پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

شب قدر و انتقال اسرا به طبقه پایین ابوغریب در ماه مبارک رمضان:
ساعت ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٦ تیر ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، شهادت مولای متقیان علی ع ، شب قدر ، سالروز ورود آزادگان

در 20 تیرماه سال 1361 ، 19نفر از اسرا را ( 1-محمدحسین انصاری2-هوشنگ شروین3-محمدرضااحمدی4-داودسلمان5-حسین جانمحمدی6-کرامت الله شفیعی7-اکبرصیاد بورانی8-فرشیداسکندری9-جمشیداوشال10-محمدابراهیم باباجانی11-همایون باقی12-علیمحمد تقوی13-حسن زنهاری14-حسین عربیان15-علیرضاعلیرضایی16-عبدالمجید فنودی17-حسین مصری18-بهرام علیمرادی19-محمدرضایزدی پناه  )پس از گذشت یکسال و نیم که از سایراسرا جدا بودند از طبقه دوم به طبقه هم کف ابوغریب منتقل کردند که مصادف با شب قدر و ایام شهادت امیرمومنان علی (ع) بوده است و همان شب به برگزاری دعا و نیایش پرداختند.
در دست گرفتن یک برگ از قرآن دستنویس که توسط جناب فرشید اسکندری نوشته شده بوده و تلاوت آیات سوره قدر توسط جناب داوود سلمان و ترجمه آیات تلاوت شده و شواهد از قرآن توسط رضا احمدی، که به بیان تفسیر سوره دخان و کمک گرفتن از آیات دیگر قرآن و معنا و تعبیر کردن کلمه قدر توسط ایشان ،به تقدیر امور بندگان و استجابت دعای خواسته شده، منزلت دادن به انسانها و عبادت و قدر دانستن پرداخته میشود.ودر خاتمه در خصوص افشا ی اولین رادیو و انتقال آن به طبقه پایین (بنام خدابخش)صحبت میشود.
درلینک زیر فایل شنیداری این نوشتار را اززبان دریادار شفیعی خواهید شنید:(باتشکر و سپاس فراوان از جناب دریادار شفیعی ایشان کل مدت 10سال را با رضا احمدی هم بند بوده اند.)
http://www.aparat.com/v/GNL8n


 
...ادامه خاطرات (16)
ساعت ٥:٢۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، استخبارات ، سرهنگ یزدی پناه

...روز 19مهرماه61درب زندان باز شد و عراقیها به خلبانها گفتند سریع وسایلتان رابر دارید وآماده باشید که شما را میخواهیم به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها و ما از این جدا سازی بی نهایت ناراحت شدیم وهمدیگر را بغل گرفتیم و در حالیکه اشک چشمانمان سرازیر بود از هم خداحافظی میکردیم.کمتر از یکساعت نشد که عراقیها خلبانها رااز زندان خارج کردند وبه مکان نامعلومی بردند.
آنقدر این جداسازی برای همه مخصوصا"من سخت بود که بدون اغراق لحظه اسارت این اندازه سخت نبود.در طول این دو سال بنده خیلی به شهید رضا،سلمان،فنودی،باباجانی و علیرضایی انس گرفته بودم،وحالا به یکباره همه ی آنها را از من جدا میکردند.حقیقتا"لحظه ی بسیار سخت و غیر قابل تحملی بود،اما بالاجبار جزتحمل آن شرایط چه کار دیگری می توانستم انجام دهم؟!
شاید باورش آسان نباشد ولی افسردگی سختی گرفتم.منتها ندایی درونی باعث شد تصمیم بگیرم به هیچ کس و هیچ چیز جز خدای یکتا دل نبندم و تا حدود زیادی آرامش گرفتم.دو روز بعد ناگهان درب زندان باز شد و خلبانها یکی یکی در حالیکه لباسهای خلبانی پوشیده بودند وارد زندان شدند.هنوز لبخند دیدار مجدد آنها بر لبانمان نقش نبسته بود که بما گفتند آماده شوید که میخواهیم شما را به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها گفتند ما را بردند به زندان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق و در آنجا لباسها و بعضی وسایلمان را دادند،سپس ما را بردند به یک پایگاه هوایی ،اما چون آنجا آماده نبود،بر گرداندند.و قراره وقتی آماده شد بآنجا برویم.در این مدت که کمتر از یک ساعت بود ،ما را سوار ماشینهای مخصوص حمل زندانی کردند و به زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق بردند.خاطرات دو سال قبل آنجا مخصوصا"زمانیکه بصورت انفرادی در طبقه پایین ،در سلولی بودم که داخل آن سلول صندلی الکتریکی ودیگر وسایل شکنجه، جهت شکنجه و اعدام زندانیان وجود داشت وخیلی موارد دیگه ،تازه گشت.تک تک ما را از روی لیست می خواندند و داخل اطاقی میبردند که یکنفر بعثی پشت میز نشسته بود. او وسایلی را که دوسال قبل از ما گرفته بودند از داخل قفسه ها پیدا میکرد و تحویل میداد.او از من پرسید از تو چه گرفتند؟گفتم لباسهام ویک حلقه انگشتری.هرچه داخل قفسه ها گشت لباس وانگشتری را پیدا نکرد. بعد بمن گفت نه لباس و نه حلقه ات نیست. سپس یک ظرف فلزی بزرگ که پر از انگشتر بود آورد و گفت بگرد ببین حلقه ات را پیدا میکنی.من از دیدن آنهمه انگشتر تعجب کردم وهرچه آنها را زیر ورو کردم حلقه خودم را نیافتم.آن بعثی گفت چی شد؟حلقه ات را نیافتی؟گفتم نه اینجا نبود. او گفت هر کدام از اینها را میخواهی بر دار برای خودت.گفتم اینها متعلق بدیگران است و حرامه.او لیستی که در آن نوشته بود از من چه گرفتند،جلوم گذاشت و گفت پس یا یک خاتم بردار و یا امضاء کن که وسایلت را گرفتی؛من هم گفتم اشکالی ندارد امضاء میکنم.ادامه دارد...


 
...ادامه خاطرات(15)
ساعت ٥:٢٦ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید محمد رضا احمدی ، سالروز ورود آزادگان

 ...بچه های پایین از آنچه ما در بالا ازجنایات عراقیهادیده بودیم کاملا"بی اطلاع بودند و زمانیکه میخواستیم به پنجره ها نزدیک شویم تا ناظر جنایت عراقیها بوده وبتوانیم مستندا"ا فشاگری کنیم،متهم به بی انظباطی وتمرد از دستورات میشدیم.
عراقیها هم باشدت بیشتری زندانیان را بشهادت میرساندند.
یکی از دلایلی که مارا از بالا بپایین آوردند این بود که میخواستند تعداد دیگری از اسرا را بآنجا بیاورند ویکی دو روز بعد از آمدن ما صدای پای تعدادی از اسرا را شنیدیم، ولی هرچه اصرار میکردیم که با آنها ارتباط برقرار کنیم، اجازه نمیدادند.البته بعد ها متوجه شدیم که آنها دکتر پاکنژاد،دکترخالقی و تعدادی دیگر بودند که اگر ازطریق کانال کولر زودتر با آنها ارتباط برقرار میکردیم هم برای آنها وهم برای ما بهتر بود.
 سرود هم چون اختلاف نظر بود دیگر خوانده نشد و فقط تنها نماز جماعت برگزار میگردید.تقریبا"مدت 4ماه اینگونه سپری شد.تا اینکه یکروز.......


 
....ادامه خاطرات(14)
ساعت ٤:٥٥ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی ، خلبانان آزاده ، زندان ابوغریب

در اولین قدم بعد از رفتن بپایین برابر قوانین ارتش جمهوری اسلامی ایران،ارشدترین نفر یعنی امیر سرتیپ محمودی(باباسامی که در پست آتی در خصوص زندگینامه و آخرین عملیات هوایی ایشان که منجر به اسارتشان میشود بیشتر خواهید خواند)بعنوان فرمانده همه تعیین شدند و بنا بر تصمیم ایشان وجمع، هفت نفر از ارشدترین نفرات بعد از جناب محمودی، بعنوان سرگروه ،جهت اتخاذ تصمیمات و واسطه بین فرمانده و افراد،تعیین شدند.(سرگرد بخشی-سرگرد انصاری-سرگردعبداللهی-سرگرد میرمحمدی-سروان شروین-سروان احمدی-سروان سهیلی).
بقیه بایستی زیرمجموعه ی یکی از این برادرن باشند که تقریبا"همه گروهها حدود هشت نفر ومساوی بودند.
علیرغم میل باطنی بنده وتعداد دیگری از برادران،که تمایل داشتیم در گروه شهید رضا باشیم ولی چون خیلی های دیگر هم خواهان حضور درگروه ایشان بودند، و بدلایل دیگری، در گروه جناب انصاری قرار گرفتیم.(انصاری،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی،......... ، ......... ،یزدی پناه)
بقیه گروهها هم مشخص شدند.نگرانی بچه های بالا این بود که شرایط خاصی را که در بالا داشتیم،در پایین نداشته باشیم.
در اولین نشست فرماندهی با سرگروه ها،این نگرانی بود که اگر مذهبی ها اکثریت نداشته باشند شرایط فرم دیگری شود مخصوصا"که ما شناختی از تازه وارد ها نداشتیم.بعد از اولین نشست،جناب انصاری و شهید رضاکه هر دوسر گروه بودند باخوشحالی گفتند که مااکثریت داریم،و آن سرگرد ژاندارم (میرمحمدی)هم انقلابی وهم مذهبی است و در نتیجه ما اکثریت پیدا میکنیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات ....(13)
ساعت ٤:٥٢ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان

..این روند ادامه داشت تا اینکه یکروز درب زندان باز شد و ابوزیدان گفت سریع وسایلتان رابردارید و به پایین بروید.همه آماده شدیم رادیو راهم بچه ها توی وسایل مخفی و بپایین آوردند.
ازقبل پایینیها مطلع شده بودند ومنتظر رفتن ما بودند.وقتی وارد زندان پایین شدیم بچه ها همدیگر را در بغل گرفته و از اینکه بعداز 16ماه همدیگر رامی دیدیم بسیار خوشحال بودیم،مخصوصا"که دوستان جدیدی بجمع پایین اضافه شده بود.یکی از آنها برادراحمدبیگی بود.من ایشان رانمی شناختم،اما برادرشان شهید یعقوب احمدبیگی یکی ازهمکاران و دوستان من بعد از پیروزی انقلاب،در دانشگاه افسری امام علی بودند،و همین سبب آشنایی بنده با ایشان گردید.
بچه های بالا تمایلات مذهبی آنها برتمایلات ملی گرایانه شان می چربید،وبعکس تمایلات ملی گرایانه اکثریت بچه های پایین برتمایلات مذهبی شان بیشتر بود.بهمین جهت یکی از آرزوهای بچه های مذهبی پایین ادغام شدن با بالایی ها بود.
روز اول ادغام زمان برگزاری نماز مغرب و عشاء اولین اختلاف نظر ظاهر شد.مادربالا بعداز نماز سرود الله اکبر خمینی رهبر رامیخواندیم ودر پایین بعد از نماز سرود ای ایران ای مرز پرگهر خوانده میشد.سر خواندن کدام سرود بحث ودلخوری پیش آمد.مامیگفتیم سرود رسمی جمهوری اسلامی ایران سرودالله اکبر است ،آنها میگفتند سرود ای ایران است .بهرحال آنشب تصمیم براین شد که تاتوافق باهم ،هیچ سرودی خوانده نشود...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (12)
ساعت ٦:۳٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، افطار

... زمستان بود وهوا خیلی سرد.داخل زندان هم بعلت بتن آرمه بودنش خیلی سردتر بود.ماجز دو پتو ویکدست لباس، برای گرم شدن هیچی نداشتیم.فرمانده ما هم هرچه بعراقیها تذکر میداد،فایده ای نداشت.برای تحمل سرما اکثرا"پتو بدوش بودند.هرچه در تابستان از گرما عرق میریختیم،در زمستان از سرما میلرزیدیم.بالآخره عراقیها یکدستگاه ایر کاندیشن غیر قابل استفاده آوردند ودر پشت دیوارصلع شمالی زندان گذاشتند ویک سرکانال آنرا بداخل طبقه پایین وسر دیگر کانال را بداخل طبقه بالا گذاشتند.گرچه هیچگاه آن دستگاه روشن نشد،ولی بخواست خداوند بدون آنکه عراقیها بفهمند وسیله ارتباطی ما باپایینی ها شد.تصمیم بر این شد که بااحتیاط بدون آنکه اطلاعاتی از منبع اخبار گفته شود،اخبار مهم را از طریق کانال ایرکاندیشن به بچه های پایین داده شود.
یکروز از پایین خبر دادند جناب محمودی راکه برای بازجویی ومشکلاتیکه درپایین بود برده بودند،در بازگشت قرآنی راباخود آورده بودند که هم ترجمه فارسی(الهی قمشه ای)وهم خط خوبی(عثمان طه)داشت،و توسط ایران تهیه ودر اختیار صلیب سرخ قرارگرفته و آنهارا به اسرا دراردوگاههاداده بودند.دقیقا"از نحوه ی بدست آوردن آن قرآن اطلاع دقیقی ندارم ولی آنچه از زبان دیگران شنیدم این بود که؛دو نوجوان اسیر ایرانی در اردوگاه مرتکب ترور شخصی شده بودند که باهمکاری عراقیها، جرایم وجنایات زیادی مرتکب شده بود ،وآنها را برای محاکمه به الرشید آورده بودند واین قرآن متعلق به آنها بوده که عراقیهااز آنها گرفته وبه جناب محمودی داده بودند.
ما از پایینیها خواستیم،آن قرآن را ازطریق کانال بما بدهند تا بعد از مطالعه ویادداشت برداری ،مجددا"بآنها برگردانیم.آنها گفتند که اگر قرآن توسط عراقیها کشف شود،ضمن لو رفتن کانال،مشکلات زیادی رابرای همه بوجود خواهد آورد.مانظریه آنها راقبول کردیم وپیشنهاد دادیم که قرآن راچندبرگ چندبرگ برای مابفرستند وما تمام نکات ایمنی را رعایت خواهیم کرد.آنهالطف کردند ودرهر نوبت چند برگ ازقرآن رامی فرستادند.مابایک ولع غیرقابل وصفی بنوبت دور از چشم عراقیها آنهارامیخواندیم و تامیتوانستیم یادداشت برداری میکردیم وسپس برای خواندن بگروه بعدی میدادیم.وقتی همه میخواندند وآنچه راکه میخواستند یادداشت میکردند،آنگاه آنهارا برمیگرداندیم و مجددا"چند برگ دیگر میگرفتیم.شهید رضا در یادداشت برداری و سرعت درنوشتن یکی از بهترینهابود.از برکت وجود قرآن همه بچه هامعنویت خاصی پیداکرده بودند و مخفیانه جلسات دورهمی قرائت وتفسیر قرآن برگزار میکردیم.دربعضی مواقع که ازنظر ویتامین ب (باطری)مشکلی نداشتیم،برادرباباجانی دعاهایی از رادیو مثل دعای کمیل وترجمه آنرا میگرفت وتند نویسها یادداشت میکردند.هنوز طنین صدای دلنشین شهید رضا هنگام خواندن دعای کمیل و خصوصا"ترجمه قسمت آخردعا ،در گوشم مانده است؛یا من اسمه دواء وذکره شفاء وطاعته غنی،ارحم من راس ماله الرجاء وسلاحه البکاء یاسابغ النعم یادافع النقم یانورالمستوحشین فی الظلم.........
ای آنکه نام او دوا ویاد او شفا واطاعت او توانگری است رحم کن بکسی که سرمایه اش امید واسلحه اش گریه است ای دهنده نعمتها و ای دور کننده نقمت، ای روشنی وحشت کنندگان در تاریکیها..........
درشرایط خاصی که بودیم،آنقدر این دعا آرامش بخش و امیدوارکننده بود که هیچ فکر نمی کردیم در اسارتیم.
ترجمه زیبایی که توسط شهید رضا تهیه و خوانده میشد همه ،حال و هوایی پیدا میکردند که به پهنای صورت در سکوتی که فقط صدای آرام خواننده دعا شنیده میشد،اشک می ریختند وهر دعا وخواسته ای  بود، جز دعا برای خود.
دعای هنگام افطار شهید رضا(اللهم لک صمت وعلی رزقک افطرت وعلیک توکلت،اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا)و بسیار دعاهای دیگر آن مرحوم که بیادگار در ذهنم مانده و منش و رفتار متین وخارق العاده اش همه و همه سبب شده مدام بیادش باشیم.

                                                                                                                                                                                                               


 
ماه مبارک رمضان در ابوغریب
ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، حلول ماه مبارک رمضان ، ماه مبارک رمضان

...ماه مبارک رمضان همزمان شده بود باروزهای خیلی گرم وطولانی تابستان،گرمای داخل زندان ابوغریب هم صدچندان بود.اما بچه هادر همان شرایط روزه میگرفتند.عراقیها بمحض آنکه ظرف غذا رامیدادند برای اذیت کردن ما چراغها راخاموش میکردند وما بایستی درتاریکی در مدت خیلی کمی غذا راتقسیم وبخوریم و بلافاصله از ما میخواستند ظرف غذا واستخوان ها راتحویل دهیم.
آنشب غذا یک تیکه گوشت نپخته که همراه با استخوان بصورت مکعب شکل با اره برقی درآورده بودند بود.شهید رضا هم میبایست گوشت را از استخوان جدا کند وسپس بین ماتقسیم کند.مازمانیکه شروع به افطار کردیم متوجه شدیم برخلاف معمول که غذا فاقد نمک وادویه بود گوشت شور است.زود به بچه ها گفتم نخورید تا چراغها را روشن کنند وعلت شوری غذا مشخص شود.وقتی چراغها روشن شد من به شهید رضا گفتم دستهاتو ببینم.وقتی دستهاشو آورد جلو دیدم بعلت خام بودن گوشت وتیزی لبه استخوان ،درتاریکی بدون اینکه متوجه شود ،دستهاشو بریده وعلت شوری غذا آغشته شدن گوشت به خون او بوده.آنشب بچه ها(گروه شش نفره ما)با یک لیوان آب افطار کردند وروز بعد هم باهمان یک لیوان آب روزه گرفتند.بچه ها از گرمای زیاد وتشنگی وگرسنگی بحال اغما درمیآمدند وبی حال کنار هم می افتادند.ولی خدا راشکر درمقابل دشمن چون کوه می ایستادند و از عقایدشان دفاع میکردند...

راوی :دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب(10)
ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، نیروی هوایی ارتش

نفر دیگر از آن دو نفری که تقسیم غذا میکردند،جوان بیست و دو سه ساله ای بود بنام فارس. او اهل نجف اشرف بود. او را هم آنجا مخفی وزیر شکنجه استخوان شانه اش راشکسته بودند.وبدون مداوا رها و کلی کار هم ازش میکشیدند.
بقیه زندانیان هم در سنین مختلف و تعدادی عراقی و تعدادی هم از کشورهای مختلف اعم از کشورهای عربی واروپایی بودند.همه آنها در آنجا مخفی و تحت شکنجه ،بدون محاکمه بودند.عکس زندانی را که ارسال فرموده بودید،بسیار شبیه زندانی بود که ما در آنجا بودیم. چون درب سلولها نرده ای بود، همانطور که داخل سلول نشسته بودیم،نفراتی را که در سلولهای مقابل طبقه بالا و پایین بودند میدیدیم. درست رو بروی ما یکنفر اروپایی«ظاهرا"انگلیسی»بود که تقریبا"روانی شده بود.او تنها زندانی بود که لباسهایش رانگرفته بودند البته لباس زندانی هم داشت.او یکسره لباس زندانی اش را در می آورد،بعد شلوار وپیراهن وجوراب و کفشش را می پوشید وسرش راشانه میکرد بعد پنج دقیقه ای می نشست،دو باره آنها را از تنش در میاورد و مرتب تا می کرد وسپس لباس زندانیش را می پوشید.در طول روز بارها و بارها این کار را تکرار میکرد.یکی از شکنجه گرها که فردی قوی الجثه بود و بچه ها اورا گاو می نامیدند( چونکه زمان شکنجه بجای اینکه با کابل وچوب بزند ،لگد میزد).این شخص روزی چند بار می رفت جلو سلول اروپاییه وبحالت تمسخر می گفت؛هللو مستر،هاو آر یو؟آن بنده خدا هم بلند میشد و به حالت احترام می ایستاد و می گفت؛تنک یو سر .یکنفر دیگر هم که مثل اروپاییه تنها در سلول بود،جنرال عراقی بود که حدس میزدیم در عملیات جنگی شکست خورده و آنجا مخفی شده بود .تنها امتیازی که باو داده بودند،یک حوله حمام بود که دایم تنش میکرد وپشت در سلولش می ایستاد.چون سلولش در طبقه پایین ومقابل توالت بود. مازمانیکه میخواستیم بپریم از توالت بیرون ابتدا یک احترام برای او می گذاشتیم و سپس وارد تونل مرگ میشدیم.
چهار جوان عراقی هم که شیعه وخلبان بودند و از بمباران ایران امتناع کرده بودند آنجا مخفی وتحت شکنجه بودند.برای آنکه آنها را تحقیر کنند نظافت آنجا را بآنها محول کرده بودند.آنها برای اینکه نشان دهند از طرفداران امام(ره)هستند،زمانیکه جلو سلولهای مارا نظافت میکردند محکم تی نظافت رابه درب سلول ما میزدند و بانگاههای محبت آمیزی که میکردند نشان میدادند که طرفدار ماهستند. بعدها اطلاع پیداکردیم که هر 4نفرشان را اعدام کردند.
درمدت ده  دوازده روزی که آنجا بودیم عراقیها فقط مارا شکنجه میکردند وباآنها زیاد کاری نداشتند. ما از اینجهت خوشحال بودیم که خوب شد وسیله ای شدیم تا مدتی آنهارا نزنند.همه سلولها راباوسایل ایمنی مثل آیینه وغیره دایما"کنترل میکردند تا کسی خلاف قانون آنها عمل نکند.
موقع توزیع غذا نجمی وفارس داد میزدند ظرف ها بیرون. زیر دربها باندازه 10سانت 2تا از میله ها کوتاه تر بود وما ظرف غذا را که یک بشقاب رویی کوچک بود از آنجا بیرون میگذاشتیم.آنها برای هر نفر یک ملاقه غذا میریختند وما ظرف رابداخل میکشیدیم.یکروز ظهر غذاسبزی آب پز شده ای بود بنام سلگ.بچه ها بآن برگ چغندر میگفتند.فارس همانطور که داشت باملاقه غذارا داخل ظرف می ریخت،یواشکی میگفت بخور به نیت قرمه سبزی...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب(9)
ساعت ٦:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس

اولین کاری که بذهن بچه هارسید حفظ رادیو بود.فرشید اسکندری بعلت نوعی رماتیسم مشکل حرکتی داشت.برای انتقال ایشان درخواست برانکاد شد.درفرصت مناسب رادیو رازیر کمر او جاسازی کردیم.عراقیها تمام وسایل ما وحتی لباسهای فرشید راگشتند ولی الحمد لله رادیو رانیافتند.ازداخل ساختمان بداخل راهرو وازآنجا بداخل  ساختمان بعدی بند محکومین به اعدام بردند.درطول مسیر نگهبانان معمولی(غیرشکنجه گرها)بدستورنگهبانان ما رو بدیوار ایستاده بودند تاما رانبینند.روی هرسه ساختمان که مخفیگاه بود نوشته بودند »مخزن«
زندانی که مارابردند دو طبقه بود وحالت پاساژ مانند داشت.یعنی بین طبقه بالا وپایین باز بود و حفاظ نرده ای داشت.دور تا دور طبقه بالا وپایین سلول های انفرادی بادربهای نرده ای که از میلگرد ساخته شده بود قرار داشت.بیش از20نفر از شکنجه گرها در دو ردیف باکابل وچوب وباطوم داخل زندان درطبقه پایین ایستاده بودند و بمحض ورود ما دیوانه وار شروع بزدن بچه ها میکردند.بعدا"مافهمیدیم که قانون آن زندان اینستکه ورود وخروج هر زندانی همراه با پذیرایی میباشد.
بهرحال آنقدر بچه ها رازدند که دیگر توان ایستادن روی پایشان رانداشتند.بعداز زدن مفصل ،همه را به طبقه دوم برده وهر دونفر را در یک سلول انداختند.از دیگر قوانین آن زندان،این بود که کسی تانگفتند حق خوابیدن وچرت زدن،حرف زدن باهم،درازکشیدن،بلند شدن،راه رفتن داخل سلول وهیچ کار دیگر رانداشت.هر روز سه نوبت بعد از صبحانه،نهاروشام،ببهانه شستن ظرف غذا(بشقاب رویی کوچک)دونفر دونفر مارا ازسلول خارج و به پایین انتهای راهرو برده که توالت آنجا بود،درحالیکه ازداخل تونل مرگ باید عبور میکردیم میبردند وبرمیگرداندند.
برای اینکه بچه ها وزندانیان را اذیت کنند همیشه فاضلاب ده سانتی بیرون زده بود و ارتفاع شیر آب از کف توالت حداکثر بیست سانت بود وشستن دست وظرف  امکانپذیر نبود.باتمام شرایطی که گفته شد هنوز وارد توالت نشده داد میزدند که بیا بیرون و پشت درب منتظر بودند تابمحض بیرون آمدن،باکابل وچوب ضمن زدن از کانال مرگ عبورت دهند.
آنها باچوبهاییکه سرآنرا گرز مانند لاستیک پیچیده بودند تاتوان داشتند بسرمان میزدند.بعضی از آنهابرای آنکه بیشتر شکنجه کنند به عمد به مچ دست بچه ها میزدند تاظرف از دستشان بیفتد وزمانیکه از کانال مرگ عبور میکردند ومیخواستند داخل سلول روند،شکنجه گرها مجبورمیکردند که باید برگردی وظرفت رابرداری وبدینوسیله چند بار شکنجه میدادند.طوری بچه ها رامیزدند که نزدیک زمان نهار میشد.نهار رامیدادند وباز شکنجه راشروع میکردند تانزدیک شام.شام رامیدادند وباز شروع بشکنجه میکردند تانیمه های شب.روز اول سلول اول راکه تنهاسلول سه نفره بود وبرادران شروین،اسکندری وشهید بورانی درآن بودند راشکنجه نکردند.آنهاکه دیدند16نفر دیگر شکنجه شده وآنها شکنجه نشدند،معترض شده وعلت آنرا پرسیدند.عراقیها بآنها گفتند شماچون خوب هستید مابشما کاری نداریم.آن سه برادر شروع کردند به تکبیر گفتن وضربه زدن به درب .بااین کار آن سه برادر،نقشه عراقیها که ایجاد تفرقه بود،نقش برآب شد وعراقیها آنها راهم مثل بقیه هر روز میزدند.
بجز ما19 نفر زندانیان دیگری از دیگر کشورها وخود عراق هم بودند.گرچه امکان ارتباط بادیگر زندانیان نبود ولی در زمان توزیع غذا کم وبیش توسط دونفر مقسم اطلاعاتی بدست میآوردیم.
یکی از مقسم ها بنام نجمی پسربچه ای 16ساله واهل مصر بود که رژیم بعثی عراق بخاطر اختلاف باپدرش درسن 12سالگی دزدیده و4سال بود که او راآنجا مخفی کرده بود.ادامه دارد...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(7)
ساعت ۸:٠٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان ابوغریب ، شکنجه

ادامه از قبل ... زندان مجاور ما که آنهم مخفیگاه بود؛همه زندانیان بیشتر اوقات لخت مادرزاد بودند وآنقدر آنها راباکایل میزدند که بدنهایشان مثل این بود که پوستش راکنده اند وسرتاپاکبود شده بود.آنهاازبچه های 7،8ساله بودندتا پیرمردهای80،90ساله.یکسره آنهارامیزدند وحداقل شبی دو تا ازآنهارا زیر شکنجه بشهادت میرساندند.آنهامحکوم به اعدام بودند بااعمال شاقه.میتوانم قسم یاد کنم درتمام مدتی که ما بالا بودیم،هرتعداد زندانی وارد آنجا میشد بهمان اندازه جسد خارج میگردید وحتی یکنفر راندیدیم که زنده از آنجا خارج شود.اکثر شکنجه گرها« تاکسی» داشتند وبصورت شیفتی برای شکنجه میآمدند ومیرفتند.هرچند وقت یکبار برای استحمام آنهارامی آوردند پایین سرویس پله ها،وبعکس زمانی که لخت بودند بالباس ،بصورت فشرده در فضایی که کمتر از4متر مربع مینشاندند.ازقبل یک تانکر آب میآمد پشت فنس وراننده اش میرفت.درتمام مدت منطقه را قرق میکردند.یکی ازشکنجه گرها سرشلنگ رامیداد بدست یکی از زندانیان وخودش شیر آب تانکر راتا آخر بازمیکرد آب رابافشارروی آنها میگرفت.بعد آب رامی بست ویک قوطی تاید روی آنها می پاشید.زندانیان باسرعت سر وتن خود رادست می کشیدند ،همینکه بدن ولباسشان پرکف میشد یک لحظه آب راباز میکردند وهنوز کف تاید راپاک نکرده،باکابل وچوب بجانشان می افتادند وآنهارابداخل زندان میبردند.درطول این مدت هم بقیه شکنجه گرها دامن هایشان راپر سنگ میکردند واز دور باسنگ سرهای آنها رانشانه میگرفتند و این کار راوسیله خنده وسرگرمی خود قرار میدادند.آنهاحداقل شبی دو نفر راجدا میکردند ومثل توپ فوتبال در راهرو بهم پاس میدادند وباکابل وچوب آنقدر میزدند تانزدیکیهای صبح ،تابشهادت می رسیدند.صبح یک آمبولانس با آرم هلال احمر می آمد وراننده آن خودرو راپشت فنسها پارک میکرد ومی رفت.بعد دونفر زندانی می آمدند وازداخل آمبولانس دوتا برانکاد برمیداشتند وبداخل زندان میبردند.سپس جسدها رادرحالیکه سرشان راباپتو کاملا"پوشانده وطناب پیچ کرده بودند روی برانکاد گذاشته وآنهاراداخل آمبولانس میگذاشتند. بعد راننده آمبولانس می آمد ویکنفر از شکنجه گرها هم سوار میشد واز زندان خارج میشدند.آن دو زندانی میرفتند وکف راهرو زندان رابا آب وتاید تی می کشیدند طوریکه کف تاید خون آلود از زیر درب بیرون می آمد.بعد وسایل زندانی را از قبیل پارچ ولیوان پلاستیکی وپتو ی آنهارا می آوردند داخل محوطه وروی آنهابنزین میریختند وآتش میزدند.این دو نفر زندانی که در این موارد کار می کردند شب بعد نوبت بشهادت رسیدنشان بود.ماوقتی این صحنه ها رامی دیدیم،آرزو میکردیم کاش جای آن شهدا بودیم که راحت شدند.وبیش از آنچه برای خود دعا کنیم برای آنها دعا میکردیم. جای گروه ما دقیقا"زیر پنجره ای بود که دارای رورنه ای بود که میتوانستیم ازآن طریق این صحنه هارا ببینیم.ودیدن این صحنه ها برای بقیه کمتر میسر بود.من حتی یک روز تقریبا"یک ربع ساعت بعد از طلوع آفتاب شاهد کسوف جزءی خورشید ازطریق همان روزنه بودم وباطلاع شهید رضاو سلمان وفنودی رساندم.وباتایید آنهانماز آیات خواندیم.منظور بنده یکسره ببهانه های مختلف پشت آن روزنه بوده وبهمین جهت شاهد جنایات زیادی ازبعثی ها بودم.درحالیکه وقتی رفتیم پایین وبرای آنهااز این جنایات تعریف میکردیم برای آنها مایه تعجب بود.وکاملا"بی اطلاع بودند.از اینکه ذکراین خاطرات سبب ناراحتی خواهد شد،واقعا"پوزش می خواهم وبهمین خاطر ازذکر آن اکراه دارم.خداراشکر که جنایتکاران بعثی مکافات اعمالشان رادیدند وبسزای خود رسیدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(6)
ساعت ٧:٤٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید خلبان مصری ، غنیمت گرفتن رادیو

....ادامه از قبل ،بعد از آنکه رادیو بدست آمد وباطری آن تمام شده بود ،بچه ها درحال برنامه ریزی برای بدست آوردن باطری بودند که روزی برای آوردن غذا درب باز شد ومرحوم حسین مصری رفت که ظرف غذا را بیاورد،چون دیده بود نگهبان تنهاست ورادیوش روی میز است،همزمان بابرداشتن ظرف غذا،رادیو راهم درحالیکه روشن بود داخل لباسش گذاشته بود وبحالت دو وارد شد،باعجله ظرف غذا راگذاشت ورفت داخل سرویسها که آنرا مخفی کند.نگهبان از شنیدن صدای رادیو ازداخل لباس حسین دنبال او دوید وداد میزد رادیو راکجا میبری؟چون اقدام او بدون هماهنگی بود جناب شروین رادیو راگرفت وبه نگهبان داد.روز بعد ابوزیدان باحالتی طلبکارانه درب زندان راباز کرد وداد زد شروین!!جناب شروین که میدانست چی شده درست مثل ابوزیدان ،داد زد چیه!!ابوزیدان که انتظار چنین برخوردی را نداشت بالحنی نرمتر گفت چرا حسین رادیو نگهبان رابردشته؟جناب شروین گفت؛یک لحظه تصورکرده صدای رادیو ایران داره پخش میشه،برای همین تحریک شده وبرداشته .بعدماهم رادیو رابه نگهبان دادیم،اتفاقی نیفتاده.البته تمام این گفتگو توسط شهید رضا ترجمه میشد.ابوزیدان از روی ناراحتی کمی سکوت کرد وبعد درب رابست وظاهرا"مورد خاتمه یافت.


 
ادامه خاطرات دریافتی(5)
ساعت ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۳٠ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس ، زندان ابوغریب

....ادامه از قبل ، هدف مااز زیرنظرگرفتن نگهبانان دو چیز بود.یکی بررسی تعداد نگهبانان،ساعت تعویض آنها وسلاح وتجهیزاتشان ودیگری پیداکردن راهی برای دسترسی باخبار کشورمان.روزی حداقل سه نوبت درب اطاق نگهبانان باز میشد و دو نفر ازبچه هابرای آوردن غذا وارد اطاق نگهبانان شده وظروف آب وغذا راازپایین پله ها ببالا میآوردند.مسیر آوردن غذا وخروج ازطبقه بالاتنهاازداخل اطاق نگهبانان امکان پذیر بود.بابرنامه ریزی کامل وتعیین نفرات برای بدست آوردن رادیو آنهم درزمانیکه فقط نگهبانیکه صاحب رادیو بود وسرگرم کردن نگهبان،قرارشد رادیو برداشته شود.بالآخره تمام شرایط فراهم شد وآنچنان سریع این کار انجام گرفت که حتی تعدادی ازبچه های خودمان هم متوجه برداشتن رادیو نشدند.نگهبان هم که غذا راتحویل داد بدون آنکه متوجه برداشتن رادیوشود درب رابست ومشغول کارهایش شد.بچه هاسریع رادیو رادرپلاستیکی که ازقبل پیش بینی شده بود بسته بندی کرده وآنراداخل یکی ازکاسه ی توالتها که شکسته بود توی فاضلاب مخفی کردند.درضمن یکی ازبچه هانگهبان رازیر نظرداشت ولحظه به لحظه گزارش میداد.دراین فاصله یکی یکی بقیه نگهبانان هم که تعدادشان حدود هشت نفر بود رسیدند.بعدازیکی دو ساعت تازه نگهبان متوجه شد که رادیوش نیست. اوشک داشت که مارادیو رابرداشتیم یادوستانش!بعلت اختناق شدیدی که بود ازاعلان گم شدن رادیوش خیلی واهمه داشت.چندین روز هروقت دوستانش نبودند وسایل آنها را میگشت وچون صدای پای آنهارا میشنید سریع سرجایش می نشست.بعدازآنکه ازطرف دوستانش مطمین شد حالا درمواقعیکه دوستانش نبودند مارادرگوشه ای جمع میکرد ووسایل مارامی گشت.بیش ازیکماه او بدون اینکه بماچیزی بگوید دنبال رادیوش بود.نگرانی او درحدی بود که داشت دیوانه میگشت.بالآخره یکروز یابخواست خودش ویافرماندهانش ازآنجامنتقل شد وماخیالمان راحت شد چون بقیه نگهبانان اطلاعی از وجود چنین رادیویی نداشتند.یک شب باهزار امید وآرزو زمانیکه بیشترنگهبانان خواب بودند،بارعایت تمام اصول ایمنی رادیو رادرآوردیم وآقای باباجانی چون مرحوم پدرشان دربابل رادیو سازی داشتند وایشان هم آشنایی داشتند مسئول رادیو شدند .ایشان درپشت ستون میرفت زیر پتو ورادیو راکه متاسفانه آب داخلش نفوذ کرده بود وباطریش سولفاته شده بود رامیخواست درست کند.بهرحال باهرزحمتی بود، بدون داشتن وسیله ای،توانست صدای رادیوی جمهوری اسلامی ایران راتنظیم وبشنود.آنقدرهمه خوشحال شدند که توان وصفش نیست. ازآن پس هرچندشب یکبار رادیو رابا رعایت نکات ایمنی ساعت24میآوردیم وبعد ازگرفتن اخبار سریع بسته بندی کرده وآنراسرجای اولش مخفی کرده وسپس یواشکی اخبارراگوش بگوش میکردیم.البته چون احتمال شنود صحبتهای ما توسط عراقیهامیرفت،همه چیزرابارمز میگفتیم.مثلا":رادیو:دایی غدیر-باطری:ویتامین-صدام:ابولی و.....

بعدازمدتی باطری تمام شد وباز ازطریق زیرنظر گرفتن عراقیها،زمانیکه باطری رادیوشان راتعویض میکردند وآنراداخل سطل آشغال میانداختند،ماباهزارنقشه وهماهنگی باطری خراب خودمان راباباطری داخل سطل آشغال جابجامیکردیم وبدینوسیله برای مدتی می توانستیم اخبار رابگیریم.بعضی وقتهاکه عراقیها خود راپیروز می پنداشتند بما روزنامه میدادند؛ماازسربرگ وته برگ روزنامه که سفید بود برای نوشتن اخبار استفاده میکردیم.باآزمونیکه ازداوطلبین نوشتن اخبار بعمل آمده بود ،خداوند رحمت کند شهیدرضا را،او وفرشید اسکندری بعنوان تند نویس انتخاب ودر امر یادداشت اخبار به باباجانی کمک میکردند.آنها درنقطه کور زندان طوریکه نگهبانان نبینند ،کنارهم زیر پتو میرفتند واخباری راکه باباجانی می شنید یواشکی به فرد تند نویس میگفت وبعد از آنکه رادیو جمع ومخفی میشد آنگاه خبر دست بدست شده وبعداز مطالعه ی همه سریعا"منهدم میگردید.

یکی ازسوراخهایی که دراثر کشیدن میخ ازتخته ایجاد شده بود ،درست مقابل پنجره ای بود که براحتی میشد ساختمان زندان کناری مارا دید.آن زندان هم مخفیگاه ویابعبارتی کشتارگاه زندانیان سیاسی عراق بود.زمانیکه آنهاراشکنجه میدادند جون صدای ضجه وفریاد وناله آنها زیاد بود نگهبانان ما حق نداشتند آن صحنه ها راببینند وبایستی کف اطاقشان بنشینند. واین فرصت خوبی بود که ما از آن روزنه ها شاهد جنایات رژیم بعثی عراق باشیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی (4)
ساعت ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٧ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، زیارت امام رضا

...ادامه از قبل ،سرگرد انصاری چون از همه ارشد تر بود فرمانده ماشد.مرحوم شهیدرضا دربسیاری ازامورات به فرمانده مشورت میداد.بچه ها به چند گروه تقسیم شدند.هرگروه ،همسفره و محل خوابشان کنار هم بود.گروه ماشامل شهیدرضا،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی وبنده بود.

چون محل نشستن وخوابمان کنارهم بود،فرصت بیشتری برای نجوا بایکدیگر داشتیم.هوا کم کم گرم میشد وگرمای داخل زندان چون بتن آرمه بود،چندین برابر وخیلی طاقت فرسابود.بعلت تخته کوب کردن پنجره ها هوای داخل زندان،خیلی کثیف وآلوده بود. یکسره آب رابه روی مامی بستند وحداکثر روزی یکی دو گالن آب برای خوردن،وضو،طهارت،شستشوی ظروف غذا وغیره میدادند.مدتها ازموادشوینده مثل تاید و صابون خبری نبود وشپش بیداد میکرد.به بهانه های مختلف بچه هاراکتک میزدند.اما خداراشکر دیگر ازجر وبحث های پایین خبری نبود ولذا تحمل شکنجه های دشمن راحتتر بود.

ازطریق فرمانده مشکلات وکمبودها به نگهبانان گوشزد میشد ولی آنهاجوابهای سربالا میدادند.مثلا"وقتی گفته میشد مارا به آفتاب ببرید؛جواب میدادند آفتاب تن شمارامیسوزاند.غذایانمیدادند یاخیلی زیاد میدادند البته بقدری نپخته بود که قابل خوردن نبود وعلیرغم گرسنگی داخل سطل آشغال ریخته میشد.نمازجماعت خداراشکر برگزار میشد.ازقرآن وکتاب وکاغذ وقلم خبری نبود وهر گاه درخواست میشد؛میگفتند ممنوع.

فرمانده عراقی زندان ماشخصی بودبنام ابوزیدان،زیاد آدم بدجنسی نبود ولی هیچ اختیاری نداشت وتمام اختیارات باشخصی بود که هر دوسه هفته یکبار از زندان مرکزی بغداد میآمد وبچه ها به او کچله میگفتد وخیلی آدم بدجنسی بود.هر وقت میآمد یابه نگهبانان گیر میداد ویادربازدید ازوسایل ماچیزی مثل تیغ پیدامیکرد وهمان رابهانه برای سختگیری بیشترقرارمیداد.شهیدرضا چون دربین ماعرب زبان نبودبعنوان مترجم بااستفاده ازانگلیسی وعربی دست وپاشکسته بافرمانده همکاری میکرد.عراقیهاهرچند وقت یکبارتعداد مشخصی تیغ بمامیدادند ویک فرصت یکساعته میدادند تاصورتهایمان رااصلاح کنیم.وبعد هم تیغ هاراتحویل میگرفتند.چون ناخن گیرنمیدادند ماموقع تحویل تیغ ها بنحوی سرعراقیهاکلاه می گذاشتیم ویک نصفه تیغ کمترمیدادیم تابوسیله آن ناخن هایمان رابگیریم.یک روز کچله یکی از این تیغ ها رادربازدیدی که ازوسایل ماداشت پیداکرد واز ابوزیدان بادادوفریاد توضیح میخواست که تو اینجاچکار میکنی واین چرا دست اینهاست؟شهید رضا میگفت ابوزیدان قسم میخورد که سیدی ما تا توی موهای اینها رامیگردیم ونمیدانیم چطوری اینهارا مخفی میکنند.باتوافق سرگردانصاری،قرارشد سروان شروین درامرفرماندهی کمک کندوبعنوان فرمانده جدید بعراقیهامعرفی گردید.عراقیهاچون بچه هارادرحال انفجار دیدند کم کم تاید وصابون دراختیارماگذاشتند.تعجب آوربود که باآمدن تاید وصابون شپش هاهم ریشه کن شدند.

همانطورکه قبلا"عرض کردم چون قرآن وکتاب وکاغذ نمیدادند هرکس هردعا وسوره ای راحفظ بودروی زرورق سیگار باخودکاری که ازعراقیها کش رفته بودیم مینوشت ودراختیاردیگران میگذاشت تااستفاده کنند وشهیدرضا سرآمد همه دراین موارد بود.اوبازرنگی وتیزی خاصی که داشت سریع دعاهاراحفظ میکرد وخیلی مقید بود دعادرست وصحیح مطابق آنچه درمفاتیح الجنان است نوشته وخوانده شود.یادم هست زیارت امامرضا(ع)راازحفظ بودم وفقط یک کلمه آنراشک داشتم.باهمفکری سلمان آن کلمه رادر دعاگنجاندیم،شهیدرضاگفت؛خوب این دیگه زیارت امام رضانیست بلکه زیارت رضا هست.

چون لباسی که بماداده بودند فاقد دکمه بود،بچه هابفکرتهیه سوزن ودکمه افتادند.تخته هایی که روی پنجره هانصب شده بود،از میخ فولادی استفاده کرده بودند.باهر سختی بودیکی ازآنهارابیرون کشیدیم تابااستفاده ازآن ومقداری مفتول مسی سوزن درست کنیم.ازیک لیوان پلاستیکی غیر قابل استفاده هم دکمه درست کردیم وبااستفاده ازنخ حاشیه پتو بچه هابرای لباس خود دکمه دوختند.

اتفاق مهمی که افتاد این بودکه باکشیدن میخ ازتخته متوجه شدیم از روزنه ایجادشده میشود داخل اطاق نگهبانان رادید.اطاق نگهبانان بوسیله یک درب وپنجره که کنارهم بودند ازقسمتی که ما بودیم جداشده بود.درب اطاق نگهبان هاشیشه ای داشت که رنگ زده بودند تاماداخل اطاق آنهارانبینیم،وفقط باندازه یک سانتیمتر مربع رنگ آنراتراشیده بودندتاازآنطریق ماراکنترل کنند.یک تیکه مقواهم پشت آن میگذاشتند تاداخل دیده نشود.آنهاوقتی پشت درب میآمدند چون داخل اطاق آنهاروشن تر ازقسمت مابود،سایه سر وپایشان دیده میشد وماخود راجمع وجور میکردیم.ولی ماکه از روزنه ی تخته روی پنجره ،نگهبانان راکنترل میکردیم آنهامارانمیدیدند.یکروز کچله برای بازدید آمد ومستقیما"بسمت روزنه رفت. نفسهادرسینه هاحبس شده بود وهمه خداخدامیکردیم که نبیند مخصوصا"که بخاردهانمان روی تخته باعث ازبین رفتن رنگ قسمتی ازآن شده بود.دعای بچه هاباعث شدکچله بخواست خداکور شد وروزنه راندید.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(3)
ساعت ٧:۱۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٦ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شکنجه ، اعیاد شعبانیه

...ادامه از قبل، درآخرین روزهای سال 59درست بعدازبرگزاری نمازمغرب وعشابه جماعت،درب زندان بازشد وتعدادزیادی شکنجه گرمسلح درحالیکه یکنفر آنها دامن دیشداشه اش رابکمرش بسته بود وباکلت بدر ودیوار تیراندازی میکرد،وارد زندان شده وبعربی داد میزدند؛بنشینید رو بدیوار.بعدازآنکه همه رو بدیوار نشستند یکی ازآنهاگفت اسامی کسانیکه خوانده میشود بیایند بیرون.اینهابرای اعدام منتقل به بغداد میشوند.اسامی راخلاف روال گذشته که نام،نام پدر ونام جد رامیخواندند،این بار نام ونام خانوادگی راخواندند.این باعث شدکه همه فهمیدند خیانتکاران داخلی اسامی را بعراقیها داده اند:

داود سلمان،محمدرضااحمدی،فرشیداسکندری،عبدالمجیدفنودی ابراهیم باباجانی،هوشنگ شروین،محمدحسین انصاری،علیرضاعلیرضایی،جمشیداوشال،حسین جانمحمدی،حسن زنهاری،محمدرضایزدی پناه،حسین مصری،ابوالفضل مهراسبی،محمدرضایی،کرامت الله شفیعی،غلام محمدمحمدپناه،مرسل آهنگری،غلام شفیعی،کیومرث خانی،محمدحدادی،بهرام علیمرادی،اکبرصیادبورانی،احمدوزیری،حسن لقمانی نژاد ومحمدصدیق قادری.اینهاکسانی بودندکه صراحتاًمخالفتشان رااعلام کردند وتو روی کودتاچیان ایستادند.زمانیکه اسامی رامیخواندند،صدیق قادری کنارمن بود وضمن اشک ریختن خیانتکاران رالعنت میکرد.بترتیب که اسامی خوانده میشد بلندمیشدیم وازسالن خارج میشدیم.درطول مسیر ضمن پذیرایی باکابل وچوب ،مارابه طبفه بالاهدایت میکردند و دادمیزدندیالا سیاره،بغداد واشاره میکردند که حرفی نزنید وسکوت کنید.وقتی رفتیم بالا،نگهبانهابرخورد ظالمانه تری داشتند ومحدودیت های بیشتری راایجاد کرده بودند.روز بعد آن طور که شنیدیم گروه دیگری ازپایینیهارابرده بودند .ازبین بچه هاهمایون باقی وعلیمحمد تقوی علناًمخالفت کرده بودند که روزبعدآنهاراهم ببالا منتقل کردند.شایعه اعدام مادربین پایینیهاراتقویت کرده بودند ونگرانی زیادی دربین دوستان ما ایجاد شده بود ،اینهاعواملی بود که کسانی مثل علی والی،محمدحسن حسن شاهی وتعدادی دیگر مخالفت خودراباخیانتکاران آشکارکنند ودرگیریهای زیادی درپایین بوجود آمده بود.دربالا تعدادی خیلی نگران اعدام بودند واین تهدید عراقیهاراباور کرده بودند.چهارنفرراازبالا(مرسل آهنگری،محمدحدادی،غلام شفیعی وکیومرث خانی)رابردند ویکی دوساعت بعد برگرداندند.هرچه ازآنهاسوءال کردیم کجارفتید؟گفتند مارابردند داخل یک اطاق وبدون هیچ کاری برگرداندند.طبقه بالاهم پنجره هاکاملا"تخته کوب شده بود و اگرچراغهاراخاموش میکردندتاریکی مطلق بود.چند روز بعد درب بازشد وآنهاراپایین بردند. محدودیت پایینیهاکمترشده بود وگهگاهی آنهارابه آفتاب میبردند. حدوداً 2یا3هفته بعداز رفتن آن4نفر بپایین ،تعدادی ازبچه های بالا وپایین راکه بدلایل مختلف توسط صلیب ثبت نام شده بودند راجداکرده وابتدا بمکان دیگری در ابوغریب برده وسپس آنهارابه اردوگاه برده بودند وهمین امر سبب لو رفتن اسامی ماالبته بعداز دوسال شده بود.حالا ما19نفر بشرح زیر شدیم:

1-محمدحسین انصاری2-هوشنگ شروین3-محمدرضااحمدی4-داودسلمان5-حسین جانمحمدی6-کرامت الله شفیعی7-اکبرصیاد بورانی8-فرشیداسکندری9-جمشیداوشال10-محمدابراهیم باباجانی11-همایون باقی12-علیمحمد تقوی13-حسن زنهاری14-حسین عربیان15-علیرضاعلیرضایی16-عبدالمجید فنودی17-حسین مصری18-بهرام علیمرادی19-محمدرضایزدی پناه

ازبین19نفر5نفربه رحمت خداوند رفته اند ؛روحشان شاد ویادشان گرامی باد. ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(2)
ساعت ۱۱:۳۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٥ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، اعیاد شعبانیه ، نیروی هوایی ارتش

ادامه از قبل... ازدیدن سایت شهیدرضااحمدی،بادیدن عکسهای آن عزیز،خیلی غم عروج ملکوتی اش در دلم تازه شد.خداوند روحش رابااولیاالله وصدیقین محشور گرداند.شهیدرضادربین دوستان معروف بود به کامپیوتر وازهوش واستعدادزیادبهره داشت.ازهمه مهمتر اینکه ازاین نعمت الهی درجهت تبلیغ اعتقاداتش به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.دوست ودشمن رامحو کلام خود میکرد.بارها در مجامعی که حضور داشتم،ازاو بعنوان ابوترابی مجموعه ی خودمان یادکرده ام.خداوند اورامحبوب القلوب همه کرده بود.

...عدم وجود آب وتشنگی،مجروح بودن تعدادی ازبرادران ما و وجودشپش که بیداد میکرد،نبودن حتی هوا وبوی تعفن عرق بدنها وگرسنگی،همه دست بدست هم داده بود که جوی متشنج و عصبی را درآن شرایط بحرانی بوجود آورد.اما ایمان واعتقاد محکم دوستانی چون برادر رضااحمدی،نه تنهاخود راموظف بحفظ معنویات درجامعه میدانستند،بلکه درفکرسلامت جسم وروح جمع هم بودند وبدون هیچ امکاناتی توانستند بااستفاده از دوعدد قاشقی که بچه ها ازبیمارستان داخل گچ دست وپایشان مخفی کرده بودند وچند تکه مفتول سیم برق که ازداخل دیواربیرون کشیدند آبگرمکن درست کنند وباگرم کردن مقدار کمی آب دورازچشم دشمن مجروحین راحمام کنند تاتیفوس نگیرند.ادامه دارد....


 
خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(1)
ساعت ٩:٥٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جانباز آزاده ، سرهنگ یزدی پناه

 مطالب بیان شده از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه که مدت 10 سال در زندانهای بعثی و مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده که مدت دوسال ابتدای اسارت را با رضا هم بند بودند، با سپاس و تشکر فراوان از لطف ایشان در ارسال مطالب:

باعرض سلام وصلوات بروح دوست عزیزم شهید محمد رضااحمدی رضوان الله تعالی علیه.اینجانب محل خدمتی ام نیروزمینی بود. من باامیر فنودی در دانشکده افسری همد وره بودیم،دوره دانشکده پیاده شیراز را باهم گذراندیم.سپس ایشان برای طی دوره خلبانی به هوانیروز وبنده به دانشکده افسری منتقل شدیم.بعد درابوغریب ایشان رادیدم .البته بنده تامهر58بعنوان معاون وفرمانده گروهان در دانشکده افسری خدمت کردم،سپس منتقل به لشکر92زرهی اهواز شدم ودرتیپ2دزفول فرمانده گروهان2گردان105پیاده مکانیزه شدم. ازمهر58تامهر59یکسره درمنطقه عین خوش واقع درغرب دزفول ماموریت تقویت پاسگاههای مرزی راداشتیم،ویکسره بعلت تجاوزات مرزیی که عراق داشتند مادرحال درگیری باعراقیها بودیم وجلو تجاوزات آنهامی ایستادیم.در تیرماه59یعنی 3ماه قبل ازشروع جنگ رسمی ،ما یک جنگ تمام عیارباعراقیها درمنطقه مهران داشتیم ودرواقع صدام میخواست آنزمان جنگ راشروع کند که از زمین وهوا باپاسخ کوبنده ارتش ایران روبروشد.بعد ازکودتای نوژه خیانتکارانی که بعراق گریختند اخباری را دراختیار صدام گذاشتند که باعث تجاوز گسترده عراق گردید.روز31شهریور59بعداز تجاوز هوایی وزمینی عراق به کشورعزیزمان،واعلان جنگ رسمی،بمادستور دادند که یگانها را ازپاسگاههای مرزی جمع کرده وبصورت گروههای رزمی درمرز مستقر شویم.تمام پاسگاههای مرزی دراثر این دستور اشتباه سقوط کردند ویگانهای لشکر92بدون آنکه یگانی جایگزین آنهاشود درحین جابجایی که همزمان شده بود باحملات گسترده عراقیها ازبین رفتند وپرسنل اکثرا"شهید ویا اسیر گردیدند.بنده از لحظه ی دریافت دستور شروع به جمع آوری یگان خود که درطول حدود200کیلومتر گسترده شده بودند شدم وآنها را درنقطه صفر مرزی در منطقه پیچ انگیزه مستقر نمودم. بنه ومهمات گروهان درعین خوش بود که بعد از بارگیری آنها وحرکت بسوی مرز درنزدیکی پاسگاه ربوط خودرو ما که حامل مهمات بود مورداصابت گلوله تانکهای عراقی قرارگرفت ومنفجر گردید.من بهمراه یک درجه دار وسه نفر سرباز درمحاصره تانکها ونفربرهای عراقی قرارگرفتیم وبعداز چهار پنج ساعت درگیری که شرح آن مفصل است به اسارت درآمدیم.

بنده بعد از حدود دو ماه اسارت که درزندانهای العماره ،استخبارات ،زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق ومداین بودم بهمراه تعداد دیگری ازافسران ارتش به زندان ابوغریب منتقل شدیم.در بدو ورود افتخار زیارت تعدادی از خلبانان شجاع نهاجا ازجمله برادرشهید شما را داشتم.من هیچیک از آنها بجز امیرفنودی که همدوره من در دانشکده افسری و دانشکده پیاده شیرازبودند را نمیشناختم، ولی خیلی زود بعلت شرایط خاص آنجا بچه های مذهبی همدیگر راپیداکردند.دربین جمع، سه نفرشاخص تر ازبقیه بودند،که یکی ازآنهاشهید رضااحمدی بود.دو نفردیگرآقایان داودسلمان وفرشیداسکندری بودند که هرسه نفربه نوبت امام جماعت می ایستادند.این امر موجب شد که من ارتباط بیشتری بااین سه نفر داشته باشم. درتمام مدتی که در ابوغریب بودیم ،4ماه پایین،16ماه بالاوسپس4ماه مجدداً پایین افتخارداشتم درخدمت شهیدرضا باشم.بعد از 16ماه ما در الرشید بودیم وخلبانان در ابوغریب که ازهم جدا بودیم. بعد خلبانها را آوردند الرشید و همه در یک مجموعه ولی در3قاطع (ساختمان) جداگانه بطوریکه30نفرخلبانهادرقاطع1و14نفرمادرقاطع2و14نفردیگردرقاطع3،درکل هر2یا3نفر دریک سلول قرار داشتیم.محوطه هواخوری دروسط قرار داشت وبه نوبت اگرهواخوری میبردند ازطریق پیام و دور ازچشم عراقیها باهم درارتباط بودیم.این روند ادامه داشت تازمان مبادله اسرا که زمان هواخوری باهم بودیم. ادامه دارد....


 
مجموعه خاطرات
ساعت ۸:۳٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ اسفند ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، نیروی هوایی ارتش ، زندان ابوغریب ، دفاع مقدس

در زیر خاطره بازگو شده از زبان آزاده دلاور جناب تیمسار محمود محمدی نوخندان را میخوانید،نامبرده نیز به مدت 10 سال به همراه رضا احمدی در زندانهای مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده اند:

خاطره ابدی ازبرادر بزرگوار رضا احمدی که اگر این خاطره رابگم همیشه موقع رکوع درنماز به یاد ایشان خواهید بود پس برای شادی روحشان صلوات.

یک روز درحال نماز خواندن بودم آقا رضا هم کنار من نشسته بود،  نمازم تمام شد ایشان از طرز ایستادن من رو به قبله ایراد گرفت، گفتند موقع نماز تمام اعضا بدن انسان باید رو به قبله باشد ازجمله پاها، شما موقع ایستادن روبه قبله انگشتان پاهایتان، پای راست مایل به راست وپای چپ مایل به چپ است در صورتیکه انگشتان پا حتما باید رو به قبله باشد. الان تقریبا سی سال از راهنمایی ایشان میگذرد وهر وقت سر نماز  موقع رکوع به پاهایم نگاه میکنم یاد آقا رضا میافتم،  از خداوند متعال خواستارم شفیع ما باشد در آن دنیا.روحش شاد


 
خاطره بیان شده از زبان تیمسار قادری
ساعت ۱٢:٤٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢٩ آذر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، نماز جماعت ، خلبانان جانباز آزاده ، خلبان محمد رضا احمدی

خاطره بیان شده از زبان تیمسار قادری(از همرزمان رضا که ایشان هم به مدت 10 سال در زندانهای بعثی عراق اسیر بودند که سال اول اسارت را با رضا سپری نموده اند):

اوایل اسارت در زندان ابو غریب وقتی همه خلبانهای اسیر، همدیگر را دیدیم حال و هوای خاصی بر جو زندان حاکم شد کسی از درد و رنج اسارت صحبتی به‌میان نمیاورد. موقع نماز شد و همه به امامت رضای عزیز در صف ایستادیم من شدیداً ناراحتی و درد داشتم (به دلیل شکستگی اعضای بدن و گچ گیری )ولی به شکرانه جمع صمیمی خلبانان و البته دوستان دیگر کنار رضای عزیز با حد اکثر یک وجب فاصله قرار داشتم ،ایشان بعد از قرائت سوره حمد سوره جمعه را شروع کرد که اکثراً نمیدانستیم اسم سوره چیست وچند آیه دارد و ایشان هم با صبر و تومنینه خاصی پیش میرفت تا ان زمان من نمیدانستم که میشود غیر از سوره های کوچک‌ هر سوره ای را قرائت کرد و بسیار طول کشید ومن هم هی وول‌میخوردم و قادر به ایستادن نبودم  تا پایان نماز تحمل‌کردم رویم نمیشد چیزی هم‌بگم‌دیدم حسن (جناب تیمسارلقمانی نژاد ، از همرزمان و دوست صمیمی رضا که ایشان هم به مدت 10 سال در زندانهای بعثی عراق اسیر بودن که سال اول اسارت را با رضا سپری نموده اند ) اومد پیش رضا گفت جان هر که دوست داری دفعه دیگه از سوره های کوچک استفاده کن اخه حسن هم پاش شکسته بود وهمون مشگل‌منو داشت ، رضا هم با خنده های ریز و چهره ای بشاش تو روی‌ حسن ایستادو گفت همینه باید صبر داشته باشی ، منم خودمو قاطی کردم گفتم منم همین خواهشو داشتم یهو گفت اخه کرد علی تو خودتو خسته کردی با این نمازت از بس حرکات اضافی دست انجام دادی افکار منو بهم میریختی اول این حرکاتو کات کن بعدش هم نیازی نیست شما سر پا باشید و شروع کرد به اولین آموزشهای صحیح نماز خواندن به ما ،یادش همیشه در قلبم گرامیست.


 
کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ «این نیز بگذرد»
ساعت ۱٠:٠۳ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: آزاده خلبان لشکری ، خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جنگ تحمیلی

کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود؛ یادم می‏آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی‌مان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم‌ها‌مان به آن نوشته می‏افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‏کرد.

روزنامه‏هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست‌های آن چنانی نمایش می‏دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه‏های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‏گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می‏دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‏کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‏زدیم و دروغ‌های نظامی‌شان را تفسیر می‏کردیم.

یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه‏ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه‏ای که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‏ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‏ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه‏ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‏ ذغال؛ پس مواد اولیه‏ مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده‌ای، میخ نازک زنگ زده‏ای اگر می‏یافتیم، ذوق زده می‏شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‏ خودنویس‌سازی را یافته‌ایم؛ پس، قلم‌های‌مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‏شد، نخستین شماره‏ روزنامه‌مان در می‏آمد.

کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست‌مان می‏رسید؛ یک باره فکری به ذهن‌مان رسید؛ استفاده کردن از مقواهای قوطی‌های پودر لباسشویی که به ما می‏دادند تا هر چند وقت یک بار لباس‌هایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود، فقط یک اشکال داشت و آن این که قوطی‌های خالی را از ما پس می‏گرفتند؛ چاره را در این دیدیم که چند تایی از قوطی‌ها را تکه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی که تکه پاره‏هایی از آنها را برای خودمان کش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تکه پاره‏ها در آب و لایه‌لایه کردن آنها و خشک کردن‌شان در جایی که نگهبانی نبیند، کاغذمان تأمین شد؛ مشکل روزنامه نویسی همین است: مرکب، قلم و کاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم.

توی این روزنامه‏ها که هر 20 روز یکبار منتشر می‏شد و هرکدام به اندازه کف دست بود، لطیفه می‏نوشتیم، جدول طراحی می‏کردیم، کاریکاتور صدام را می‏کشیدیم؛ تا این که ششمین شماره‏ این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در کاریکاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحکه گرفته بودیم؛ فرهنگ آش‌خوری هر روزه‏ آنها را هنگام صبحانه؛ این کاریکاتور، آتش‌شان زد و بیش از پیش مراقبت کردند تا مبادا قطعه‏ای کاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه‏ تک نسخه‏ای‌مان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه کردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم.

یادم می‏آید، شب بعد از لو رفتن نشریه‌مان، دوستی که مطالب صفحه‏ طنز و شعر نشریه را می‏نوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت کردن روحیه‏ ما، یک بیت شعر خواند که امیدوارمان کرد:

«آن کس که اسب تاخت، غبارش فرونشست‌ گرد سم خران شما نیز بگذرد»
شاید این شعر، با ناخن اسیری بر کنج دیواری از دیوارهای اسارت گاه ابوغریب نوشته شده باشد.

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
واژه می‌ساختیم تا فضای روحی‌مان عوض شود
ساعت ٩:٤٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: جنگ تحمیلی ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری

اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژه‏های ابداعی اسرا در دوران اسارت، در پاره‏ای موارد هشدار دهنده‌اند و در برخی موارد نیرو دهنده؛ ما آموخته بودیم در دوران اسارت فکرمان را، ذهن‌مان را و اندیشه‌مان را پویا نگاه داریم اگر ناملایمتی برای هر یک از ما پیش می‏آمد، آن را نه تنها به دیگری منتقل نمی‌کردیم، بلکه تلاش‌مان بر این بود تا خودمان هم به دست فراموشی بسپاریمش؛ مبادا روحیه‌مان شکننده شود و اگر لطیفه‌ای، خاطره‏ شیرینی یا طنزی به یادمان می‏آمد برای دیگری تعریفش می‏کردیم تا او هم در شادی لحظه‏های ما سهیم باشد.

ساختن اصطلاحات و تعابیر کنایی، یکی از دل مشغولی‌های ما بود و به کاربردن این اصطلاحات، فضای روحی ما را شاد و سرزنده نگاه می‏داشت؛ روشن یا خاموش شدن تلویزیون، یکی از این موارد بود.

شرح آن از این قرار است که سلول‌های انفرادی ما فاقد هرگونه روزنه‏ای به بیرون بودند؛ مگر پنجره‏ای بسیار کوچک نصب شده بر ارتفاع دیوار سلول که با میله و مقوا و تخته 3‌ لایه از بیرون پوشانده بودندش و سوراخی به عنوان هواکش بر سقف که نور ناچیزی از روشنایی روز را به داخل سلول منتقل می‏کرد و دری ساخته شده از ورقه‏ آهن که بر آن دریچه‏ای نصب شده بود با ابعادی که دستی بتواند غذایی را به اسیر بدهد تا سد جوع کند و فقط زنده بماند.

هنگامی که نگهبان می‏آمد و دریچه را باز می‏کرد تا غذای اسیر را به او بدهد، چهره‏ او را در روشنایی بیرون از سلول به وضوح می‏شد دید و هنگامی که دریچه را می‏بست، دوباره تاریکی به سلول هجوم می‏آورد.

ما باز و بسته شدن دریچه‏ سلول را به روشن و خاموش شدن تلویزیون تعبیر می‏کردیم؛ وقتی نگهبان دریچه را باز می‏کرد و چهره‏ او را می‏دیدیم، می‏گفتیم تلویزیون روشن شد و هنگامی که غذای اسیر را به او می‏داد و دریچه را می‏بست و می‏رفت، می‏گفتیم تلویزیون خاموش شد که در این تعبیر، طنز تلخی نهفته بود.

حالا خودتان حساب کنید در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتیم تا اوقات اسارتمان را به دیدن تلویزیون بنشینیم؛ آن هم با تصاویری از نگهبانان کج خلق کریه‌المنظر که وقتی دیر می‏آمدند، دلمان برایشان تنگ می‏شد!

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
یک دندان می‌دادیم تا جرعه‌ای شیر بنوشیم
ساعت ٩:۳٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری ، زندان ابوغریب ، جنگ تحمیلی

 یک بار یکی از هم‌بندهامان در اسارتگاه «ابوغریب» دچار دندان درد شدید شد؛ بی چاره از درد به خودش می‏پیچید و محوطه‏ اسارتگاه را گذاشته بود روی سرش؛ ما هم از آن جا که دنبال بهانه‏ای برای ضربه زدن به روان دشمن بودیم سر و صدا راه انداختیم؛ نگهبان‌ها، اول توجهی نکردند؛ سرانجام کم آوردند و آن دوست من را به درمانگاه برده تا دندان دردش را آرام کنند، مدتی چشم به راهش ماندیم، نیامد؛ مدتی دیگر، باز هم نیامد و مدتی بیشتر؛ دل نگرانش شدیم و سرانجام از درمانگاه، تحت الحفظ آوردندش؛ خوشحال و خندان بود؛ دندانش را کشیده بودند و دردش ساکت شده بود.
شب، هنگامی که تعدادی از ما دور هم نشسته بودیم تا خوراک لوبیایی را که از جیره‏ ظهرمان پس انداز کرده بودیم به عنوان شام بخوریم، دیدیم او هم به جمع ما پیوست و یک بطری شیری را که به جای شام به او داده بودند وسط سفره گذاشت و گفت: «بسم الله»

ما هم که مدت‌ها بود رنگ لبنیات را در آن اسارتگاه به چشم ندیده بودیم، خوراک لوبیایی را که دوست ‏داشتیم و خوش مزه‌ترین غذایی بود که در آن دوران می‏خوردیم، فراموش کردیم و هر کدام، نیم جرعه‏ای از شیر سهمیه‌ دوستمان را سر کشیدیم.

فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت و از آن روز بعد به او همان غذایی را دادند که به ما می‏دادند و دیگر از شیر خبری نشد.

مدتی بر همین منوال گذشت؛ دوباره همان غذاهای آبکی بی‌رمق؛ دوباره همان آش‌هایی که از توش کرم در می‏آوردیم یا شمع اتومبیل که ماجرای آن هم شنیدنی است.

یک روز یکی از اسرا، کار عجیبی کرد؛ او که یکی از دندان‌هایش پوسیدگی مختصری داشت، خودش را به دندان درد زد؛ آن قدر سر و صدا کرد که بردندش به درمانگاه؛ سر ضرب، دندانش را کشیده بودند؛ موقعی که برگشت، یک شیشه شیر دستش بود؛ به جمع که رسید، تعارف کرد؛ هر کدام نیم جرعه خوردیم؛ فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت و از روز بعدش، به او همان غذایی را دادند که به ما می‏دادند و دیگر از شیر خبری نشد؛ دیگر راهش را یاد گرفته بودیم؛ هر وقت هوس شیر می‏کردیم، یکی که دندان پوسیده‏ای داشت، خودش را به دندان درد می‏زد.

از این راه، من 3 تا از دندان‌هایم را جمعاً برای 9 شیشه شیر سرمایه‌گذاری کردم؛ سرمایه‏ای که سودش علاوه بر خودم، به 60 - 70 نفر دیگر هم در اسارتگاه «ابوغریب» رسید و از این راه دست کم بخشی از کلسیم بدن ما تأمین شد تا هوش و حواسمان از دست نرود.

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش(بخش 2)
ساعت ۱٠:٤۱ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: باشگاه خبرنگاران ، روایت مسکوت 57خلبان ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی

ادامه از قسمت قبل:

امیر خلبان عبدالمجید فنودی درباره زندان‌ ابوغریب می‌گوید: «زندان ابوغریب همان زندانی است که خود عراقی‌ها بعد از این که آمریکایی‌ها به آن ها حمله کردند فقط یک سال دوام آوردند بعد از یک سال دنیا علیه آمریکا و شرایط غیرانسانی آنجا اعتراض کرد. یعنی وضع به گونه‌ای بود که عراقی‌ها هم طاقت نیاوردند اما خودشان سه سال همان رفتار و بدتر از آن را با ما داشتند. واقعیت مطلب این است که اگر من تا فردا صبح هم از زندان ابوغریب برای شما بگویم امکان ندارد شما یک مقدارش را بتوانید درک کنید. فقط زمانی می توانید درک کنید که از نزدیک بروید زندان ابوغریب را ببینید تحت همان شرایط تا متوجه شوید ابوغریب یعنی چه!؟ ما شرایط و وضعیت خاصی در آنجا داشتیم و سعی کردیم تا حد ممکن شرایط خودمان را بر دشمن تحمیل کنیم و نگذاریم روحیه مان را بشکنند».

امیر خلبان جمشید اوشال از همراهان عبدالمجید فنودی درباره زندان ابوغریب در زمان رژیم بعث می‌گوید: «زندانیان امنیتی در این زندان نگه‌داری می‌شدند؛ خانواده‌هایی چون حکیم، صدر و ... نیز در این زندان بودند».

امیر اوشال درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».

امیر میرمحمدی در روایتی از آن روزها می‌گوید: «بارها در شرایط سخت برای مظلومیت اسرای کربلا گریه کردیم، نه برای حال و روز خودمان. دستبندها در ورم دست‌ها گم و بدن عفونی شده بود. به ظاهر روزگار سختی بود. دو ماهی گذشت. شبی دشمن اعلام کرد که قصد تعویض زندان را دارد. برای همین قصد باز کردن دستبندهای زنگ‌زده را داشتند اما دستبند با کلید باز نشد؛ زیرا بر اثر چرک و خون زنگ‌زده بود. ارّه آوردند و دستبند را بریدند. لحظه‌ بریدن ارّه بخشی از مچ دستم را هم بریدند. از آن همه زخم دستبند در طول دو ماه دردی احساس نکردم ولی درد بریدن دست به وسیله‌ ارّه را احساس کردم؛ چرا که آن‌ها برای خدا بود و این یکی برای راحتی خودم! تلاوت آیات کریمه‌ «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً؛ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»در لحظه‌های سخت آرامش‌بخش بود. این آیات که گاه در نماز صدها بار تکرار می‌شد، امنیت را در لابه‌لای همه‌ی سختی‌ها برای ما به بار می‌آورد.»

سرهنگ ابراهیم باباجانی از دیگر خلبانان دربند رژیم صدام و از همراهان جمشید اوشال و عبدالمجید فنودی درباره شکنجه‌هایی که در آن سال‌ها تحمل کرده‌اند می‌گوید: «در کنار شکنجه‌های جسمی، بیشتر شکنجه‌ها روحی بود؛ برای مثال مدتی را که در سلول انفرادی بودیم یک هواکش داشت که از آن هواکش به صورت مداوم صداهای مختلف از جمله صدای شکنجه، فریاد، موسیقی، قرآن، اذان و... با هم ترکیب شده و پخش می‌شد».

امیر فنودی درباره این به‌اصطلاح هواکش‌ها می‌گوید: «ما اول فکر می‌کردیم دیوانه شده‌ایم که این صداها را می‌شنویم؛ اما بعد از آنکه از سلول انفرادی بیرون آمدیم و با بقیه دوستان صحبت کردیم متوجه شدیم همه این صدا را شنیده‌اند».

سردار میرمحمدی در بیان خاطراتش اشاره می‌کند: «یک شب در حدود ساعت 10 ، اعلام کردند به اعدام محکوم شده‌ایم و گفتند که اول سحر حکم را اجرا خواهند کرد. آن شب، بهترین شب زندگی‌مان بود. به راز و نیاز با خدا پرداختیم و بسیار خوشحال بودیم. قرآن خواندیم، العفو گفتیم، شب قشنگی بود. با دعا و نیایش به استقبال سحر رفتیم تا این‌که صدای آوای بلبلان درختان خرما مرا به خود آورد و معلوم شد که نزدیک طلوع آفتاب است و دشمن مثل بقیه قول‌هایش دروغ گفته است! حکم اعدام اجرا نشد؛ من ماندم و حسرت شهادت».

این آزاده ادامه می‌دهد: «سی‌وشش ساعت از هیچ کس خبری نشد. بعد از آن شکنجه‌گرهای دشمن آمدند و اعلام کردند که به حبس ابد همراه با شکنجه محکوم شده‌ایم. آه از نهادمان برآمد. نه به خاطر سختی‌های شکنجه، بلکه به علت عدم ثبت‌نام در لیست شهدا. راضی به رضای خدا بودیم و تسلیم قضای او. با تلاوت آیه‌ی مبارکه‌ »فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ» به ذکر خدا مشغول شدیم. روزها و شب‌های سختی را گذراندیم اما نه تلخ بلکه شیرین به حلاوت عسل».

«این 57 نفر» دو سال پس از پایان 8 سال جنگ تحمیلی، همچنان دربند رژیم بعث عراق بودند و پس از آنکه صدام در 24 مرداد 1369 اعلام کرد قصد تبادل اسرا را دارد و دو روز دیگر اسرای ایرانی را آزاد می‌کند، این گروه 57 نفری به دلیل مفقودالاثر بودن جزو آخرین گروه ‌‌از رزمندگان ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق در 24 شهریور 1369 به خاک جمهوری اسلامی ایران بازگشتند.

"به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران"


 
روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش (بخش 1)
ساعت ۱٠:۳٢ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: باشگاه خبرنگاران ، روایت مسکوت 57خلبان ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی

 نظر به اینکه رضای عزیز و سایر عزیزان آزاده ای که نامی از ایشان در این پست آورده نشده از جمله این 57  خلبان و افسر آزاده ای  بودند که دوران سخت اسارت را با یکدیگر سپری نموده اند، اینجانب با کسب اجازه از کلیه امیران آزاده ای که دوران سخت و طاقت فرسای 10 ساله را با ایشان گذرانده اند و خاطرات مشترکی با هم دارند. ، پس از تحقیق در سایتهای مختلف و رویت خاطرات هم سلولی هایش مواردی را در این سایت درج خواهم نمود و سعی بر آن است که تا حد امکان با ذکر نام و منبع بیان شود.این عزیزان بقدری گمنام هستند که به نظر میرسد جمع آوری کلیه صحبتها و خاطرات پراکنده از زبان ایشان در سایتهای ذیربط ،به منظور شناختن و معرفی این افسران گمنام به جامعه، وظیفه تک تک ما ایرانیان باشد.باید به فکر نسل امروز و فرداها بود و با انتقال درست و دایمی ارزشها، نگذاریم  این قشر مظلوم، پیش از این مظلوم واقع شوند.

در ادامه خواهید خواند:

 روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش جمهوری اسلامی ایران در زندان‌های امنیتی عراق

اسارت را ادامه‌ جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل 3586 روز معادل 117 ماه در زندان‌های ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بی‌هیچ رابطه‌ای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی ازخانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.

«8 سال دفاع مقدس مردم ایران» پر است از خاطرات، درس‌ها،‌ عبرت‌ها و داستان‌هایی که از آنها در کتاب‌ها، نشریات و سایر رسانه‌ها نقل شده است؛‌ اما بنظر می‌رسد هنوز بخش عمده‌ای از روایت‌های سال‌های ایستادگی و دفاع در سینه‌ها پنهان مانده است...

روایت «57 نفر» از رزمندگان دفاع مقدس که 10 سال نه در اردوگاه اسرا، بلکه در مخوف‌ترین زندان‌‌های عراق بدون نظارت صلیب سرخ جهانی به صورت مفقودالاثر دربند بوده‌اند،‌ از جمله ناگفته‌های دفاع مقدس است که تاکنون در هیچ کتاب، فیلم، نشریه یا مستندی از آن روایت نشده‌است؛‌ روایتی که نقل آن پر است از نکات درس‌آموز و عبرت‌دهنده از مردانی که 10 سال از بهترین سال‌های عمر پربرکتشان را در راه اعتلای اسلام و انقلاب عزیز خالصانه و عاشقانه دادند و تحت سخت‌ترین شکنجه‌های بعثیون پای انقلاب ایستادند و هرگز از ایمان و آرمانشان دست برنداشتند.

برای روایت داستان «این 57 نفر» ضروری است که یادآوری شود در آغازین روزهای جنگ تحمیلی، پیش از آنکه نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج مردمی، آمادگی لازم برای حضور در جبهه‌های جنگ را پیدا کنند،‌ این نیروهای "ارتش جمهوری اسلامی ایران" بودند که به دلیل آمادگی و تخصصی که داشتند به عنوان اولین گروه‌ها خود را به سنگر‌های زمینی و هوایی دفاع مقدس رساندند.

"این 57 نفر" نیز که در همان روزهای ابتدایی جنگ پس از انجام عملیات‌های مقتدرانه، به اسارت دشمن (به صورت مفقودالاثر) درآمدند، 25 نفر از خلبان ارتش جمهوری‌اسلامی و بقیه از نیروی زمینی و دریایی ارتش و تعدادی از نیروهای ژاندارمری و شهربانی سابق بودند.

امیر خلبان عبدالمجید فنودی، امیر خلبان جمشید اوشال، امیر سرتیپ  میرمحمدی، سرهنگ خلبان ابراهیم باباجانی، خلبان فرشید اسکندری، خلبان احمد سهیلی، خلبان شروین، مرحوم خلبان حسین مصری و تیمسار انصاری از جمله این 57 نفر هستند که در زندان‌های امنیتی بغداد از جمله ابوغریب و الرشید 10 سال مفقودالاثر بوده‌اند؛ البته در سال‌های پس از آزادی نیز روایت ایثارگری آنها در خاکریز‌های آن سوی مرز همچنان مفقودالاثر است.

در ادامه قسمت‌های کوتاهی و به عبارت بهتر "کمتر از قطره‌ای از اقیانوس 10 سال استقامت و جوانمردی بعضی از این 57 نفر" در زندان‌های امنیتی عراق را می‌خوانید:

امیر سرتیپ بازنشسته سیداسدالله میرمحمدی درباره نحوه اسارت می‌گوید: «من به همراه 56 نفر از افسران خلبان، هوانیروز و پشتیبانی رزمی نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری در اوائل جنگ تحمیلی به فرمان امام لبیک گفتیم و توفیق حضور در رده‌ جلویی منطقه‌ نبرد را پیدا کردیم و اکثرمان به شدت مجروح و تقدیرمان اسارت شد. اسارت را ادامه‌ جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل 3586 روز معادل 117 ماه در زندان‌های ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بی‌هیچ رابطه‌ای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی از خانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.» 

این درحالیست که بر اساس کنوانسیون ژنو، دستگیری، نگهداری و آزادی اسرای جنگی،‌ دارای حقوق و مقررات است، اما این کنوانسیون برای رژیم تجاوزگر عراق که بدون هیچ دلیلی خاک ایران را مورد تجاوز قرار داه بود، نمی‌توانست بازدارنده باشد.

بنابراین گرچه براساس مادۀ 97 فصل سوم این کنوانسیون «اسیران جنگی را در هیچ موردی نباید برای اجرای مجازات‏‌های انتظامی به مؤسسات تأدیبی (زندان ـ توقیف‏گاه نظامی ـ زندان محکومیت اعمال شاقه و غیره) انتقال داد بلکه باید در اردوگاه نگهداری شوند»، اما رژیم بعث عراق به مدت 10 سال 57 نفر از نیروهای متخصص و افسران ارتش را به صورت مفقودالاثر در زندان‌های امنیتی عراق تحت سخت‌ترین شکنجه‌های روحی و جسمی دربند کرده بود.

ادامه دارد....

"به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران"


 
سفره‏ هفت سین‌ در اولین سال اسارت در زندان ابوغریب
ساعت ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٥ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: سفره‏ هفت سین‌ ، زندان ابوغریب ، آغاز سال نو ، سال 95 مبارک

 در خاطرات «شهید حسین لشکری» در دوران طولانی اسارت که در آخرین شماره ماهنامه جانباز،‌ شماره 27 به چاپ رسیده است آمده است: حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» می‏گذشت که بوی بهار به مشامم خورد. با اسرا تصمیم گرفتیم، لحظه‏ تحویل سال سفره‏ هفت سین بیندازیم. مایی که در این چند ماه بوی سیب و طعم سنجد را از یاد برده بودیم، قرار گذاشتیم در یکی از روزها سفره هفت سینی بچینیم .

سفره‏ هفت سین‌مان 7 سرباز اسیر ایرانی بود  
عید یعنی «یا مقلب القلوب و الابصار»؛ عید یعنی رقص ماهی در تنگ بلور آب؛ عید یعنی چرخیدن سیب سرخ بر سطح صیقلی آینه‏ سفره‏ هفت سین؛ عید یعنی سیب و سنجد و سماق؛ عید یعنی سیر و سرکه و سمنو؛ عید یعنی سبزه، اما زندان «ابوغریب» که سبزه نداشت؛ اسارت گامی بود در برهوت و زندانبان‌ها اسرایشان را که تماماً رزمندگان ایرانی بودند، با تمام قوا زیر نظر داشتند تا مبادا بگریزند! به کجا؟ به هرجا که ابوغریب، نباشد.


حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» می‏گذشت که بوی بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و سایر اسرایی که ایرانی بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفری می‏شد؛ تصمیم گرفتیم لحظه‏ تحویل سال را سفره‏ هفت سین بیاندازیم و هفت سین بچینیم و فرا رسیدن سال نو را به هم دیگر تبریک بگوییم. 
این خبر دهان به دهان به گوش تمام اسرای هم‌بندمان رسید؛ همگی از آن استقبال کردند و برنامه‌ریزی‌ها، به دور از چشم زندانبان‌ها انجام شد اما ما که نمی‌دانستیم چه لحظه‏ای از چه روزی سال نو آغاز می‏شود؛ از طرفی ما که هفت سین نداشتیم؛ مایی که غذاهامان جیره‌بندی و ناسالم با بدترین کیفیت ممکنه بود؛ مایی که لباس‌های تنمان بدون حتی یک دکمه بود؛ مایی که در این چند ماه انگار سال‌ها بود بوی سیب را و طعم سنجد را از یاد برده بودیم؛ چگونه می‏توانستیم سفره‏ی هفت سین آغاز سال جدید را در اسارتگاه‌مان بچینیم؟فکری به ذهن‌مان رسید؛ قرار گذاشتیم در یکی از روزها که فرقی نمی‌کرد چه روزی باشد و در یکی از ساعت‌ها که فرقی نمی‌کرد چه ساعتی باشد، هنگامی که از سلول‌های‌مان بیرون‌مان می‏آوردند تا به «بند» برویم و قدمی بزنیم که پای‌مان از کرختی در بیاید، فرا رسیدن سال نو را با لبخندهای امیدبخشی که بر چهره‏هامان می‏رویاندیم، به یک‌دیگر تبریک بگوییم؛ مبادا که زندانبان‌ها از نشاط ما بهانه‌جویی کنند و بیش از پیش آزارمان بدهند؛ دیگر اینکه سین‌های سفره‏ هفت سین‌مان را 7 اسیر جنگی تشکیل بدهند که از افسران و درجه‌داران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان یک، سروان، سرگرد، سرهنگ دو. 
روزی که آغاز سال نو را با حضور این چنین سفره هفت سینی در اسارتگاه ابوغریب، جشن می‏گرفتیم، احساس کردیم دشمن بعثی حقیرتر از آن است که بتواند به اعتقادات ما، به ملیت ما و به اندیشه‏ ما، کوچک‌ترین خدشه‏ای وارد کند و با این چنین سفره‏ای که هفت سین‌اش، 7 رزمنده‏ ایرانی بودند، پی بردیم که همدلی آدم‌های یک رنگ است که به سفره‏ هفت سین‌مان برکت می‏دهد نه همراهی سیب، سنجد و سماق و نه حضور سیر، سرکه و سمنو یا سبزی روییده از جوانه‏های گندم مانده در آب کاسه‌ای؛ با این اندیشه توانستیم دانه‏ رویش و سرسبزی را در برهوت ابوغریب، برویانیم.


 
زندان ابوغریب.....
ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٥ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی ، خلبان آزاده اکبری فراهانی

در زیر توضیحاتی در خصوص شرایط و موقعیت زندان ابوغریب از زبان چند تن از امیران آزاده آورده شده است:

زندان ابوغریب جایی که فقط صدای شنکجه در آن شنیده می شد. بعد از آن، تمامی ما را به زندان ابوغریب بردند. یک زندان وسیع و بزرگ که همواره صدای شکنجه و داد از آن شنیده می شد. حدود ۱۰۰ نفر از خلبانان و افسران ارشد را در یک بند انداختند. به گونه ای که آن قدر جا کم بود که نمی توانستیم به راحتی بخوابیم. هیچ محفظه هوایی وجود نداشت و حتی دستشویی هایش هم در آخر بند بود که باعث آلودگی بسیاری شده بود. بعد از گذشت چند روز وضعیت مان بسیار بد شد. هوا بسیار کم بود و آلودگی بسیاری داشت. دستشویی هایش حتی آب هم نداشت. چندین روز به همین منوال گذشت و ما دیگر نمی توانستیم تحمل کنیم. تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم. همه بچه ها را هماهنگ کردیم که دیگر غذا نخورند با آن وضعیت ضعف جسمی غذا نخوردیم، دو روز گذشت. افسران عراقی آمدند و گفتند درخواست شما چیست؟ ما هم می گفتیم که باید یکی از بازرسان صلیب سرخ را بیاورید تا ما غذا بخوریم. حال بسیاری از بچه ها بد بود طوری که دیگر تحمل نداشتند. افسر عراقی آمد و گفت که به صلیب سرخ اطلاع داده ایم ولی اگر درخواستی دارید به خود ما بگویید. ما هم که دیدیم بسیاری از بچه ها رنجور شده بودند، تصمیم گرفتیم به حداقل چیزی که می خواهیم اکتفا کنیم.
چندین مزایا به ما دادند از جمله هفته ای یک ساعت هواخوری آن هم نه در محوطه باز، فقط پنجره های بالا را یک ساعت باز می کردند. روزنامه های عراقی به ما می دادند به افراد سیگاری هم دو نخ سیگار می دادند. هفت ماه در این وضعیت بودیم که یک روز چند سرباز عراقی آمدند و اسامی بعضی از ما را صدا زدند و گفتند که اینها را می خواهیم به صلیب سرخ نشان دهیم. من که می دانستم افراد بعثی عراق یک روده راست در شکم شان نیست، ولی چون جزو اسامی بودم مجبور شدم بروم.

(برگرفته از خاطرات آزاده خلبان اکبری فراهانی)

امیر اوشال از همرزمان رضا که مدت 10 سال اسارت را با ایشان گذراندند درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».(به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران)

ادامه توضیحات را در پست های آتی خواهید خواند.....


 
غنیمت گرفتن رادیو توسط رضا احمدی (بخش دوم)
ساعت ۱٠:٠٤ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، خلبان رضا احمدی ، غنیمت گرفتن رادیو ، تیمسار محمودی

ضمن تشکر فراوان از جناب تیمسارمحمود محمودی(ایشان ارشدترین افسرآزاده از ناوگان فانتوم ایران که 20 روز پس از اسیر شدن رضا احمدی در تاریخ 25 مهرماه سال 1359به اسارت رژیم بعث عراق درآمدند) بخش دوم فایل شنیداری غنیمت گرفتن اولین رادیو در زندان ابوغریب، توسط رضا احمدی و لو نرفتن رادیو ، مخفی نمودن و انتقال آن به زندان الرشید (دژبان) و سپس تفتیش اسرا توسط نگهبانان عراقی را از زبان ایشان خواهید شنید.پایگاه هوایی الرشید زندان دژبان
اسفند ماه 1362به اسرا اطلاع دادند که آنها را از آن جا خواهند برد. آنها می دانستند که برای ورود به زندان جدید، حتما تفتیش خواهند شد. به همین دلیل بابا جانی گفت:
- برای بردن رادیو فقط یک راه وجود دارد وآن این که رادیو را چند تکه کنیم و هر تکه را یکی با خودش حمل کند.
وقتی اتوبوس آمد، هر بیست و پنج نفر آنها سوار شدند اما بر خلاف همیشه چشم هایشان را نبستند. پس از طی مسافتی به " زندان دژبان" در " پایگاه هوایی الرّشید" رسیدند. آنها را به حیاط زندان که چیزی حدود 500 متر مربع وسعت داشت بردند. این زندان شامل سه بند بود. هنگام ورود به بند تفتیش آغاز شد. طبق هماهنگی قبلی نفر اول، جناب سرگرد محمودی بود که داخل ساکش هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. آنها قرار گذاشته بودند افرادی که از بازرسی عبور می کنند، ساک هایشان را که همه یک شکل و از کیسه ی نایلونی برنج درست شده بودند، با هم عوض کنند. با شلوغ کردن اوضاع توسط بچه ها، حواس نگهبآنها پرت شد و محمودی توانست بعد از عبور از بازرسی، کیسه خودش را با یکی از اسرا عوض کند. همین طور کار را ادامه دادند تا توانستند تمام وسایل را از بازرسی عبور دهند.
بندی که وارد آن شدند 150 متر بود و در آن 6 اتاق کوچک قرار داشت. دستشویی بیرون از اتاق ها بود و از ساعت 8 شب تا 6 صبح امکان استفاده از آن غیرممکن بود.
جیره غذایی بسیار اندک بود. تشک ها پنبه ای و کثیف و نمدار بود. ساعت 9 شب همه آنها را به اتاق های شان فرستادند و گفتند تا ساعت 7 تمام درها بسته خواهد بود. حتی به آنها اجازه رفع حاجت و ادای فریضه نماز را ندادند.
صبح که درها را باز کردند آنها خواستند که با رییس زندان صحبت کنند و مشکلات را با او در میان گذاشتند و او قول داد که وضع را درست کند.
نزدیک غروب آفتاب بود که چند دستگاه تهویه کوچک آوردند و نصب کردند. تعدادی تشک ابری هم آوردند و قرار شد درها ساعت 10 شب بسته شوند و 5 صبح قبل از طلوع آفتاب باز شوند.


ارتباط با اسرا از طریق مورس

آنها کمی که با محیط آشنا شدند متوجه اسیرانی شدند که احتمال دادند ایرانی باشند. با ضربات مورس، تماس گرفتند و فهمیدند که حدس شان درست بود.
آنها همان همرزم های شان از نیروی زمینی و انتظامی بودند که دو سال پیش از آنها جدایشان کرده بودند.
پس از تماس با آنها، قرار گذاشتند که از خصوصیات نگهبانان و وقایعی که در زندان برای آنها رخ داده بود بنویسند و آن را در درز لباسی که شسته و روی بند آویزان کرده بودند قرار دهند. فردای آن روز نوبت هواخوری بود. آنها لباس ها را از روی بند برداشتند و نوشته ها را خواندند. در آن نامه ها بیان شده بود که افسران و نگهبانان زندان افرادی پست و بی رحم هستند و نباید به حرف ها و قول هایشان اطمینان کرد.
احمد و دوستانش نیز از وقایع ایران و جبهه ها آن را مطلع کردند (به دلیل داشتن رادیو، از این اوضاع با خبر بودند)


جایی برای نگه داری عمو (رادیو)
"زندان دژبان" زندانی بسیار قدیمی و متعلق به زمان انگلیسی ها بود که زمانی بر عراق سلطه داشتند. دیوارهای حمام و دستشویی آن ترک خوردگی داشت و لابه لای دزرهای آن لجن انباشته شده بود. اسرا می ترسیدند که دچار بیماری های پوستی شوند اما مسئولان زندان توجهی نداشتند. با توجه به وضعیت آنها که تا آن زمان جزو مفقودین محسوب می شدند (زیرا صلیب سرخ از وجود آنها هیچ اطلاعی نداشت.) مسئولان عراقی حتی الامکان سعی داشتند که کسی آنها را نبیند. لذا از آوردن افرادی مثل دکتر به داخل زندان خودداری می کردند.
بچه ها تصمیم گرفتند که خودشان آن جا را مرمت کنند. جناب بورایی که در بنایی نیز سررشته داشت، پیشنهاد کرد که جای یکی از آجرها را خالی بگذارند و داخلش را سیمان کرده و روی آن را هم با موزاییک بپوشانند. برای این که موزاییک غیرطبیعی جلوه نکند، با مخلوط سیمان و صابون درز آن را بپوشانند تا بدین طریق مخفی گاهی برای رادیو درست کنند. این کار انجام شد و چیزهایی از قبیل کاسه و مسواک و ... جلوی آن قرار گرفت تا طبیعی تر جلوه کند.

ساخت منبع تولید برق
پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و بچه ها کسل و ناراحت بودند. روزی یکی از اسرا در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان "بغداد آبزرور" به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست شان می توان الکتریسیته ایجاد کرد.
مقداری انار داشتند که آنها را دانه کرده و به صورت سرکه در آوردند. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردند. لامپ کوچکی هم به دو سر قطب ها وصل کردند. لامپ روشن شد ولی اندازه آن بزرگ بود و نمی توانستند پنهانش کنند.
با مطالعه بیشتر، وسایل را کوچک تر کردند تا حدی که به اندازه یک باطری ماشین در آمد. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردند و برای مدتی پوست انار حال اسیدی به خود می گرفت سپس از آن برق می گرفتند. از وقتی نیروگاه آب اناری درست شد، مدت زمان بیشتری می توانستند از رادیو استفاه کنند.

عراقی ها متوجه رادیو شدند ولی ...
روزی بر خلاف روزهای دیگر، تا ساعت 8 صبح درِ بند باز نشد تا این که ساعت 8 افسر نگهبان به تنهایی وارد شد و جناب محمودی را با خود برد. جناب محمودی نیز خواست تا رضا احمدی به عنوان مترجم نزد او باشد البته او خود قادر بود عربی صحبت کند اما حضور رضا احمدی نیر کنارش لازم بود زیرا به دلیل اطلاعات زیادی که از قرآن و احادیث داشت مشاور خوبی بود و می توانست به او کمک کند.
نگهبان بدون مقدمه به او گفت:
- رادیو را به من بده.
رضا از نگهبان خواست که توضیح بیشتری دهد. پس از مکالماتی به جناب محمودی گفت:
- نگهبان رادیو می خواهد.
جناب محمودی گفت:
- مگر آنها به ما رادیو دادند که حالا از ما می خواهند؟
نگهبان: "همان رادیو که از ابوغریب به این جا آورده اید."
محمودی: "مگر وقتی ما با این زندان آمدیم تفتیشمان نکردید؟"
نگهبان: "من همه جا را تفتیش می کنم و رادیو را پیدا خواهم کرد اما اگر خودت آن را به من بدهی بهتر است."
محمودی زیر بار نرفت و حتی تهدیدهای او کارساز نشد.
با وضع پیش آمده استفاده از رادیو غیر ممکن شد. بند بغلی آنها مرتب درخواست اخبار و اطلاعات می کرد و آنها شک کردند که مبادا موضوع رادیو از همان جا لو رفته باشد.
از این رو برای شان نوشتند با توجه به این که عراقی ها به داشتن رادیو مظنون شده اند آن را درون چاه توالت انداخته اند.


تلاش برای یافتن رادیو و اقامه نماز شکر 
بچه ها حدود بیست روز از رادیو استفاده نکردند تا آب ها از آسیاب افتاد. پس از بیست روز دوباره رادیو را روشن کردند.
یک روز صبح سر ساعت مقرر، درِ سلول ها را باز نکردند تا این که نگهبانان آمدند و گفتند که می خواهند همه اتاق ها را بگردند. سرپرست نگهبانان نفرات سلول را دقیقا بازرسی بدنی کرد و از محوطه بند خارج نمود. پس از چند دقیقه دستور داد تا دوباره به سلول برگردند.
وقتی برگشتند همه چیز به هم ریخته بود. سر انجام نگهبان ها به سلول آخر رسیدند و رادیو درست در همان سلول بود. احمد از سوراخ کلید نگاه کرد و دید که باباجانی و قنودی، زیر سر و کتف فرشید اسکندری، و محمدی و سلمان پاهای او را گرفته و از سلول بیرون آوردند. (فرشید اسکندری به علت داشتن رماتیسم مفصلی، هر از چند گاهی بیماری اش عود می کرد).
نگهبانان هر پنج نفر آنها را تفتیش کردند و به داخل حیاط فرستادند و سلول را گشتند اما نتوانستند رادیو را پیدا کنند. آنها رادیو را وسط پای فرشید اسکندری پنهان کرده بودند. همه آنها این ماجرا را از الطاف الهی دانستند و همگی به پاس این عنایت نماز شکر به جا آوردند.
 نوشتار،برگرفته از "کتاب عقابان دربند و خاطرات عنوان شده توسط سرتیپ خلبان آزاده محمدیوسف احمد بیگی"


 
غنیمت گرفتن رادیو توسط رضا احمدی (بخش اول)
ساعت ٩:٤۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، غنیمت گرفتن رادیو ، تیمسار محمودی

یک روز سروان رضا احمدی که از خلبانان اف 4 بود، با بچه های گروهش برای گرفتن غذا رفته بود که یک رادیو در اتاق نگهبان ها میبیند. با گرم کردن سر نگهبان ها توسط دوستانش موفق شد این رادیو را برداشته به آسایشگاه بیاورد. رادیو را داخل یک کیسه گذاشتیم و درون سوراخی در بالای کاسه توالت پنهان کردیم.
بعد از حدود دوساعت نگهبان پی برد که رادیویش نیست ولی از ترس چیزی به فرمانده خود نگفت. بعد از مدتی چون محل نگهداری رادیو مناسب نبود جای آن را عوض کرده در وسط یک بلوک سیمانی زیر منبع آب قرار دادیم. برای تامین باطری از باطری های کهنه نگهبانان استفاده می کردیم که پس از مدتی یک ساعت درخواست کردیم که ابتدا مخالفت می شد ولی در نهایت توانستیم آن را بدست آورده و از باطری آن استفاده می کردیم و بجای آن باطری کهنه خود نگهبانان را به آنها می دادیم و باطری جدید می گرفتیم که با دوسه بار انجام این کار به ما شک کردند و دیگر نتوانستیم باطری دریافت کنیم ولی به دلیل این که چندین بار این کار را انجام داده بودیم تا مدتی خودکفا بودیم. درضمن در همین زمان سروان باباجانی را که از بچه های هوانیروز بود و در الکترونیک سررشته داشت به عنوان مسئول رادیو انتخاب کردیم.

میکروفون مخفی

سروان باباجانی مجبور بود برای شنیدن اخبار زیر پتو برود و گوش خود را به بلندگوی رادیو بچسباند و این امر کار را برای او دشوار می کرد. یک روز یکی از بچه ها متوجه یک برآمدگی روی دیوار شد. روی آن را تراشیدیم و متوجه وجود یک میکروفون مخفی شدیم. در آسایشگاه جست وجو کردیم و توانستیم 10 میکروفون را پیدا کرده و همه آنها را از داخل دیوار خارج کنیم. چند روز گذشت دیدیم عراقی ها هیچ عکس العملی نشان نمی دهند متوجه شدیم که این میکروفون ها برای زمانی بوده که زندان در دست استخبارات بوده است و مسئولان فعلی زندان از آن اطلاع نداشتند. چند روز بعد باباجانی گفت می تواند از این میکروفون ها برای رادیو بلند گو بسازد. با سررشته ای که از الکترونیک داشت، این کار را انجام داد و از آن پس مجبور نبود برای شنیدن اخبار گوش خود را به بلندگوی آن بچسباند.

نوشتار متن،برگرفته ازخاطرات "سرتیپ آزاده خلبان محمد یوسف احمد بیگی "

فایل شنیداری غنیمت گرفتن اولین رادیو در زندان ابوغریب، توسط رضا احمدی ، مخفی نمودن و تغذیه وتهیه باطری رادیو را(در سه بخش) از زبان جناب تیمسارمحمود محمودی خواهید شنید. (ایشان  ارشدترین افسرآزاده از ناوگان فانتوم ایران که 20 روز پس از اسیر شدن رضا احمدی به اسارت رژیم بعث عراق درآمدند) .با تشکر از هر دو عزیز آزاده وبا آرزوی سلامتی برای ایشان 


 
زندان ابوغریب
ساعت ۱۱:۳٤ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٩ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری

 16آذر 1359 چهل نفر از اسرا را که رضا نیز جزء آنها بود، به زندان ابوغریب منتقل کردند. آنها را به سالنی بردند که حدود 40 یا 50 متر بود با سقفی بلند و دود زده که هیچ گونه منفذی نداشت. لحظاتی پس از ورود آنها در باز شد و چهل نفر از افسران نیروی زمینی که اسیر شده بودند نیز به جمع آنها اضافه شدند. آنها بسیار کثیف و نامرتب بودند و با دست بند به هم بسته شده بودند. وضعیت بسیار بد و زننده ای بود. بوی تعفن همه جا را گرفته بود. سالن برای خوابیدن 80 نفر بسیار کوچک بود. کمبود آب و غذا بیداد می کرد ولی با وجود همه مشکلات آنها سرگرد دانشور را که از افسران نیروی زمینی بود و درجه اش از همه بالاتر بود به عنوان فرمانده انتخاب کردند. او همه را به 8 گروه 9 نفری تقسیم کرد که هر گروه یک ارشد داشت که با فرمانده در تماس بود

 دانشور بارها به عراقی ها گفته بود می خواهد با مسئول زندان صحبت کند. پس از چند بار تذکر روزی مسئول زندان آمد و در جواب خواسته های اسرا گفت:وضع اسیران عراقی در ایران خیلی از شما بدتر است و ایرانیان حتی بعضی از اسیرانی را که مخالفت می کنند می کشند

سرگرد خلبان شروین از جا برخاست و گفت:شما کاملا در اشتباهید در اوایل جنگ که درایران بودم می دیدم که اسیران عراقی در بهترین شرایط زندگی می کنند و امتیازات زیادی از جمله نامه نگاری با خانواده هایشان، ورزش و هوا خوری و غیره دارند درحالی که شما حتی به قرارداد ژنو هم احترام نمی گذاریدشروین با صدای بلند تری ادامه داد:اگر شما فکر می کنید ایران اسیران شما را می کشد، شما هم می توانید ما را بکشید ولی حالا که زنده نگه داشته اید باید قوانین ژنو را در مورد ما اجرا کنید!جسارت او باعث غرور و افتخار اسرا شده بود. ولی مسئول زندان با خشم فراوان بدون این که چیزی بگوید زندان را ترک کرد. زندانیان با خود فکر می کردند پس در خاک دشمن هم می توان مردانه و با قدرت و شجاعت حرف زد و از دشمن نهراسید و همین فکر باعث شد تحمل آن شرایط کمی آسان تر شود.

 اخبار ایران و جبهه را هم پیگیری می کردید؟

 ما در ابتدای ورود به ابو غریب مانند اصحاب کهف زندگی می کردیم. از دنیا بی خبر بودیم. نه روزنامه ای به ما می دادند و نه کاغذ و قلم. همه چیز برای ما حرام بود. کتاب بر ما حرام بود. وقتی یکی از بچه ها می رفت اتاق نگهبان ها را نظافت کند، از زیر تخت آنها یکی دو تا روزنامه کهنه را می آورد و ما می خواندیم ببینیم چه خبر است. اصولاً خودمان برای آوردن روزنامه داوطلب می شدیم و می رفتیم. اوایل اینجوری بود. بعدها که ما خلبان ها تنها شدیم، یک مدتی ما را تحویل حفاظت اطلاعات نیروی هوایی دادند. یک سری امکانات برای ما آوردند. به طور مثال از آنان پنج جلد قرآن خواسته بودیم که آوردند. از سوی دیگر هر یک از بچه ها که یک نوع تخصصی داشت برای بچه ها کلاس می گذاشت. پزشک داشتیم کلاس کمک های اولیه می گذاشت. یکی کلاس زبان انگلیسی می گذاشت و بچه ها را انگلیسی درس می داد. یکی با زبان آلمانی آشنا بود و کلاس آلمانی می گذاشت. یکی ترک بود و کلاس ترکی گذاشته بود. در دوران اسارت یک چنین سرگرمی هایی داشتیم. به اضافه اینکه خودمان هم یک چیزهایی که به آن نیاز داشتیم تهیه می کردیم. در شامگاه دومین روز که به ابو غریب رفتیم، خدا رحمت کند خلبان رضا احمدی را، رفت جلو و ایستاد نماز و هشت نفر از خلبانان پشت سر او ایستادند نماز جماعت خواندند. شب بعد شدند 12 نفر، بعد از گذشت مدتی به تدریج در زندان ابو غریب نماز جماعت دایر شد.

 عراقی ها ممانعت نمی کردند؟

 خیر... فقط می گفتند صداتون بیرون نرود. زیاد کاری به نمازمان نداشتند. بعداً بچه ها شروع کردند به شعار دادن. گفتیم بابا این کار را نکنید. این بند زندان که در آن هستیم زیر نظر سازمان امنیت شان قرار دارد. حتی خود مسئولان زندان حق نداشتند به ما نگاه کنند. گاهی که ما را توی راهروهای زندان می بردند، مسئولان زندان چشمشان را به طرف دیوار می گرفتند. حق نداشتند ما را نگاه کنند. همین رضا احمدی که خدا او را بیامرزد قبل از این که به ما قرآن درس بدهد اینقدر وقت گذاشت تا «جزء عم» را از بر نوشت. خیلی بچه ای باهوشی بود. با همین «جزء عم» برای بچه ها کلاس آموزش قرآن دایر کرد. بعد که پنج جلد قرآن به ما دادند شروع کرد قرآن خواندن.
یکی از فعالیت هایی که همین رضا احمدی انجام می داد، برپایی کلاس درس تفسیر قرآن بود. به مسئولان زندان گفته بودیم که کتاب تفسیر می خواهیم و این خواسته را تأمین کردند. برای ما یک سری کتاب آوردند که در سطح دانشگاه تدریس می شد. رضا احمدی این کتاب ها را می خواند، و شب ها برای بچه ها یک ساعت کلاس تفسیر قرآن می گذاشت. بعد از مدتی تدریس صرف و نحو را شروع کرد. یعنی سرگرمی مان رفت و به سمت این مایه ها، کم کم دو جلد دیکشنری به ما دادند. یک جلد دیکشنری عربی به انگلیسی و یک جلد انگیسی به عربی، از آن پس هر کدام از بچه ها می نشستند و سرشان را به قرآن گرم می کردند. می نشستند معانی قرآن را از لغتنامه و دیکشنری پیدا می کردند. مهمترین سرگرمی های ما همین بود. روزی یک ساعت هم می رفتیم حیاط هواخوری و شروع می کردیم به ورزش.

 (برگرفته از خاطرات آزاده خلبان لشکری)