 - ستوان یکم محمدعلی اعظمی 16 - سرگرد غلامرضا پیرزاده 17 - سروان احمد فلاحی 18 – ستوان یکم حسن نجفی 19 - ستوان یکم جمشید اوشال 20 - ستوان یکم فرشیداسکندری 21 -  ستوان یکم محمد کیانی 22 - ستوان یکم محمود محمدی نوخندان 23 - ستوان یکم حسن زنهاری 24 - ستوان یکم حسین ذوالفقاری-25 ستوان یکم محمد حدادی 26 - ستوان یکم رضا یزد 27 – سروان احد کتاب-28 ستوان یکم عباس علمی 29 - ستوان یکم حسین لشگری 30 - ستوان یکم علیرضا علی رضایی

شمایی از زندان الرشید 


 
....ادامه خاطرات (19)
ساعت ٥:۱٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

...ادامه از قبل ،بعد از درگیری ما باعراقیها وتقسیم 28نفربه سه قسمت،ابتدا4نفر(برادران میرمحمدی،والی،هادی پور و نیسانی) راوسپس یک نفر(مرحوم بخشی)رابرای تنبیه بردند که بمدت دو ماه آنها را بصورت وحشیانه ای شکنجه نمودند.بنده پس از جداکردن این برادران معترض شدم و عراقیهادستهایم را از پشت دستبند زدند وبرای اینکه باداد و فریاد و التماس اظهار پشیمانی کرده و باصطلاح بشکنم،تا توانستند دستبند فنری راسفت بستند ومرا درقاطع1که 9نفر دیگه هم بودندتنهادر یک سلول انداختند ودر آنراقفل کردند.چون دستبندفرو رفته بود درمفصل مچ دستم ،درد شدیدی داشت وباتمام نیرو سعی داشتم درد را همراه باسکوت تحمل کنم.اما بچه هانگران بودند ومدام صدا میزدند رضا چطوری؟برادر تقوی که از افسران زبده وفارغ التحصیل دانشگاه پلیس بود بکمک برادران دیگر ازپنجره بین سلول وراهرو بالاآمد ومیگفت اگربتوانی دستت رابالابیاری،دستبند را باز میکنم.چون فاصله کف پنجره تاکف سلول حداقل2.5متر بود ودست من هم از پشت بسته بود امکان اینکه اوبتواند دستم راباز کند وجود نداشت وفقط تمرکز مرا بهم میزدند.من از آنها خواهش میکردم فقط بمن کاری نداشته باشید،منتها آنهاهم نمیتوانستند بی تفاوت باشند. همینطور که در آن شرایط بودم،بیاد مسابقه ای افتادم که برادر مهراسبی زمانیکه طبقه بالای ابوغریب بودیم برگزار کرد.عراقیها تعدادکمی سیب داده بودند طوریکه به هردو سه نفر یکی بیشترنرسید ویکی هم اضافه آمد. برادرمهراسبی گفت؛ما درآمریکا که بودیم یک سیب میگذاشتیم داخل ظرف آب وهرکس میتوانست روی دوتا پا طوری بنشیند که بدون حرکت پاشنه پا وجداشدن ساق پا از کشاله ران بادهانش سیب رابردارد برنده است.هیچکدام ازبچه ها نتوانستند برنده شوند تااینکه با تشویق برادرسلمان وشهیدرضا من درمسابقه شرکت کردم و برنده شدم.حالا در آن شرایط بیاد آن مسابقه افتادم وباتلاش زیاد توانستم پاهامو یکی یکی از تو دستام رد کنم و دستهام راآوردم جلو.بعدباخوشحالی برادر تقوی راصدازدم .او وقتی دید دستام آمده جلو،تعجب کرد وبا یک میخ ریز سریع دستبند را باز کرد.عراقیها هر زمان درب اصلی راباز میکردند بچه ها بمن خبر میدادند ومن سریع دستبند رامحکم می بستم ودستهام را به پشتم میبردم.آنها باتعجب ازاینکه چرا داد وبیداد نمیکنم،باز دستبند راسفت تر میکردند ومی رفتند.ازغذا وآب وغیره هم محروم بودم.
برادرتقوی ابتدای اسارت دربصره داخل زندان باتعدادی دیگر منجمله خانمها معصومه آباد،فاطمه ناهیدی و..چندروزی دریک بازداشتگاه بودند.درآنجا یک کلید درب قوطی شیرخشک پیدا میکنند و آنراتوانسته بودند تاآنروز داخل لباسشان مخفی کنند.بعد با همان کلید درب قوطی شیرخشک براحتی قفل درب سلول مرا باز کردند.خلاصه کنم که بنده بمدت هشت روز(مدتی که عراقیها مراتنبیهی جدااز بقیه محبوس کرده بودند)وهفت روز(مدتیکه دراعتراض برفتار عراقیهااعتصاب کردم)جمعا"15روز بظاهر درسلول بادست بسته از پشت، مقاومت کردم بطوریکه آخرالامر کوتاه آمدند وهم به تنبیه من وهم بقیه البته بعداز دو ماه پایان دادند واین رفتار ما باعث حیرت آنها گردیده بود.
برادر تقوی هرچه تلاش کرده بود که باآن کلید قفل درب انبار یاسایر قفلهای سلولها راباز کند موفق نشد وما فهمیدیم بازکردن قفل درب سلول منهم بخواست و اراده خداوند بوده واینهم یکی از هزاران عنایات غیبی پروردگار بود که در اسارت شامل حال ماگردید.
یکروز که محمودتعبان داخل انبار بود،بچه ها سریع قفل درب سلول مرا باقفل درب انبار بطوریکه محمود نفهمد عوض کردند و بعد از آن بود که ما میتوانستیم هر زمان نیازی داشتیم دور از چشم عراقیها آنرا از داخل انبار برداریم.
البته محمود آنروز متوجه تعویض قفلها نشد ولی روز بعد که آمده بود درب سلولها راباز کندترتیب کلیدها بهم خورده بود و او فکر میکرد دوستانش سربسرش گذاشتند وکلید ها را جابجا کردند.برای همین ضمن مرتب کردن کلیدها به دوستانش بد و بیراه میگفت.
همه این مطالب توضیحی بود بر اینکه چگونه توانستیم قفل درب انباری راباز کنیم و وسایلی را که در بازرسی از برادران خلبان گرفته بودند را از آنجا برداریم...


 
...ادامه خاطرات (18)
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، ماه مبارک رمضان

...ادامه از قبل (راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه)ازسوراخ درب محوطه هواخوری رانگاه میکردم که درب اصلی زندان بازشد و تعدادی زندانی ژنده پوش بصورت ستون پشت سرهم وارد محوطه شدند.آنها باپتو پاره ها برای خود کلاه وجلیقه وکوله درست کرده بودند.اصلا"قیافه هایشان شبیه اسیر یازندانی نبود.بیشتر به بازیگران سینمایی که برای یک فیلم ماقبل تاریخ گریم شده باشند ،شباهت داشتند.البته چون آیینه نداشتیم و من خودم را نمیدیدم،شاید قیافه ی من تفاوت چندانی با آنها نداشت.خیلی دقت کردم که ببینم اینها کیستند!
آیااینهاهم اسیرایرانی هستند یازندانیند؟
بادقت زیادی که کردم ،باناباوری،یکی از آنهاراشناختم.باصدای بلند فریاد زدم ؛بچه ها خلبانها،خلبانها
همه سراسیمه از داخل سلولها پریدند پشت درب وهمدیگر راکنارمیزدندتا ازطریق سوراخ درب آنها راببینند.چقدر خلبانهابدنهایشان تحلیل رفته بود.بسختی تک وتوک آنهارا آنهم باشک و تردید توانستیم بشناسیم.آنهارا سریع بردند به قاطع(ساختمان)روبروی درب اصلی که خالی بود.همه بچه ها بخاطرآمدن دوستانمان خیلی خوشحال شدند اماامکان صحبت باآنها وجود نداشت.
یکی از سلول های خالی قاطع ما را مسوءل زندان معروف به محمودتعبان بعنوان انباری استفاده میکرد.بعد از آمدن برادران خلبان،محمود تعبان مقداری وسایل را طی چند مرحله آورد وداخل انباری گذاشت. مابحرکات او مشکوک شدیم،برای همین، قفل درب انباری را باز کردیم و متوجه شدیم وسایلی را که محمود آورده و داخل انباری گذاشته متعلق به خلبانان میباشد که در بدو ورود به الرشید در بازرسی از آنها گرفته است.
در بین آنها جزواتی دست نویس به نقل از دکتر پاکنژاد وجود داشت که حاوی مطالبی اخلاقی ،فقهی ،تاریخی وتفسیر بعضی آیات قرآن بود.بیشتر آنهارا مابدون آنکه محمود بفهمد برداشتیم.
شاید این پرسش را داشته باشید که چگونه ما قفل درب انباری راباز کردیم!؟بطور مختصر اشاره ای بآن میکنم....


 
...ادامه خاطرات(17)
ساعت ٥:٢٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

....بعد از تحویل وسایل همه مارا مجددا"سوار ماشین کردند و زیاد طول نکشید که وارد محوطه کوچکی کردند (زندان الرشید-قاطع سعدابن ابی وقاص)که دور تا دور آن زندان ،و یکطرفش شیروانی بود. زیر شیروانی اطاقک های چهارچوب مانند زیادی که بالای هر کدام یک طناب دار آویزان بود قرار داشت. به هر یک از ستونهای آن شیروانی یک سگ وحشی در حالیکه مدام بسمت ما حمله میکردند بسته شده بود.زندانی بسیار قدیمی وفاقد هر امکاناتی بود.جلوی تمام پنجره های آنرا با آجر وسیمان بسته بودند.ما28نفر بودیم،هر دو نفر را در یک سلول انداختند.داخل سلول ها هیچ امکاناتی نداشت،فقط بهر سلول یک قوطی فلزی داده بودند که اگر لازم شد بحای توالت از آن استفاده شود.هر سلول یک پنجره در زیر سقف به بیرون داشت که آنراهم باآجر وسیمان بسته بودند و تنها یک گوشه آنرا باندازه ی نصف آجر باز گذاشته بودند که تنها راه ورود هوا بداخل سلول بود.دیوارهای سلولهاو زندان دوجداره بود.هر سلول یک پنجره کوچک بداخل راهرو داشت که با میلگرد های قطور بصورت عمودی وافقی محافظت شده بود.جلوی سلول ها راهرویی بعرض یک متر قرار داشت که چنانچه درب سلول ها راباز میکردند،ازطریق آن راهرو میتوانستیم باهم در ارتباط باشیم.در وسط راهرو یک سلول را بعنوان حمام وظرفشویی اختصاص داده بودند که تنها یک شیر آب درپایین جهت ظرف شستن ویک شیر آب در بالا جهت استحمام داشت(البته اگر تانکر بالای پشت بام را آب میکردند).درکنار حمام یک توالت بود که اگر درب سلول ها باز بود قابل استفاده میشد.درپشت زندان چاله ی کوچکی حفر شده بود که اگر یکی دو نفر از حمام ویا یاتوالت استفاده میکردند ویا باران میآمد، پر میشد وفاضلاب بداخل راهرو وسلولها سرازیر میگشت.عراقیها هر زمان زندانیان راجابجا میکردند برای اینکه نوشته های روی دیوارها خوانده نشود یک لایه گچ روی دیوارها میکشیدند.ولی چون داخل زندان نمناک و نمور بود براحتی لایه های گچ بر میگشت ونوشته های زندانیان قبلی که بیشتر آیات قرآنی و احادیث نبوی و روایاتی از امامان معصوم بود دیده میشد،و حاکی از این بود که اکثر زندانیان از شیعیان بودند.دیوارهای داخل زندان پر از موریانه بود.موجوداتی مثل سوسک،مارمولک،پشه ،مورچه ورطیل بوفور در آنجا وجود داشت.از همه بدتر اینکه زندان فاقد هوا ونور بود.این کمترین توصیفی بود که میشد از آن جهنم کرد.اما خدا را شکر جای همه آن کاستی ها را ، معنویت، اتحاد و صبر و آرامش پر کرده بود.با بهانه گیری های مختلف عراقیها دربهای سلولها را می بستند وآب را قطع میکردند.دور تا دور زندان بفا صله یک متر دیواری بارتفاع حداقل پنج شش متر کشیده شده بود و بین آن دیوار و زندان پر بود از سیمهای خاردار حلقوی.اوایل مدتی از هواخوری محروم بودیم ولی بمرور روز در میان حداکثر یکساعت اجازه هوا خوری میدادند.شرح رفتار ، شکنجه ها ودیگر مسایل در این مقوله نمی گنجد ولی بطور اختصار اجازه میخواهم اشاره ای داشته باشم به درگیریی که در اثر فشار های دشمن بعثی بین ما28نفر وعراقیها پیش آمد وحدود 10ساعت زد و خورد بعد از مجروح شدن تعداد زیادی عراقی وهمینطور از ما وگرفتن یک اسیر از قوات الخاصه های عراقی بوسیله ما در اوایل فروردین62رخ داد.در این درگیری یکی از مجروحین سید اسد الله میرمحمدی فرمانده مابود که با دسته تبر بسر او زدند وسرش کاملا"شکافته شد.عراقیها چون جان اسیرشان در خطر بود مجبور بمذاکره باماشدند وعلیرغم قولی که داده بودند،که درمقایل آزادی اسیرشان با ما کاری نداشته باشند ولی بعداز دو سه روز از درگیری،باجداسازی ماتنبیهات سختی اعمال کردند که شرح آن مفصل است.(فیلم مستند این درگیری در مصاحبه ایکه باتعدادی از بچه ها انجام شده بود همراه با انیمیشن تحت عنوان شورش در الرشید از شبکه یک سیما پخش شد).نتیجه درگیری این شد ، فرمانده زندان سرهنگ .......معروف به ابولهب ضمن تنبیه ازطرف مقامات بالاتر زندان منتقل گردید وماهم بعد از شکنجه های زیاد بمدت چندسال از دادن پوشاک و هواخوری وآب وغذا محروم شدیم.ولی عراقیهافهمیدند که نباید سربسر ما بگذارند وبه عوامل زندان دستور داده بودند بهیچ عنوان بامادرگیر نشوند.ماهم به نقاط ضعف دشمن پی بردیم وهرگاه لازم میشد از آن استفاده میکردیم.عراقیها مارا بدو قسمت 14نفره در دو زندان مجزاجداسازی کردند،طوریکه دونفر دونفر در یک سلول بودیم. بعد از گذشت16ماه،یکروز از سوراخ درب محوطه هواخوری را نگاه میکردم،ناگهان درب اصلی زندان بازشد وتعدادی زندانی وارد شدند.....


 
...ادامه خاطرات (16)
ساعت ٥:٢۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، استخبارات ، سرهنگ یزدی پناه

...روز 19مهرماه61درب زندان باز شد و عراقیها به خلبانها گفتند سریع وسایلتان رابر دارید وآماده باشید که شما را میخواهیم به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها و ما از این جدا سازی بی نهایت ناراحت شدیم وهمدیگر را بغل گرفتیم و در حالیکه اشک چشمانمان سرازیر بود از هم خداحافظی میکردیم.کمتر از یکساعت نشد که عراقیها خلبانها رااز زندان خارج کردند وبه مکان نامعلومی بردند.
آنقدر این جداسازی برای همه مخصوصا"من سخت بود که بدون اغراق لحظه اسارت این اندازه سخت نبود.در طول این دو سال بنده خیلی به شهید رضا،سلمان،فنودی،باباجانی و علیرضایی انس گرفته بودم،وحالا به یکباره همه ی آنها را از من جدا میکردند.حقیقتا"لحظه ی بسیار سخت و غیر قابل تحملی بود،اما بالاجبار جزتحمل آن شرایط چه کار دیگری می توانستم انجام دهم؟!
شاید باورش آسان نباشد ولی افسردگی سختی گرفتم.منتها ندایی درونی باعث شد تصمیم بگیرم به هیچ کس و هیچ چیز جز خدای یکتا دل نبندم و تا حدود زیادی آرامش گرفتم.دو روز بعد ناگهان درب زندان باز شد و خلبانها یکی یکی در حالیکه لباسهای خلبانی پوشیده بودند وارد زندان شدند.هنوز لبخند دیدار مجدد آنها بر لبانمان نقش نبسته بود که بما گفتند آماده شوید که میخواهیم شما را به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها گفتند ما را بردند به زندان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق و در آنجا لباسها و بعضی وسایلمان را دادند،سپس ما را بردند به یک پایگاه هوایی ،اما چون آنجا آماده نبود،بر گرداندند.و قراره وقتی آماده شد بآنجا برویم.در این مدت که کمتر از یک ساعت بود ،ما را سوار ماشینهای مخصوص حمل زندانی کردند و به زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق بردند.خاطرات دو سال قبل آنجا مخصوصا"زمانیکه بصورت انفرادی در طبقه پایین ،در سلولی بودم که داخل آن سلول صندلی الکتریکی ودیگر وسایل شکنجه، جهت شکنجه و اعدام زندانیان وجود داشت وخیلی موارد دیگه ،تازه گشت.تک تک ما را از روی لیست می خواندند و داخل اطاقی میبردند که یکنفر بعثی پشت میز نشسته بود. او وسایلی را که دوسال قبل از ما گرفته بودند از داخل قفسه ها پیدا میکرد و تحویل میداد.او از من پرسید از تو چه گرفتند؟گفتم لباسهام ویک حلقه انگشتری.هرچه داخل قفسه ها گشت لباس وانگشتری را پیدا نکرد. بعد بمن گفت نه لباس و نه حلقه ات نیست. سپس یک ظرف فلزی بزرگ که پر از انگشتر بود آورد و گفت بگرد ببین حلقه ات را پیدا میکنی.من از دیدن آنهمه انگشتر تعجب کردم وهرچه آنها را زیر ورو کردم حلقه خودم را نیافتم.آن بعثی گفت چی شد؟حلقه ات را نیافتی؟گفتم نه اینجا نبود. او گفت هر کدام از اینها را میخواهی بر دار برای خودت.گفتم اینها متعلق بدیگران است و حرامه.او لیستی که در آن نوشته بود از من چه گرفتند،جلوم گذاشت و گفت پس یا یک خاتم بردار و یا امضاء کن که وسایلت را گرفتی؛من هم گفتم اشکالی ندارد امضاء میکنم.ادامه دارد...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(7)
ساعت ۸:٠٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان ابوغریب ، شکنجه

ادامه از قبل ... زندان مجاور ما که آنهم مخفیگاه بود؛همه زندانیان بیشتر اوقات لخت مادرزاد بودند وآنقدر آنها راباکایل میزدند که بدنهایشان مثل این بود که پوستش راکنده اند وسرتاپاکبود شده بود.آنهاازبچه های 7،8ساله بودندتا پیرمردهای80،90ساله.یکسره آنهارامیزدند وحداقل شبی دو تا ازآنهارا زیر شکنجه بشهادت میرساندند.آنهامحکوم به اعدام بودند بااعمال شاقه.میتوانم قسم یاد کنم درتمام مدتی که ما بالا بودیم،هرتعداد زندانی وارد آنجا میشد بهمان اندازه جسد خارج میگردید وحتی یکنفر راندیدیم که زنده از آنجا خارج شود.اکثر شکنجه گرها« تاکسی» داشتند وبصورت شیفتی برای شکنجه میآمدند ومیرفتند.هرچند وقت یکبار برای استحمام آنهارامی آوردند پایین سرویس پله ها،وبعکس زمانی که لخت بودند بالباس ،بصورت فشرده در فضایی که کمتر از4متر مربع مینشاندند.ازقبل یک تانکر آب میآمد پشت فنس وراننده اش میرفت.درتمام مدت منطقه را قرق میکردند.یکی ازشکنجه گرها سرشلنگ رامیداد بدست یکی از زندانیان وخودش شیر آب تانکر راتا آخر بازمیکرد آب رابافشارروی آنها میگرفت.بعد آب رامی بست ویک قوطی تاید روی آنها می پاشید.زندانیان باسرعت سر وتن خود رادست می کشیدند ،همینکه بدن ولباسشان پرکف میشد یک لحظه آب راباز میکردند وهنوز کف تاید راپاک نکرده،باکابل وچوب بجانشان می افتادند وآنهارابداخل زندان میبردند.درطول این مدت هم بقیه شکنجه گرها دامن هایشان راپر سنگ میکردند واز دور باسنگ سرهای آنها رانشانه میگرفتند و این کار راوسیله خنده وسرگرمی خود قرار میدادند.آنهاحداقل شبی دو نفر راجدا میکردند ومثل توپ فوتبال در راهرو بهم پاس میدادند وباکابل وچوب آنقدر میزدند تانزدیکیهای صبح ،تابشهادت می رسیدند.صبح یک آمبولانس با آرم هلال احمر می آمد وراننده آن خودرو راپشت فنسها پارک میکرد ومی رفت.بعد دونفر زندانی می آمدند وازداخل آمبولانس دوتا برانکاد برمیداشتند وبداخل زندان میبردند.سپس جسدها رادرحالیکه سرشان راباپتو کاملا"پوشانده وطناب پیچ کرده بودند روی برانکاد گذاشته وآنهاراداخل آمبولانس میگذاشتند. بعد راننده آمبولانس می آمد ویکنفر از شکنجه گرها هم سوار میشد واز زندان خارج میشدند.آن دو زندانی میرفتند وکف راهرو زندان رابا آب وتاید تی می کشیدند طوریکه کف تاید خون آلود از زیر درب بیرون می آمد.بعد وسایل زندانی را از قبیل پارچ ولیوان پلاستیکی وپتو ی آنهارا می آوردند داخل محوطه وروی آنهابنزین میریختند وآتش میزدند.این دو نفر زندانی که در این موارد کار می کردند شب بعد نوبت بشهادت رسیدنشان بود.ماوقتی این صحنه ها رامی دیدیم،آرزو میکردیم کاش جای آن شهدا بودیم که راحت شدند.وبیش از آنچه برای خود دعا کنیم برای آنها دعا میکردیم. جای گروه ما دقیقا"زیر پنجره ای بود که دارای رورنه ای بود که میتوانستیم ازآن طریق این صحنه هارا ببینیم.ودیدن این صحنه ها برای بقیه کمتر میسر بود.من حتی یک روز تقریبا"یک ربع ساعت بعد از طلوع آفتاب شاهد کسوف جزءی خورشید ازطریق همان روزنه بودم وباطلاع شهید رضاو سلمان وفنودی رساندم.وباتایید آنهانماز آیات خواندیم.منظور بنده یکسره ببهانه های مختلف پشت آن روزنه بوده وبهمین جهت شاهد جنایات زیادی ازبعثی ها بودم.درحالیکه وقتی رفتیم پایین وبرای آنهااز این جنایات تعریف میکردیم برای آنها مایه تعجب بود.وکاملا"بی اطلاع بودند.از اینکه ذکراین خاطرات سبب ناراحتی خواهد شد،واقعا"پوزش می خواهم وبهمین خاطر ازذکر آن اکراه دارم.خداراشکر که جنایتکاران بعثی مکافات اعمالشان رادیدند وبسزای خود رسیدند...


 
خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(1)
ساعت ٩:٥٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جانباز آزاده ، سرهنگ یزدی پناه

 مطالب بیان شده از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه که مدت 10 سال در زندانهای بعثی و مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده که مدت دوسال ابتدای اسارت را با رضا هم بند بودند، با سپاس و تشکر فراوان از لطف ایشان در ارسال مطالب:

باعرض سلام وصلوات بروح دوست عزیزم شهید محمد رضااحمدی رضوان الله تعالی علیه.اینجانب محل خدمتی ام نیروزمینی بود. من باامیر فنودی در دانشکده افسری همد وره بودیم،دوره دانشکده پیاده شیراز را باهم گذراندیم.سپس ایشان برای طی دوره خلبانی به هوانیروز وبنده به دانشکده افسری منتقل شدیم.بعد درابوغریب ایشان رادیدم .البته بنده تامهر58بعنوان معاون وفرمانده گروهان در دانشکده افسری خدمت کردم،سپس منتقل به لشکر92زرهی اهواز شدم ودرتیپ2دزفول فرمانده گروهان2گردان105پیاده مکانیزه شدم. ازمهر58تامهر59یکسره درمنطقه عین خوش واقع درغرب دزفول ماموریت تقویت پاسگاههای مرزی راداشتیم،ویکسره بعلت تجاوزات مرزیی که عراق داشتند مادرحال درگیری باعراقیها بودیم وجلو تجاوزات آنهامی ایستادیم.در تیرماه59یعنی 3ماه قبل ازشروع جنگ رسمی ،ما یک جنگ تمام عیارباعراقیها درمنطقه مهران داشتیم ودرواقع صدام میخواست آنزمان جنگ راشروع کند که از زمین وهوا باپاسخ کوبنده ارتش ایران روبروشد.بعد ازکودتای نوژه خیانتکارانی که بعراق گریختند اخباری را دراختیار صدام گذاشتند که باعث تجاوز گسترده عراق گردید.روز31شهریور59بعداز تجاوز هوایی وزمینی عراق به کشورعزیزمان،واعلان جنگ رسمی،بمادستور دادند که یگانها را ازپاسگاههای مرزی جمع کرده وبصورت گروههای رزمی درمرز مستقر شویم.تمام پاسگاههای مرزی دراثر این دستور اشتباه سقوط کردند ویگانهای لشکر92بدون آنکه یگانی جایگزین آنهاشود درحین جابجایی که همزمان شده بود باحملات گسترده عراقیها ازبین رفتند وپرسنل اکثرا"شهید ویا اسیر گردیدند.بنده از لحظه ی دریافت دستور شروع به جمع آوری یگان خود که درطول حدود200کیلومتر گسترده شده بودند شدم وآنها را درنقطه صفر مرزی در منطقه پیچ انگیزه مستقر نمودم. بنه ومهمات گروهان درعین خوش بود که بعد از بارگیری آنها وحرکت بسوی مرز درنزدیکی پاسگاه ربوط خودرو ما که حامل مهمات بود مورداصابت گلوله تانکهای عراقی قرارگرفت ومنفجر گردید.من بهمراه یک درجه دار وسه نفر سرباز درمحاصره تانکها ونفربرهای عراقی قرارگرفتیم وبعداز چهار پنج ساعت درگیری که شرح آن مفصل است به اسارت درآمدیم.

بنده بعد از حدود دو ماه اسارت که درزندانهای العماره ،استخبارات ،زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق ومداین بودم بهمراه تعداد دیگری ازافسران ارتش به زندان ابوغریب منتقل شدیم.در بدو ورود افتخار زیارت تعدادی از خلبانان شجاع نهاجا ازجمله برادرشهید شما را داشتم.من هیچیک از آنها بجز امیرفنودی که همدوره من در دانشکده افسری و دانشکده پیاده شیرازبودند را نمیشناختم، ولی خیلی زود بعلت شرایط خاص آنجا بچه های مذهبی همدیگر راپیداکردند.دربین جمع، سه نفرشاخص تر ازبقیه بودند،که یکی ازآنهاشهید رضااحمدی بود.دو نفردیگرآقایان داودسلمان وفرشیداسکندری بودند که هرسه نفربه نوبت امام جماعت می ایستادند.این امر موجب شد که من ارتباط بیشتری بااین سه نفر داشته باشم. درتمام مدتی که در ابوغریب بودیم ،4ماه پایین،16ماه بالاوسپس4ماه مجدداً پایین افتخارداشتم درخدمت شهیدرضا باشم.بعد از 16ماه ما در الرشید بودیم وخلبانان در ابوغریب که ازهم جدا بودیم. بعد خلبانها را آوردند الرشید و همه در یک مجموعه ولی در3قاطع (ساختمان) جداگانه بطوریکه30نفرخلبانهادرقاطع1و14نفرمادرقاطع2و14نفردیگردرقاطع3،درکل هر2یا3نفر دریک سلول قرار داشتیم.محوطه هواخوری دروسط قرار داشت وبه نوبت اگرهواخوری میبردند ازطریق پیام و دور ازچشم عراقیها باهم درارتباط بودیم.این روند ادامه داشت تازمان مبادله اسرا که زمان هواخوری باهم بودیم. ادامه دارد....