پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

....ادامه خاطرات (19)
ساعت ٥:۱٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

...ادامه از قبل ،بعد از درگیری ما باعراقیها وتقسیم 28نفربه سه قسمت،ابتدا4نفر(برادران میرمحمدی،والی،هادی پور و نیسانی) راوسپس یک نفر(مرحوم بخشی)رابرای تنبیه بردند که بمدت دو ماه آنها را بصورت وحشیانه ای شکنجه نمودند.بنده پس از جداکردن این برادران معترض شدم و عراقیهادستهایم را از پشت دستبند زدند وبرای اینکه باداد و فریاد و التماس اظهار پشیمانی کرده و باصطلاح بشکنم،تا توانستند دستبند فنری راسفت بستند ومرا درقاطع1که 9نفر دیگه هم بودندتنهادر یک سلول انداختند ودر آنراقفل کردند.چون دستبندفرو رفته بود درمفصل مچ دستم ،درد شدیدی داشت وباتمام نیرو سعی داشتم درد را همراه باسکوت تحمل کنم.اما بچه هانگران بودند ومدام صدا میزدند رضا چطوری؟برادر تقوی که از افسران زبده وفارغ التحصیل دانشگاه پلیس بود بکمک برادران دیگر ازپنجره بین سلول وراهرو بالاآمد ومیگفت اگربتوانی دستت رابالابیاری،دستبند را باز میکنم.چون فاصله کف پنجره تاکف سلول حداقل2.5متر بود ودست من هم از پشت بسته بود امکان اینکه اوبتواند دستم راباز کند وجود نداشت وفقط تمرکز مرا بهم میزدند.من از آنها خواهش میکردم فقط بمن کاری نداشته باشید،منتها آنهاهم نمیتوانستند بی تفاوت باشند. همینطور که در آن شرایط بودم،بیاد مسابقه ای افتادم که برادر مهراسبی زمانیکه طبقه بالای ابوغریب بودیم برگزار کرد.عراقیها تعدادکمی سیب داده بودند طوریکه به هردو سه نفر یکی بیشترنرسید ویکی هم اضافه آمد. برادرمهراسبی گفت؛ما درآمریکا که بودیم یک سیب میگذاشتیم داخل ظرف آب وهرکس میتوانست روی دوتا پا طوری بنشیند که بدون حرکت پاشنه پا وجداشدن ساق پا از کشاله ران بادهانش سیب رابردارد برنده است.هیچکدام ازبچه ها نتوانستند برنده شوند تااینکه با تشویق برادرسلمان وشهیدرضا من درمسابقه شرکت کردم و برنده شدم.حالا در آن شرایط بیاد آن مسابقه افتادم وباتلاش زیاد توانستم پاهامو یکی یکی از تو دستام رد کنم و دستهام راآوردم جلو.بعدباخوشحالی برادر تقوی راصدازدم .او وقتی دید دستام آمده جلو،تعجب کرد وبا یک میخ ریز سریع دستبند را باز کرد.عراقیها هر زمان درب اصلی راباز میکردند بچه ها بمن خبر میدادند ومن سریع دستبند رامحکم می بستم ودستهام را به پشتم میبردم.آنها باتعجب ازاینکه چرا داد وبیداد نمیکنم،باز دستبند راسفت تر میکردند ومی رفتند.ازغذا وآب وغیره هم محروم بودم.
برادرتقوی ابتدای اسارت دربصره داخل زندان باتعدادی دیگر منجمله خانمها معصومه آباد،فاطمه ناهیدی و..چندروزی دریک بازداشتگاه بودند.درآنجا یک کلید درب قوطی شیرخشک پیدا میکنند و آنراتوانسته بودند تاآنروز داخل لباسشان مخفی کنند.بعد با همان کلید درب قوطی شیرخشک براحتی قفل درب سلول مرا باز کردند.خلاصه کنم که بنده بمدت هشت روز(مدتی که عراقیها مراتنبیهی جدااز بقیه محبوس کرده بودند)وهفت روز(مدتیکه دراعتراض برفتار عراقیهااعتصاب کردم)جمعا"15روز بظاهر درسلول بادست بسته از پشت، مقاومت کردم بطوریکه آخرالامر کوتاه آمدند وهم به تنبیه من وهم بقیه البته بعداز دو ماه پایان دادند واین رفتار ما باعث حیرت آنها گردیده بود.
برادر تقوی هرچه تلاش کرده بود که باآن کلید قفل درب انبار یاسایر قفلهای سلولها راباز کند موفق نشد وما فهمیدیم بازکردن قفل درب سلول منهم بخواست و اراده خداوند بوده واینهم یکی از هزاران عنایات غیبی پروردگار بود که در اسارت شامل حال ماگردید.
یکروز که محمودتعبان داخل انبار بود،بچه ها سریع قفل درب سلول مرا باقفل درب انبار بطوریکه محمود نفهمد عوض کردند و بعد از آن بود که ما میتوانستیم هر زمان نیازی داشتیم دور از چشم عراقیها آنرا از داخل انبار برداریم.
البته محمود آنروز متوجه تعویض قفلها نشد ولی روز بعد که آمده بود درب سلولها راباز کندترتیب کلیدها بهم خورده بود و او فکر میکرد دوستانش سربسرش گذاشتند وکلید ها را جابجا کردند.برای همین ضمن مرتب کردن کلیدها به دوستانش بد و بیراه میگفت.
همه این مطالب توضیحی بود بر اینکه چگونه توانستیم قفل درب انباری راباز کنیم و وسایلی را که در بازرسی از برادران خلبان گرفته بودند را از آنجا برداریم...


 
...ادامه خاطرات(17)
ساعت ٥:٢٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

....بعد از تحویل وسایل همه مارا مجددا"سوار ماشین کردند و زیاد طول نکشید که وارد محوطه کوچکی کردند (زندان الرشید-قاطع سعدابن ابی وقاص)که دور تا دور آن زندان ،و یکطرفش شیروانی بود. زیر شیروانی اطاقک های چهارچوب مانند زیادی که بالای هر کدام یک طناب دار آویزان بود قرار داشت. به هر یک از ستونهای آن شیروانی یک سگ وحشی در حالیکه مدام بسمت ما حمله میکردند بسته شده بود.زندانی بسیار قدیمی وفاقد هر امکاناتی بود.جلوی تمام پنجره های آنرا با آجر وسیمان بسته بودند.ما28نفر بودیم،هر دو نفر را در یک سلول انداختند.داخل سلول ها هیچ امکاناتی نداشت،فقط بهر سلول یک قوطی فلزی داده بودند که اگر لازم شد بحای توالت از آن استفاده شود.هر سلول یک پنجره در زیر سقف به بیرون داشت که آنراهم باآجر وسیمان بسته بودند و تنها یک گوشه آنرا باندازه ی نصف آجر باز گذاشته بودند که تنها راه ورود هوا بداخل سلول بود.دیوارهای سلولهاو زندان دوجداره بود.هر سلول یک پنجره کوچک بداخل راهرو داشت که با میلگرد های قطور بصورت عمودی وافقی محافظت شده بود.جلوی سلول ها راهرویی بعرض یک متر قرار داشت که چنانچه درب سلول ها راباز میکردند،ازطریق آن راهرو میتوانستیم باهم در ارتباط باشیم.در وسط راهرو یک سلول را بعنوان حمام وظرفشویی اختصاص داده بودند که تنها یک شیر آب درپایین جهت ظرف شستن ویک شیر آب در بالا جهت استحمام داشت(البته اگر تانکر بالای پشت بام را آب میکردند).درکنار حمام یک توالت بود که اگر درب سلول ها باز بود قابل استفاده میشد.درپشت زندان چاله ی کوچکی حفر شده بود که اگر یکی دو نفر از حمام ویا یاتوالت استفاده میکردند ویا باران میآمد، پر میشد وفاضلاب بداخل راهرو وسلولها سرازیر میگشت.عراقیها هر زمان زندانیان راجابجا میکردند برای اینکه نوشته های روی دیوارها خوانده نشود یک لایه گچ روی دیوارها میکشیدند.ولی چون داخل زندان نمناک و نمور بود براحتی لایه های گچ بر میگشت ونوشته های زندانیان قبلی که بیشتر آیات قرآنی و احادیث نبوی و روایاتی از امامان معصوم بود دیده میشد،و حاکی از این بود که اکثر زندانیان از شیعیان بودند.دیوارهای داخل زندان پر از موریانه بود.موجوداتی مثل سوسک،مارمولک،پشه ،مورچه ورطیل بوفور در آنجا وجود داشت.از همه بدتر اینکه زندان فاقد هوا ونور بود.این کمترین توصیفی بود که میشد از آن جهنم کرد.اما خدا را شکر جای همه آن کاستی ها را ، معنویت، اتحاد و صبر و آرامش پر کرده بود.با بهانه گیری های مختلف عراقیها دربهای سلولها را می بستند وآب را قطع میکردند.دور تا دور زندان بفا صله یک متر دیواری بارتفاع حداقل پنج شش متر کشیده شده بود و بین آن دیوار و زندان پر بود از سیمهای خاردار حلقوی.اوایل مدتی از هواخوری محروم بودیم ولی بمرور روز در میان حداکثر یکساعت اجازه هوا خوری میدادند.شرح رفتار ، شکنجه ها ودیگر مسایل در این مقوله نمی گنجد ولی بطور اختصار اجازه میخواهم اشاره ای داشته باشم به درگیریی که در اثر فشار های دشمن بعثی بین ما28نفر وعراقیها پیش آمد وحدود 10ساعت زد و خورد بعد از مجروح شدن تعداد زیادی عراقی وهمینطور از ما وگرفتن یک اسیر از قوات الخاصه های عراقی بوسیله ما در اوایل فروردین62رخ داد.در این درگیری یکی از مجروحین سید اسد الله میرمحمدی فرمانده مابود که با دسته تبر بسر او زدند وسرش کاملا"شکافته شد.عراقیها چون جان اسیرشان در خطر بود مجبور بمذاکره باماشدند وعلیرغم قولی که داده بودند،که درمقایل آزادی اسیرشان با ما کاری نداشته باشند ولی بعداز دو سه روز از درگیری،باجداسازی ماتنبیهات سختی اعمال کردند که شرح آن مفصل است.(فیلم مستند این درگیری در مصاحبه ایکه باتعدادی از بچه ها انجام شده بود همراه با انیمیشن تحت عنوان شورش در الرشید از شبکه یک سیما پخش شد).نتیجه درگیری این شد ، فرمانده زندان سرهنگ .......معروف به ابولهب ضمن تنبیه ازطرف مقامات بالاتر زندان منتقل گردید وماهم بعد از شکنجه های زیاد بمدت چندسال از دادن پوشاک و هواخوری وآب وغذا محروم شدیم.ولی عراقیهافهمیدند که نباید سربسر ما بگذارند وبه عوامل زندان دستور داده بودند بهیچ عنوان بامادرگیر نشوند.ماهم به نقاط ضعف دشمن پی بردیم وهرگاه لازم میشد از آن استفاده میکردیم.عراقیها مارا بدو قسمت 14نفره در دو زندان مجزاجداسازی کردند،طوریکه دونفر دونفر در یک سلول بودیم. بعد از گذشت16ماه،یکروز از سوراخ درب محوطه هواخوری را نگاه میکردم،ناگهان درب اصلی زندان بازشد وتعدادی زندانی وارد شدند.....


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب(10)
ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، نیروی هوایی ارتش

نفر دیگر از آن دو نفری که تقسیم غذا میکردند،جوان بیست و دو سه ساله ای بود بنام فارس. او اهل نجف اشرف بود. او را هم آنجا مخفی وزیر شکنجه استخوان شانه اش راشکسته بودند.وبدون مداوا رها و کلی کار هم ازش میکشیدند.
بقیه زندانیان هم در سنین مختلف و تعدادی عراقی و تعدادی هم از کشورهای مختلف اعم از کشورهای عربی واروپایی بودند.همه آنها در آنجا مخفی و تحت شکنجه ،بدون محاکمه بودند.عکس زندانی را که ارسال فرموده بودید،بسیار شبیه زندانی بود که ما در آنجا بودیم. چون درب سلولها نرده ای بود، همانطور که داخل سلول نشسته بودیم،نفراتی را که در سلولهای مقابل طبقه بالا و پایین بودند میدیدیم. درست رو بروی ما یکنفر اروپایی«ظاهرا"انگلیسی»بود که تقریبا"روانی شده بود.او تنها زندانی بود که لباسهایش رانگرفته بودند البته لباس زندانی هم داشت.او یکسره لباس زندانی اش را در می آورد،بعد شلوار وپیراهن وجوراب و کفشش را می پوشید وسرش راشانه میکرد بعد پنج دقیقه ای می نشست،دو باره آنها را از تنش در میاورد و مرتب تا می کرد وسپس لباس زندانیش را می پوشید.در طول روز بارها و بارها این کار را تکرار میکرد.یکی از شکنجه گرها که فردی قوی الجثه بود و بچه ها اورا گاو می نامیدند( چونکه زمان شکنجه بجای اینکه با کابل وچوب بزند ،لگد میزد).این شخص روزی چند بار می رفت جلو سلول اروپاییه وبحالت تمسخر می گفت؛هللو مستر،هاو آر یو؟آن بنده خدا هم بلند میشد و به حالت احترام می ایستاد و می گفت؛تنک یو سر .یکنفر دیگر هم که مثل اروپاییه تنها در سلول بود،جنرال عراقی بود که حدس میزدیم در عملیات جنگی شکست خورده و آنجا مخفی شده بود .تنها امتیازی که باو داده بودند،یک حوله حمام بود که دایم تنش میکرد وپشت در سلولش می ایستاد.چون سلولش در طبقه پایین ومقابل توالت بود. مازمانیکه میخواستیم بپریم از توالت بیرون ابتدا یک احترام برای او می گذاشتیم و سپس وارد تونل مرگ میشدیم.
چهار جوان عراقی هم که شیعه وخلبان بودند و از بمباران ایران امتناع کرده بودند آنجا مخفی وتحت شکنجه بودند.برای آنکه آنها را تحقیر کنند نظافت آنجا را بآنها محول کرده بودند.آنها برای اینکه نشان دهند از طرفداران امام(ره)هستند،زمانیکه جلو سلولهای مارا نظافت میکردند محکم تی نظافت رابه درب سلول ما میزدند و بانگاههای محبت آمیزی که میکردند نشان میدادند که طرفدار ماهستند. بعدها اطلاع پیداکردیم که هر 4نفرشان را اعدام کردند.
درمدت ده  دوازده روزی که آنجا بودیم عراقیها فقط مارا شکنجه میکردند وباآنها زیاد کاری نداشتند. ما از اینجهت خوشحال بودیم که خوب شد وسیله ای شدیم تا مدتی آنهارا نزنند.همه سلولها راباوسایل ایمنی مثل آیینه وغیره دایما"کنترل میکردند تا کسی خلاف قانون آنها عمل نکند.
موقع توزیع غذا نجمی وفارس داد میزدند ظرف ها بیرون. زیر دربها باندازه 10سانت 2تا از میله ها کوتاه تر بود وما ظرف غذا را که یک بشقاب رویی کوچک بود از آنجا بیرون میگذاشتیم.آنها برای هر نفر یک ملاقه غذا میریختند وما ظرف رابداخل میکشیدیم.یکروز ظهر غذاسبزی آب پز شده ای بود بنام سلگ.بچه ها بآن برگ چغندر میگفتند.فارس همانطور که داشت باملاقه غذارا داخل ظرف می ریخت،یواشکی میگفت بخور به نیت قرمه سبزی...


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(2)
ساعت ۱۱:۳۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٥ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، اعیاد شعبانیه ، نیروی هوایی ارتش

ادامه از قبل... ازدیدن سایت شهیدرضااحمدی،بادیدن عکسهای آن عزیز،خیلی غم عروج ملکوتی اش در دلم تازه شد.خداوند روحش رابااولیاالله وصدیقین محشور گرداند.شهیدرضادربین دوستان معروف بود به کامپیوتر وازهوش واستعدادزیادبهره داشت.ازهمه مهمتر اینکه ازاین نعمت الهی درجهت تبلیغ اعتقاداتش به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.دوست ودشمن رامحو کلام خود میکرد.بارها در مجامعی که حضور داشتم،ازاو بعنوان ابوترابی مجموعه ی خودمان یادکرده ام.خداوند اورامحبوب القلوب همه کرده بود.

...عدم وجود آب وتشنگی،مجروح بودن تعدادی ازبرادران ما و وجودشپش که بیداد میکرد،نبودن حتی هوا وبوی تعفن عرق بدنها وگرسنگی،همه دست بدست هم داده بود که جوی متشنج و عصبی را درآن شرایط بحرانی بوجود آورد.اما ایمان واعتقاد محکم دوستانی چون برادر رضااحمدی،نه تنهاخود راموظف بحفظ معنویات درجامعه میدانستند،بلکه درفکرسلامت جسم وروح جمع هم بودند وبدون هیچ امکاناتی توانستند بااستفاده از دوعدد قاشقی که بچه ها ازبیمارستان داخل گچ دست وپایشان مخفی کرده بودند وچند تکه مفتول سیم برق که ازداخل دیواربیرون کشیدند آبگرمکن درست کنند وباگرم کردن مقدار کمی آب دورازچشم دشمن مجروحین راحمام کنند تاتیفوس نگیرند.ادامه دارد....


 
مجموعه خاطرات
ساعت ۸:۳٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ اسفند ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، نیروی هوایی ارتش ، زندان ابوغریب ، دفاع مقدس

در زیر خاطره بازگو شده از زبان آزاده دلاور جناب تیمسار محمود محمدی نوخندان را میخوانید،نامبرده نیز به مدت 10 سال به همراه رضا احمدی در زندانهای مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده اند:

خاطره ابدی ازبرادر بزرگوار رضا احمدی که اگر این خاطره رابگم همیشه موقع رکوع درنماز به یاد ایشان خواهید بود پس برای شادی روحشان صلوات.

یک روز درحال نماز خواندن بودم آقا رضا هم کنار من نشسته بود،  نمازم تمام شد ایشان از طرز ایستادن من رو به قبله ایراد گرفت، گفتند موقع نماز تمام اعضا بدن انسان باید رو به قبله باشد ازجمله پاها، شما موقع ایستادن روبه قبله انگشتان پاهایتان، پای راست مایل به راست وپای چپ مایل به چپ است در صورتیکه انگشتان پا حتما باید رو به قبله باشد. الان تقریبا سی سال از راهنمایی ایشان میگذرد وهر وقت سر نماز  موقع رکوع به پاهایم نگاه میکنم یاد آقا رضا میافتم،  از خداوند متعال خواستارم شفیع ما باشد در آن دنیا.روحش شاد


 
سخنرانی تیمسار محمودی در مراسم یادبود رضا احمدی در دانشگاه خواجه نصیرالدین
ساعت ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۱ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، جانباز آزاده تیمسار محمودی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس ، نیروی هوایی ارتش

(این سخنرانی در مراسم ختمی که از طرف دانشکده برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):

 الحمدالله رب العالمین و به نستعین

....الان که در این مکان مقدس نشسته بودم ...در بدو ورود چشمم خورد به آیه مبارکه ان الصلوه نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.... یادم انداخت که این درست چیزی بود که در رابطه با برادر عزیزم شهید آزاده سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی صادقه او واقعا همه چیش برای خدا بود او زندگی میکرد برای خدا برای رسولش به راه رسولش به راه قرآن و به راه جانشینان رسولش، و از پیروان معتقد وخالص خدا و مخلص  خط رسول خدا و بدنبال آن خط جانشینان رسول خدا و خط امام امت بود.اون روز که بدن پاک و مطهرش رو من و چند تن از آزادگان دیگه افتخار داشتیم بدوشمون حمل کنیم و تشیع جنازه اش رو شرکت داشته باشیم با هم درد دل میکردیم دوستان آزاده و میگفتیم خوشا به حال محمدرضا که آسوده و آرام خفته است او با اعتماد کامل و اعتقاد کامل بود  زیرا 10 سال در تمام لحظاتی که با او بودیم  او را شناخته بودیم که چگونه زندگی میکرد و چگونه از این دنیا رفت می دونستیم که آسوده خاطر، آرامش روح داشت  وآرزو می کردیم و میکنیم که یعنی میشه ما هم به اون آسودگی وآرامش روحی او، از این دنیا بریم . انقدر خصائل اخلاقی و محسنات او زیاد است که واقعا من قادر نیستم بتونم از او بگویم . چون با محمدرضا احمدی از زمانیکه وارد نیرو هوایی شد آشنایی داشتم با اینکه اختلاف سنی در حدود 10 سال داشتیم واز نظر درجه خدمتی من جلوتر بودم ولی اونقدر این افسر شاخص و نمونه بود در ورودش به  محل خدمت ما در پایگاه یکم مهرآباد و بعدآ هم در پایگاه سوم شکاری همدان، او را دورادور بعنوان یک افسر نمونه خوب،باسواد لایق خالص، مخلص،صمیمی ومهربان می شناختیم و از دوستانش وصف حالش رو می شنیدم بعدم که در اسارت افتخار داشتم تمام 10 سال رو در زندانهای بعثی عراق نمیدونم مستحضر هستید یا نه من و او و 28 خلبان دیگر در اسارت بطور مفقودالاثر مارو صدام و یارانش در زندانهای عراق نگهداری میکردند نه در اردوگاه بخاطر همین ما در شرایط خاصی 10سال در کنار هم دو سال ونیم تقریبا در زندانهای ساواک عراق و هفت سال ونیم در زندان دژبان عراق در کنار هم گذروندیم که الان سه تن از اون عزیزان ویاران اون عزیز در اینجا حضور دارند ما سایه به سایه و لحظه به لحظه هارو در کنار هم گذروندیم و مطمئنم و با ایمان خاطر می گویم آنچه که ما از هم میشناختیم نسبت به خانواده و زن و فرزند نمیشناختیم (عذر میخوام اگر بیاد او  سخنم قطع میشه )یادم هست شاید چند روز بیشتر به بازگشت ما به خاک میهن اسلامی عزیزمان نمانده بود من با محمدرضا قدم میزدم در اون حیاط کوچک زندان دژبان که محل هواخوری ما بود او برای همه دوست و صمیمی و برادر و فداکار بود برای همه برای همرزمانش برای ملتش برای حکومتش برای دوستاش ولی برای من چیز دیگری بود در اسارت مثل یک مشاور بود برای من یک همدم بود زیرا من بخاطر مسئولیتی که داشتم  فرمانده اون تعداد از اسرایی که عرض کردم اون 30 نفر در اون زندان بودم. به خاطر همین بیشتر مواقع با او صحبت می کردم زیرا به افکارش به عقایدش و مدیریتش و فرماندهی اش اعتقاد و ایمان داشتم  به همین دلیل قدم می زدیم و صحبت میکردیم با او، صحبت به آنجا کشید که گفتم محمدرضا هیچ میدونی که اگر حساب بکنیم دقیقا من ده ساله که اسیر هستم و روزی که اسیر می شدم پایان دهمین سال ازدواجم بود ولی جمع ساعاتی که من در کنار تو و سایر برادران گذروندم بیشتر از جمع ساعاتی است که در ده سال زندگی زناشویی با زن و فرزندانم گذروندم زیرا در زندگی با زن و فرزندانم حداقل نیمی از وقتم برای کار،اداره  و پرواز و مسائل دیگه، ازشون دور بودم ولی اینجا ما در کنار هم بودیم 10 سال اینو به این دلیل گفتم که بدونید ما چقدر بهم نزدیک بودیم وآنچه که من از او میگم واقعیتی است که شاید خانواده اش  هم تا این حد  اونو نشناختن نمیدونم از کدوم یک از خوبیهاش و خصائلش بگم؟از اخلاص و ایمان خالصانه اش به خدا و رسولش و قرآن حکیم بگم؟ازایمانش به مملکتش و به ملتش و حکومتشو  رهبر فقیه قبلی و رهبری فعلی بگم ؟ از دوستی و صمیمیت و مهربانیش ولبخند همیشه به صورتش که گرمی بخش دلهای سرد ما در اسارت بود بگم؟از بی نیازی مادیش بگم؟از روح بزرگ معنویش بگم؟از نمازهای شبانه و دعاهاش و نیایشش در کنج اسارت بگم؟از مدیریت و فرماندهی و رهبری و اقتداراتش بگم؟از تخصصش، استاد پرواز نمونه بود وقتی شاگرد پرواز بود در پاکستان شاگرد اول و شاگرد ممتاز باز میگرده به مملکتش وقتی در ایران دوره های مختلف پروازی رو میگذروند شاگرد ممتاز بود وقتی به عنوان معلم خلبان انتخاب میشه با همه دقت و سختگیری که نسبت به شاگردان برای یاد گرفتن پرواز داشت شاگردانش عاشقانه دوستش داشتند مدتی من به عنوان فرمانده گردانش بودم و او معلم بود در گردان شاگردان معمولا از استادانشون اشکال و ایراد ارائه میدادند هرگز یادم نمیاد که از این آزاده عزیز سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی که با درجه ستوان یکی افتخار معلم خلبانی رو پیدا کرد ، شاگردی مراجعه کرده باشه گله ای شکایتی وناراحتی کرده باشه در صورتیکه در نمره دادن و آزمایشها بسیار سختگیر و دقیق بود اماچون روحش، اخلاقش رفتارش با شاگردانش مهربان و در چارچوب صمیمی و اصولی بود یادم نمیاد و فکر نمیکنم هیچکدام از هم دوره هاش یا فرماندهانش یا کسی از محمدرضا شکایت و یا گله ای کرده باشه.از گذشتش، در اسارت ما همیشه کمبودهایی داشتیم از لباس و وسایل مورد نیاز حتی دارو ،خوراک ،غذا بخصوص ماها که  از صلیب سرخ و همه دنیا پنهانمون کرده بودند و دستمون به کسی نمیرسید که بتونیم  دادمون رو برسونیم حتی دارو رو از ما دریغ میکردن   و چون در محیط سربسته و محدود بودیم و بطور مجتمع وقتی مریضی که واگیر داشت مثل سرما خوردگی و آنفولانزا و مریضیای دیگری که اینجا ذکر نمیخوام بکنم بوجود می آمد از جمع 30 نفری حداقل 20-23 نفر مبتلا میشدیم با کمبود دارو مواجه میشدیم و من بعنوان فرمانده وقتی میخواستم داروهارو بین مریضا تقسیم کنم محمدرضا همیشه میومد پیش من و میگفتش که - چون با من دوستی و انس خاصی داشت ،به همه گفته بودم که من رو به اسم پسرم صدا بکنید که یادش باشم در اسارت می گفتم به من بگید بابا سام،  اوهمیشه به من میگفت حتی موقعی که آزاد شده بودیم - می اومد میگفتش بابا سامی من دوامو آخر میخورم اگر موند به من بده اگر نموند به من نده. دیگه بقیه چیزها که اصلا ارزشی نداشت لباس کم میومد او نمیگرفت، هر چی من میگفتم اینجا ما نوبت داریم حساب کتاب داریم اگر چیزی کم یه چیزی یه جا کم میومد لیست تهیه میکردیم که به دیگری و درجای دیگه جبران کنیم او حاضر نبود که اینو بپذیره و تا دیگران نمیگرفتن مایل نبود بگیره وقتی که آزاد شدیم و به میهن اسلامی برگشتیم اینجا هم بی نیازی شو نشون داد طبق مقررات و قوانینی که دولت محترم جمهوری اسلامی ایران تعیین کرده که حمایت از آزادگان بشه موارد خاصی رو در نظر میگرفت .او همیشه در مسیر آباده به شهر خودش بود و بدنبال دوستانش و خانوادش و گرفتاریهای دیگران و بارها من بهش میگفتم رضا بیا برو فلان جا فلان چیز رو اعلام کردن میخوان بدن میگفت بابا سامی من حالا احتیاجی ندارم اگر شد بعدا میرم میگیرم آخرین چیزی رو که بهش اطلاع دادم (چون ما خلبانها باید معاینه پزشکی بشیم پس از بازگشتمون و اگر سلامتی داشتیم مجدد افتخار خدمت پروازی رو داشته باشیم واگر سلامت نباشیم افتخار خدمت در امور اداری داشته باشیم )در کمیسیون پزشکیش من بعنوان نماینده آزادگان خلبان شرکت داشتم به لطف خداوند در سلامت کامل بود.بعد باید فرمهایی رو امضا میکرد. یادمه که تلفن کردم بهش و گفتم رضا فرصت کردی بیا تهران اقلاً فرم پروازیتو امضا کن که کارت زودتر تمام بشه گفت بابا سامی چه عجله ای داری آخه تازه اواخر آذرماهه و ما که تا شب عید سرکار نمیریم هر وقت فرصت شد چشم میام . دو روز بعد سه روز بعد دقیقا خاطرم نیست بهم زنگ زد گفت نمیتونم بیام تهران پدرم شدیدا بیماره بردن بیمارستان روز بعد من زنگ زدم حال پدرشو بپرسم یا دو روز بعد خاطرم نیست خیلی قوی و محکم پای تلفن تا گفتم رضا بابا چطوره؟ گفت" انا لله و انا الیه راجعون " پنج روز بعدش به من خبر دادن که رضا هم بدنبال پدرش رفت او کسی بود که صدام از قبل از تاریخ 31 شهریور که حملات رسمی شو به کشور و میهن اسلامی ما آغاز بکنه از شاید سه ماه 4ماه قبلش نیروهاش رو به لب مرز آورده بود و تحرکات نظامی داشت و طبیعتاً ما نظامی ها هم حالت آماده باشیم و بخصوص پایگاههای لب مرزی مون بایستی پروازهای پدافندی و پوشش هوایی رو به یگانهای لب مرزمون انجام میدادن اون موقع رضا افسر جمعیه پایگاه یکم بود که من سمت جانشین فرمانده پایگاه یکم را داشتم یک روز در اوایل شهریور ماه یعنی حدود شاید بیست و هفت هشت روز، سی روز قبل از شروع جنگ اومد دفتر من با دو تن از یارانش که اون دو نفرم شهید شدن سه تایی اومدن گفتن که ما داوطلبیم می خوایم بریم پایگاه همدان چون اونجا ماموریت ها بیشتر و سنگین تره در تهران کمتره اجازه به ما بده بریم به همدان، گفتم اجازه بدید من هماهنگی لازم رو بکنم با ستاد و اگر اجازه دادن برید و اینکار ظرف 24 ساعت انجام شد و اجازه دادم و رفتن او اینطوری در راه مملکتش و حکومتش فداکاری و ایثارگری میکرد قبل از اینکه اصلا بهش بگن و یا اتفاقی افتاده باشه پیشاپیش خودش پیش قدم بود دویار شهیدش هم که در پروازها شهید شدن سرهنگ خلبان شهید خجسته و سرهنگ خلبان شهیدغدیری مقدم بودن که اونها در همون اوایل مهرماه ویا یه خورده دیرتر در اوایل جنگ در سال 59 شهید میشن رضا احمدی هم پس از 10 سال اسارت و بازگشت افتخار آمیز از اسارت که همیشه میگفت حاضر نیستم به ایران برگردم تا آخرین سرباز عراقی از خاکم بیرون نره وقتی صحبت از تبادل اسرا می کردن می گفت خدا اون روز رو نیاره که ما برگردیم و حقوق ملت رو نگرفته باشیم.حتی اون روزی که خلیج بحرانی شد، خلیج فارس که در شروعش ما در اسارت بودیم و صدام رفت کویت رو اشغال کرد خوب ما پیش بینی میکردیم که ممکنه که کشور عزیز ماحالا دومرتبه در منطقه درگیر یک توطئه استکبار جهانی دیگه بشه خدا بر گفته هایم آگاهه، به من گفت بابا سامی رسیدیم ایران معاینه پزشکی میدیم اگر سالم بودیم تو استاد من بودی و منم شاگرد تو دوتایی باز هواپیما میگیریم و میریم رو سر امریکایی ها گفتم انشا... اول خدا کنه اینا توطئه شون مارو نگیره ولی اگر گرفت و برگشتیم تو پیش و من دنبال تو، تو بگی من میتونم نه بگم ، تو که 10 سال از من کوچکتری و جوونتری مجردی هزار آرزو و هزار زندگی داری اینجوری ایثارگر و فداکار بود بیش از این نه قادر هستم از او بگویم و نه میخوام وقت شما سروران عزیزان رو بگیرم مجددا درود و سلام خالصانه خودم و همه خلبانان آزاده وهمه رزمندگان را تقدیم میکنم به روح پاک و مطهر شهیدان جنگ و انقلابمون و شهید محمدرضا احمدی و سایر رفتگان برای شادی روح همشون فاتحه مع الصلوات...


 
عقابی رها شده از بند(پرواز ابدی)
ساعت ٧:٢٧ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱ شهریور ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: عقابان دربند ، نیروی هوایی ارتش ، سالروز ورود آزادگان ، سالروز ورود خلبانان آزاده در 24 شهریور ماه

شهریورماه هرسال، یادآور آزادی از بند اسارت عزیزی است که در مهرماه سال 59  از پایگاه همدان هواپیمایش به پرواز درآمد و10 سال بعد در24 شهریور ماه سال 69 در همان پایگاه از دوش همرزمانش به زمین فرود آمده دفتر ماموریتش را امضا نمود و نوشت، اینک پس از ده سال هواپیمایم بر زمین نشست و ماموریتم به خوبی به پایان رسید.

رضا مفقودالاثرو اسیر شد تا آزاده باشد همو که در دوران اسارت ده ساله اش سختی ها و شکنجه ها را برای اعتلای اسلام و وطن به جان خریدو به گفته خودش دفاع از وطن و ناموس برای رضای خدا را سر لوحه اعمالش قرارداد رضا برای رضای خدا ،دفاع از ناموس و خاک وطن جنگید.

او خلبان آزاده ای بود که نامش را عقابی رها شده از بندها می نامم چرا که در عرض 4 ماه از دو بند رها شده و بسوی حق به پرواز درآمد ، بند اسارت و بند دنیای فانی. 24 دی ماه همان سال یادآور تلخ آزادی از بند دنیایی اوست که پرواز ابدی را آغاز نمود.

تو که پس از ده سال اسارت و شکنجه دژخیمان بعثی عراق هواپیمایت دوباره بر فراز آسمان وطن به پرواز در آمده بود چه دیدی که چنین زودپرواز را بر قرار ترجیح دادی؟

هر روز عبور خاطرات، تو را در خاطرم تداعی می‌کند. لحظه‌های شیرین گذشته است، با تو بودن برایمان چه سعادتی بود. حتماً آن روزها را به یاد داری که پای سفره افطار می‌نشستیم. چقدر زود سفره‌مان معطر به نام و ذکر الهی می‌شد، به خاطر داری که به چه شوقی روزه داری و نمازخواندن را به من آموختی و آن را چون امانت مقدس به من سپردی، حالا که بر سجاده نیایش می‌ایستم احساس می‌کنم که در کنار تو قامت بسته‌ام، می‌دانم که تو رفتی تا نماز برایمان بماند، دنیا برای تو حقارت تلخی بود که نتوانست عظمت روح تو را درک کند. تو به آسمان‌ها پیوستی و ندا سر دادی که چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی است، روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم. تو باید می‌رفتی. تو عاشقی بودی که به وصال می‌اندیشیدی رضای عزیز تو نیستی و خاطرات شیرینت انیس جاودان ماست اما راستی تو در آن سوی مرزهای خاکی، در ملکوت عشق چه دیدی که در ترک هستی درنگ نکردی وما خاک‌نشینان را در حسرت خویش واگذاشتی....