پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

ادامه خاطرات دریافتی(5)
ساعت ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۳٠ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس ، زندان ابوغریب

....ادامه از قبل ، هدف مااز زیرنظرگرفتن نگهبانان دو چیز بود.یکی بررسی تعداد نگهبانان،ساعت تعویض آنها وسلاح وتجهیزاتشان ودیگری پیداکردن راهی برای دسترسی باخبار کشورمان.روزی حداقل سه نوبت درب اطاق نگهبانان باز میشد و دو نفر ازبچه هابرای آوردن غذا وارد اطاق نگهبانان شده وظروف آب وغذا راازپایین پله ها ببالا میآوردند.مسیر آوردن غذا وخروج ازطبقه بالاتنهاازداخل اطاق نگهبانان امکان پذیر بود.بابرنامه ریزی کامل وتعیین نفرات برای بدست آوردن رادیو آنهم درزمانیکه فقط نگهبانیکه صاحب رادیو بود وسرگرم کردن نگهبان،قرارشد رادیو برداشته شود.بالآخره تمام شرایط فراهم شد وآنچنان سریع این کار انجام گرفت که حتی تعدادی ازبچه های خودمان هم متوجه برداشتن رادیو نشدند.نگهبان هم که غذا راتحویل داد بدون آنکه متوجه برداشتن رادیوشود درب رابست ومشغول کارهایش شد.بچه هاسریع رادیو رادرپلاستیکی که ازقبل پیش بینی شده بود بسته بندی کرده وآنراداخل یکی ازکاسه ی توالتها که شکسته بود توی فاضلاب مخفی کردند.درضمن یکی ازبچه هانگهبان رازیر نظرداشت ولحظه به لحظه گزارش میداد.دراین فاصله یکی یکی بقیه نگهبانان هم که تعدادشان حدود هشت نفر بود رسیدند.بعدازیکی دو ساعت تازه نگهبان متوجه شد که رادیوش نیست. اوشک داشت که مارادیو رابرداشتیم یادوستانش!بعلت اختناق شدیدی که بود ازاعلان گم شدن رادیوش خیلی واهمه داشت.چندین روز هروقت دوستانش نبودند وسایل آنها را میگشت وچون صدای پای آنهارا میشنید سریع سرجایش می نشست.بعدازآنکه ازطرف دوستانش مطمین شد حالا درمواقعیکه دوستانش نبودند مارادرگوشه ای جمع میکرد ووسایل مارامی گشت.بیش ازیکماه او بدون اینکه بماچیزی بگوید دنبال رادیوش بود.نگرانی او درحدی بود که داشت دیوانه میگشت.بالآخره یکروز یابخواست خودش ویافرماندهانش ازآنجامنتقل شد وماخیالمان راحت شد چون بقیه نگهبانان اطلاعی از وجود چنین رادیویی نداشتند.یک شب باهزار امید وآرزو زمانیکه بیشترنگهبانان خواب بودند،بارعایت تمام اصول ایمنی رادیو رادرآوردیم وآقای باباجانی چون مرحوم پدرشان دربابل رادیو سازی داشتند وایشان هم آشنایی داشتند مسئول رادیو شدند .ایشان درپشت ستون میرفت زیر پتو ورادیو راکه متاسفانه آب داخلش نفوذ کرده بود وباطریش سولفاته شده بود رامیخواست درست کند.بهرحال باهرزحمتی بود، بدون داشتن وسیله ای،توانست صدای رادیوی جمهوری اسلامی ایران راتنظیم وبشنود.آنقدرهمه خوشحال شدند که توان وصفش نیست. ازآن پس هرچندشب یکبار رادیو رابا رعایت نکات ایمنی ساعت24میآوردیم وبعد ازگرفتن اخبار سریع بسته بندی کرده وآنراسرجای اولش مخفی کرده وسپس یواشکی اخبارراگوش بگوش میکردیم.البته چون احتمال شنود صحبتهای ما توسط عراقیهامیرفت،همه چیزرابارمز میگفتیم.مثلا":رادیو:دایی غدیر-باطری:ویتامین-صدام:ابولی و.....

بعدازمدتی باطری تمام شد وباز ازطریق زیرنظر گرفتن عراقیها،زمانیکه باطری رادیوشان راتعویض میکردند وآنراداخل سطل آشغال میانداختند،ماباهزارنقشه وهماهنگی باطری خراب خودمان راباباطری داخل سطل آشغال جابجامیکردیم وبدینوسیله برای مدتی می توانستیم اخبار رابگیریم.بعضی وقتهاکه عراقیها خود راپیروز می پنداشتند بما روزنامه میدادند؛ماازسربرگ وته برگ روزنامه که سفید بود برای نوشتن اخبار استفاده میکردیم.باآزمونیکه ازداوطلبین نوشتن اخبار بعمل آمده بود ،خداوند رحمت کند شهیدرضا را،او وفرشید اسکندری بعنوان تند نویس انتخاب ودر امر یادداشت اخبار به باباجانی کمک میکردند.آنها درنقطه کور زندان طوریکه نگهبانان نبینند ،کنارهم زیر پتو میرفتند واخباری راکه باباجانی می شنید یواشکی به فرد تند نویس میگفت وبعد از آنکه رادیو جمع ومخفی میشد آنگاه خبر دست بدست شده وبعداز مطالعه ی همه سریعا"منهدم میگردید.

یکی ازسوراخهایی که دراثر کشیدن میخ ازتخته ایجاد شده بود ،درست مقابل پنجره ای بود که براحتی میشد ساختمان زندان کناری مارا دید.آن زندان هم مخفیگاه ویابعبارتی کشتارگاه زندانیان سیاسی عراق بود.زمانیکه آنهاراشکنجه میدادند جون صدای ضجه وفریاد وناله آنها زیاد بود نگهبانان ما حق نداشتند آن صحنه ها راببینند وبایستی کف اطاقشان بنشینند. واین فرصت خوبی بود که ما از آن روزنه ها شاهد جنایات رژیم بعثی عراق باشیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی (4)
ساعت ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٧ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، زیارت امام رضا

...ادامه از قبل ،سرگرد انصاری چون از همه ارشد تر بود فرمانده ماشد.مرحوم شهیدرضا دربسیاری ازامورات به فرمانده مشورت میداد.بچه ها به چند گروه تقسیم شدند.هرگروه ،همسفره و محل خوابشان کنار هم بود.گروه ماشامل شهیدرضا،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی وبنده بود.

چون محل نشستن وخوابمان کنارهم بود،فرصت بیشتری برای نجوا بایکدیگر داشتیم.هوا کم کم گرم میشد وگرمای داخل زندان چون بتن آرمه بود،چندین برابر وخیلی طاقت فرسابود.بعلت تخته کوب کردن پنجره ها هوای داخل زندان،خیلی کثیف وآلوده بود. یکسره آب رابه روی مامی بستند وحداکثر روزی یکی دو گالن آب برای خوردن،وضو،طهارت،شستشوی ظروف غذا وغیره میدادند.مدتها ازموادشوینده مثل تاید و صابون خبری نبود وشپش بیداد میکرد.به بهانه های مختلف بچه هاراکتک میزدند.اما خداراشکر دیگر ازجر وبحث های پایین خبری نبود ولذا تحمل شکنجه های دشمن راحتتر بود.

ازطریق فرمانده مشکلات وکمبودها به نگهبانان گوشزد میشد ولی آنهاجوابهای سربالا میدادند.مثلا"وقتی گفته میشد مارا به آفتاب ببرید؛جواب میدادند آفتاب تن شمارامیسوزاند.غذایانمیدادند یاخیلی زیاد میدادند البته بقدری نپخته بود که قابل خوردن نبود وعلیرغم گرسنگی داخل سطل آشغال ریخته میشد.نمازجماعت خداراشکر برگزار میشد.ازقرآن وکتاب وکاغذ وقلم خبری نبود وهر گاه درخواست میشد؛میگفتند ممنوع.

فرمانده عراقی زندان ماشخصی بودبنام ابوزیدان،زیاد آدم بدجنسی نبود ولی هیچ اختیاری نداشت وتمام اختیارات باشخصی بود که هر دوسه هفته یکبار از زندان مرکزی بغداد میآمد وبچه ها به او کچله میگفتد وخیلی آدم بدجنسی بود.هر وقت میآمد یابه نگهبانان گیر میداد ویادربازدید ازوسایل ماچیزی مثل تیغ پیدامیکرد وهمان رابهانه برای سختگیری بیشترقرارمیداد.شهیدرضا چون دربین ماعرب زبان نبودبعنوان مترجم بااستفاده ازانگلیسی وعربی دست وپاشکسته بافرمانده همکاری میکرد.عراقیهاهرچند وقت یکبارتعداد مشخصی تیغ بمامیدادند ویک فرصت یکساعته میدادند تاصورتهایمان رااصلاح کنیم.وبعد هم تیغ هاراتحویل میگرفتند.چون ناخن گیرنمیدادند ماموقع تحویل تیغ ها بنحوی سرعراقیهاکلاه می گذاشتیم ویک نصفه تیغ کمترمیدادیم تابوسیله آن ناخن هایمان رابگیریم.یک روز کچله یکی از این تیغ ها رادربازدیدی که ازوسایل ماداشت پیداکرد واز ابوزیدان بادادوفریاد توضیح میخواست که تو اینجاچکار میکنی واین چرا دست اینهاست؟شهید رضا میگفت ابوزیدان قسم میخورد که سیدی ما تا توی موهای اینها رامیگردیم ونمیدانیم چطوری اینهارا مخفی میکنند.باتوافق سرگردانصاری،قرارشد سروان شروین درامرفرماندهی کمک کندوبعنوان فرمانده جدید بعراقیهامعرفی گردید.عراقیهاچون بچه هارادرحال انفجار دیدند کم کم تاید وصابون دراختیارماگذاشتند.تعجب آوربود که باآمدن تاید وصابون شپش هاهم ریشه کن شدند.

همانطورکه قبلا"عرض کردم چون قرآن وکتاب وکاغذ نمیدادند هرکس هردعا وسوره ای راحفظ بودروی زرورق سیگار باخودکاری که ازعراقیها کش رفته بودیم مینوشت ودراختیاردیگران میگذاشت تااستفاده کنند وشهیدرضا سرآمد همه دراین موارد بود.اوبازرنگی وتیزی خاصی که داشت سریع دعاهاراحفظ میکرد وخیلی مقید بود دعادرست وصحیح مطابق آنچه درمفاتیح الجنان است نوشته وخوانده شود.یادم هست زیارت امامرضا(ع)راازحفظ بودم وفقط یک کلمه آنراشک داشتم.باهمفکری سلمان آن کلمه رادر دعاگنجاندیم،شهیدرضاگفت؛خوب این دیگه زیارت امام رضانیست بلکه زیارت رضا هست.

چون لباسی که بماداده بودند فاقد دکمه بود،بچه هابفکرتهیه سوزن ودکمه افتادند.تخته هایی که روی پنجره هانصب شده بود،از میخ فولادی استفاده کرده بودند.باهر سختی بودیکی ازآنهارابیرون کشیدیم تابااستفاده ازآن ومقداری مفتول مسی سوزن درست کنیم.ازیک لیوان پلاستیکی غیر قابل استفاده هم دکمه درست کردیم وبااستفاده ازنخ حاشیه پتو بچه هابرای لباس خود دکمه دوختند.

اتفاق مهمی که افتاد این بودکه باکشیدن میخ ازتخته متوجه شدیم از روزنه ایجادشده میشود داخل اطاق نگهبانان رادید.اطاق نگهبانان بوسیله یک درب وپنجره که کنارهم بودند ازقسمتی که ما بودیم جداشده بود.درب اطاق نگهبان هاشیشه ای داشت که رنگ زده بودند تاماداخل اطاق آنهارانبینیم،وفقط باندازه یک سانتیمتر مربع رنگ آنراتراشیده بودندتاازآنطریق ماراکنترل کنند.یک تیکه مقواهم پشت آن میگذاشتند تاداخل دیده نشود.آنهاوقتی پشت درب میآمدند چون داخل اطاق آنهاروشن تر ازقسمت مابود،سایه سر وپایشان دیده میشد وماخود راجمع وجور میکردیم.ولی ماکه از روزنه ی تخته روی پنجره ،نگهبانان راکنترل میکردیم آنهامارانمیدیدند.یکروز کچله برای بازدید آمد ومستقیما"بسمت روزنه رفت. نفسهادرسینه هاحبس شده بود وهمه خداخدامیکردیم که نبیند مخصوصا"که بخاردهانمان روی تخته باعث ازبین رفتن رنگ قسمتی ازآن شده بود.دعای بچه هاباعث شدکچله بخواست خداکور شد وروزنه راندید.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(3)
ساعت ٧:۱۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٦ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شکنجه ، اعیاد شعبانیه

...ادامه از قبل، درآخرین روزهای سال 59درست بعدازبرگزاری نمازمغرب وعشابه جماعت،درب زندان بازشد وتعدادزیادی شکنجه گرمسلح درحالیکه یکنفر آنها دامن دیشداشه اش رابکمرش بسته بود وباکلت بدر ودیوار تیراندازی میکرد،وارد زندان شده وبعربی داد میزدند؛بنشینید رو بدیوار.بعدازآنکه همه رو بدیوار نشستند یکی ازآنهاگفت اسامی کسانیکه خوانده میشود بیایند بیرون.اینهابرای اعدام منتقل به بغداد میشوند.اسامی راخلاف روال گذشته که نام،نام پدر ونام جد رامیخواندند،این بار نام ونام خانوادگی راخواندند.این باعث شدکه همه فهمیدند خیانتکاران داخلی اسامی را بعراقیها داده اند:

داود سلمان،محمدرضااحمدی،فرشیداسکندری،عبدالمجیدفنودی ابراهیم باباجانی،هوشنگ شروین،محمدحسین انصاری،علیرضاعلیرضایی،جمشیداوشال،حسین جانمحمدی،حسن زنهاری،محمدرضایزدی پناه،حسین مصری،ابوالفضل مهراسبی،محمدرضایی،کرامت الله شفیعی،غلام محمدمحمدپناه،مرسل آهنگری،غلام شفیعی،کیومرث خانی،محمدحدادی،بهرام علیمرادی،اکبرصیادبورانی،احمدوزیری،حسن لقمانی نژاد ومحمدصدیق قادری.اینهاکسانی بودندکه صراحتاًمخالفتشان رااعلام کردند وتو روی کودتاچیان ایستادند.زمانیکه اسامی رامیخواندند،صدیق قادری کنارمن بود وضمن اشک ریختن خیانتکاران رالعنت میکرد.بترتیب که اسامی خوانده میشد بلندمیشدیم وازسالن خارج میشدیم.درطول مسیر ضمن پذیرایی باکابل وچوب ،مارابه طبفه بالاهدایت میکردند و دادمیزدندیالا سیاره،بغداد واشاره میکردند که حرفی نزنید وسکوت کنید.وقتی رفتیم بالا،نگهبانهابرخورد ظالمانه تری داشتند ومحدودیت های بیشتری راایجاد کرده بودند.روز بعد آن طور که شنیدیم گروه دیگری ازپایینیهارابرده بودند .ازبین بچه هاهمایون باقی وعلیمحمد تقوی علناًمخالفت کرده بودند که روزبعدآنهاراهم ببالا منتقل کردند.شایعه اعدام مادربین پایینیهاراتقویت کرده بودند ونگرانی زیادی دربین دوستان ما ایجاد شده بود ،اینهاعواملی بود که کسانی مثل علی والی،محمدحسن حسن شاهی وتعدادی دیگر مخالفت خودراباخیانتکاران آشکارکنند ودرگیریهای زیادی درپایین بوجود آمده بود.دربالا تعدادی خیلی نگران اعدام بودند واین تهدید عراقیهاراباور کرده بودند.چهارنفرراازبالا(مرسل آهنگری،محمدحدادی،غلام شفیعی وکیومرث خانی)رابردند ویکی دوساعت بعد برگرداندند.هرچه ازآنهاسوءال کردیم کجارفتید؟گفتند مارابردند داخل یک اطاق وبدون هیچ کاری برگرداندند.طبقه بالاهم پنجره هاکاملا"تخته کوب شده بود و اگرچراغهاراخاموش میکردندتاریکی مطلق بود.چند روز بعد درب بازشد وآنهاراپایین بردند. محدودیت پایینیهاکمترشده بود وگهگاهی آنهارابه آفتاب میبردند. حدوداً 2یا3هفته بعداز رفتن آن4نفر بپایین ،تعدادی ازبچه های بالا وپایین راکه بدلایل مختلف توسط صلیب ثبت نام شده بودند راجداکرده وابتدا بمکان دیگری در ابوغریب برده وسپس آنهارابه اردوگاه برده بودند وهمین امر سبب لو رفتن اسامی ماالبته بعداز دوسال شده بود.حالا ما19نفر بشرح زیر شدیم:

1-محمدحسین انصاری2-هوشنگ شروین3-محمدرضااحمدی4-داودسلمان5-حسین جانمحمدی6-کرامت الله شفیعی7-اکبرصیاد بورانی8-فرشیداسکندری9-جمشیداوشال10-محمدابراهیم باباجانی11-همایون باقی12-علیمحمد تقوی13-حسن زنهاری14-حسین عربیان15-علیرضاعلیرضایی16-عبدالمجید فنودی17-حسین مصری18-بهرام علیمرادی19-محمدرضایزدی پناه

ازبین19نفر5نفربه رحمت خداوند رفته اند ؛روحشان شاد ویادشان گرامی باد. ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(2)
ساعت ۱۱:۳۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٥ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، اعیاد شعبانیه ، نیروی هوایی ارتش

ادامه از قبل... ازدیدن سایت شهیدرضااحمدی،بادیدن عکسهای آن عزیز،خیلی غم عروج ملکوتی اش در دلم تازه شد.خداوند روحش رابااولیاالله وصدیقین محشور گرداند.شهیدرضادربین دوستان معروف بود به کامپیوتر وازهوش واستعدادزیادبهره داشت.ازهمه مهمتر اینکه ازاین نعمت الهی درجهت تبلیغ اعتقاداتش به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.دوست ودشمن رامحو کلام خود میکرد.بارها در مجامعی که حضور داشتم،ازاو بعنوان ابوترابی مجموعه ی خودمان یادکرده ام.خداوند اورامحبوب القلوب همه کرده بود.

...عدم وجود آب وتشنگی،مجروح بودن تعدادی ازبرادران ما و وجودشپش که بیداد میکرد،نبودن حتی هوا وبوی تعفن عرق بدنها وگرسنگی،همه دست بدست هم داده بود که جوی متشنج و عصبی را درآن شرایط بحرانی بوجود آورد.اما ایمان واعتقاد محکم دوستانی چون برادر رضااحمدی،نه تنهاخود راموظف بحفظ معنویات درجامعه میدانستند،بلکه درفکرسلامت جسم وروح جمع هم بودند وبدون هیچ امکاناتی توانستند بااستفاده از دوعدد قاشقی که بچه ها ازبیمارستان داخل گچ دست وپایشان مخفی کرده بودند وچند تکه مفتول سیم برق که ازداخل دیواربیرون کشیدند آبگرمکن درست کنند وباگرم کردن مقدار کمی آب دورازچشم دشمن مجروحین راحمام کنند تاتیفوس نگیرند.ادامه دارد....


 
خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(1)
ساعت ٩:٥٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جانباز آزاده ، سرهنگ یزدی پناه

 مطالب بیان شده از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه که مدت 10 سال در زندانهای بعثی و مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده که مدت دوسال ابتدای اسارت را با رضا هم بند بودند، با سپاس و تشکر فراوان از لطف ایشان در ارسال مطالب:

باعرض سلام وصلوات بروح دوست عزیزم شهید محمد رضااحمدی رضوان الله تعالی علیه.اینجانب محل خدمتی ام نیروزمینی بود. من باامیر فنودی در دانشکده افسری همد وره بودیم،دوره دانشکده پیاده شیراز را باهم گذراندیم.سپس ایشان برای طی دوره خلبانی به هوانیروز وبنده به دانشکده افسری منتقل شدیم.بعد درابوغریب ایشان رادیدم .البته بنده تامهر58بعنوان معاون وفرمانده گروهان در دانشکده افسری خدمت کردم،سپس منتقل به لشکر92زرهی اهواز شدم ودرتیپ2دزفول فرمانده گروهان2گردان105پیاده مکانیزه شدم. ازمهر58تامهر59یکسره درمنطقه عین خوش واقع درغرب دزفول ماموریت تقویت پاسگاههای مرزی راداشتیم،ویکسره بعلت تجاوزات مرزیی که عراق داشتند مادرحال درگیری باعراقیها بودیم وجلو تجاوزات آنهامی ایستادیم.در تیرماه59یعنی 3ماه قبل ازشروع جنگ رسمی ،ما یک جنگ تمام عیارباعراقیها درمنطقه مهران داشتیم ودرواقع صدام میخواست آنزمان جنگ راشروع کند که از زمین وهوا باپاسخ کوبنده ارتش ایران روبروشد.بعد ازکودتای نوژه خیانتکارانی که بعراق گریختند اخباری را دراختیار صدام گذاشتند که باعث تجاوز گسترده عراق گردید.روز31شهریور59بعداز تجاوز هوایی وزمینی عراق به کشورعزیزمان،واعلان جنگ رسمی،بمادستور دادند که یگانها را ازپاسگاههای مرزی جمع کرده وبصورت گروههای رزمی درمرز مستقر شویم.تمام پاسگاههای مرزی دراثر این دستور اشتباه سقوط کردند ویگانهای لشکر92بدون آنکه یگانی جایگزین آنهاشود درحین جابجایی که همزمان شده بود باحملات گسترده عراقیها ازبین رفتند وپرسنل اکثرا"شهید ویا اسیر گردیدند.بنده از لحظه ی دریافت دستور شروع به جمع آوری یگان خود که درطول حدود200کیلومتر گسترده شده بودند شدم وآنها را درنقطه صفر مرزی در منطقه پیچ انگیزه مستقر نمودم. بنه ومهمات گروهان درعین خوش بود که بعد از بارگیری آنها وحرکت بسوی مرز درنزدیکی پاسگاه ربوط خودرو ما که حامل مهمات بود مورداصابت گلوله تانکهای عراقی قرارگرفت ومنفجر گردید.من بهمراه یک درجه دار وسه نفر سرباز درمحاصره تانکها ونفربرهای عراقی قرارگرفتیم وبعداز چهار پنج ساعت درگیری که شرح آن مفصل است به اسارت درآمدیم.

بنده بعد از حدود دو ماه اسارت که درزندانهای العماره ،استخبارات ،زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق ومداین بودم بهمراه تعداد دیگری ازافسران ارتش به زندان ابوغریب منتقل شدیم.در بدو ورود افتخار زیارت تعدادی از خلبانان شجاع نهاجا ازجمله برادرشهید شما را داشتم.من هیچیک از آنها بجز امیرفنودی که همدوره من در دانشکده افسری و دانشکده پیاده شیرازبودند را نمیشناختم، ولی خیلی زود بعلت شرایط خاص آنجا بچه های مذهبی همدیگر راپیداکردند.دربین جمع، سه نفرشاخص تر ازبقیه بودند،که یکی ازآنهاشهید رضااحمدی بود.دو نفردیگرآقایان داودسلمان وفرشیداسکندری بودند که هرسه نفربه نوبت امام جماعت می ایستادند.این امر موجب شد که من ارتباط بیشتری بااین سه نفر داشته باشم. درتمام مدتی که در ابوغریب بودیم ،4ماه پایین،16ماه بالاوسپس4ماه مجدداً پایین افتخارداشتم درخدمت شهیدرضا باشم.بعد از 16ماه ما در الرشید بودیم وخلبانان در ابوغریب که ازهم جدا بودیم. بعد خلبانها را آوردند الرشید و همه در یک مجموعه ولی در3قاطع (ساختمان) جداگانه بطوریکه30نفرخلبانهادرقاطع1و14نفرمادرقاطع2و14نفردیگردرقاطع3،درکل هر2یا3نفر دریک سلول قرار داشتیم.محوطه هواخوری دروسط قرار داشت وبه نوبت اگرهواخوری میبردند ازطریق پیام و دور ازچشم عراقیها باهم درارتباط بودیم.این روند ادامه داشت تازمان مبادله اسرا که زمان هواخوری باهم بودیم. ادامه دارد....