پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

ارسال خاطره از نحوه اسارت و نماز خواندن رضا
ساعت ۸:۳۱ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۸ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: تیمسار احمد بیگی ، روز نیرو هوایی ، اعاده نماز ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

آزاده دلاور جناب تیمسار محمد یوسف احمد بیگی که به گفته خودشان در روز عملیات و اسیر شدن رضا در بال او بودند در خصوص نحوه اسیر شدن و ایجکت رضا چنین میگویند:

آنروزها نیروهای منسجمی برای عملیات نداشتیم  فقط نیروی هوایی بود که شجاعانه وباهز ینه سنگین به ارتش بعثی ضربه میزد، با رضا رفتیم تجمع نیروهای بعثی را که پشت قصر شیرین بودند بزنیم، ارتفاع پایین   در کف دره ها رفتیم  رضا اوج گرفت برای شیرجه، منهم چند ثانیه بعد، تا چشم کار میکرد نیرو و ادوات جنگی بود، وقتی در حال شیرجه بودم دو خط دود بطرف رضا که در حال اوجگیری بطرف مرز خودمان بود دیدم کار خودم تمام شد بطرف رضا گردش کردم،  بدنه هواپیما مثل تگرگ گلوله میخورد وآتش گرفته بود گفتم رضا چرا بالا میری  بیا پایین، وچند بار  تکرار کردم ولی جوابی نشنیدم، موتورها آتش گرفت، گفتم رضا ایجگت ایجگت  خدا بیامرزد شهید امید بخش را با فریاد گفت نخوری بکوه، حواسم بیشتر به رضاو کابین عقبش بود،هردو چتراشون باز شد وما هم با دل شکسته وبغض گلو برگشتیم  وووووووووروحش شاد..(در خصوص نحوه اسارت به اختصار در سخنرانی آزاده دلاور جناب علیرضایی کابین عقب رضا و همچنین در سخنرانی خود رضا قبل از خطبه های نماز جمعه عنوان گردیده است)

 ...ایشان حدود دوماه و نیم بعداز اسیر شدن رضا به اسارت دشمن بعثی درآمدند و تا پایان ده سال اسارت به همراه رضا بصورت مفقودالاثر در زندانهای مخوف عراق بسر بردند. در زیر خاطره ارسالی در خصوص نماز خواندن رضا را میخوانید:

روزهاوشبها زیاد نماز قضا میخواند زانوهایش درد گرفته بود برای اینکه دررکعات نمازاشتباه نکند چند سنگ کنار سجاده گذاشته بود دلم سوخت روزی کنار کشیدمش .گفتم رضا جان چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی الحمدلله تو که نماز خوان بوده ای .نگاهم کرد اشگ در چشمانش حلقه زده بود .گفت: یوسف انشالله میخواهم از پانزده سالگی تا انقلاب نمازهایم را اعاده کنم..ارزوی موفقیت برایش کردم .نزدیکیهای ازادی روزی خوشحال گفت یوسف تمام شد .گفتم قبول باشد ..روحش شاد انگار خدا قبول کرده .پیش خود بردش....


 
سخنرانی خلبان آزاده جناب سرگرد علیرضایی در مراسم یادبود رضا سال 69
ساعت ٩:٠٩ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، عقابی گمنام ، دانشگاه خواجه نصیر ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

سخنرانی خلبان آزاده جناب سرگرد علیرضا علیرضایی(هم پرواز رضا احمدی در روز اسارت)در خصوص نحوه اسارت و خاطرات، (این سخنرانی در مراسم یادبودی که از طرف دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):


در تاریخ 59/6/22( مرحوم احمدی) داوطلبانه از پایگاه یکم به پایگاه سوم شکاری به همراه دو تن از یارانش) بنامهای خجسته نیکو و غدیری مقدم که هر دو بزرگوار در اوایل جنگ به درجه رفیع شهادت نائل گشتند) به منظور کمک به خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان(شهید نوژه)رفتند.ایشان از استادان نمونه بودند که همواره به عنوان الگو مطرح میشدند.واز 22شهریور تا پنجم مهرماه سال 59 هر روز حداقل دو ماًموریت برون مرزی انجام می دادند. روز 5 مهر در حالیکه پایگاه مورد حملات پی در پی نیروهای دشمن قرارگرفته بود برای پشتیبانی نیروهای خط مقدم به سرپل ذهاب رفتیم ایشان پس از توجیه ماموریت و هماهنگی های لازم به همراه کابین عقب خود (جناب علیرضایی) به سمت هدف پیش میروند ایشان زمانی ماموریت خود را شروع میکند که با کمال تاسف ماموریتشان توسط وطن فروشان خائن به دشمن اطلاع داده شده بود و دشمن نابکار منتظر ایشان و مورد هدف قرار دادنشان بوده است که متاسفانه مورد هدف دو فروند موشک قرارمیگیرند در حالیکه هواپیمایشان غرق در آتش بود به همراه کابین عقب خود ایجکت میکنند و بدست دشمن بعثی اسیر میشوند. رضا پس از اسیر شدن در مقابل دشمن همانجا وضو میگیرد ونگاه به آفتاب کرده و شروع به نماز خواندن میکند که باعث تعجب دشمن میشود.پس از اقامه نماز هر دو خلبان به بغداد منتقل و به سلولهای سازمان امنیت عراق منتقل میشوند و بمدت یکماه در انفرادی بسر میبرند- به گفته جناب علیرضایی در مدت یکماه انفرادی صدای ایشان را در حال تلاوت قرآن میشنیده اند – سوم آبانماه 59 تقریبا یکماه بعد از شروع اسارت هر دو عزیز را به یک سلول منتقل میکنند در آنجا جناب علیرضایی متوجه میشوند که قرآن توسط رضا تلاوت میشده از ایشان سوال میکنند مگر شما قرآن داشتید که رضا پاسخ میدهد خیر ولی اینجا فرصتی به من دست داد تا قرآنی را که در دوران دبستان می خواندم به یاد آورم و حدود 20 سوره از قرآن را حفظ میکند و سوره هایی بوده که از زمان ابتدایی (سال اول دوم دبستان خوانده و حفظ کرده و پس از 23 سال بخاطر میاورد) و در انفرادی مجددا حفظ می نماید.

تا اواخر دی ماه این تنها کار ایشان بود در اواخر دی هر دو را به یکی از زندانهای دیگر بنام زندان ابوغریب در غرب بغداد منتقل میکنند(در خصوص این زندان در پستهای قبل صحبت به میان آمده است).در سالنی که طول و عرض آن 9*13 متر مربع بوده است که به همراه 84 نفر دیگر در آنجا بسر می برند که برای هر نفر حدود 30 سانتی متر یا کمتر جا در نظر گرفته شده بوده که باید در آنجا زندگی میکردند،غذا میخوردند و نماز میخواندند. تمام درب و پنجره ها مسدود بوده است در آنجا رضا عم جزء را که توسط یکی از اسرا که در حال انتقال از زندان از یکی از عراقیها گرفته بوده است بلافاصله و با عجله شروع به حفظ میکند وقتی از ایشان دلیل عجله را سوال میکنند می گوید شاید این امکان از ما گرفته شود و ما باید آن را نگه داریم و برای حفاظت آن چاره ای جز حفظ نمودن آن نیست امیدوارم من آن کسی باشم که بتوانم از این امانت محافظت کنم بطوریکه در مدت کمتر از سه روز ایشان جزء 30 قرآن را حفظ می نماید.مدت زیادی بدون هیچ امکاناتی میگذرانند پس از حدود 7الی 8 ماه اسرا دسترسی به روزنامه پیدا میکنند که توسط همان روزنامه رضا میتواند معانی کلمات عربی را یک به یک بیابد در حالیکه مطالعات ایشان قبلا بیشتر از سایرین نبوده است ولیکن با توجه به هوش و استعداد سرشاری که خداوند به ایشان عطا فرموده بود ایشان بحق استفاده میکردند. (به گفته جناب علیرضایی)پس از یافتن هر لغت از قرآن آن را بلافاصله به دیگران منتقل می کرد برای اینکه نزد خود امانت نماند میگفت این امانت بزرگی در نزد من است که باید به صاحبانش برگردانده شود و صاحبان آن شماها که در اطراف من هستید می باشید .حدود 2سال اسرا از داشتن قرآن محروم بودند و پس از دو سال که دستیابی به قرآن پیدا میکنند رضا شروع به فعالیت می کند و موفق می شود مختصری به معانی قرآن دست یابد.با مراجعه زیادی که سایر اسرا به ایشان می کردند رضا تصمیم میگیرد که کلاس ترجمه قرآن بگذارد چراکه تا آن زمان از تفسیر قرآن مطلبی نمیدانسته ولطف خداوند شامل حال ایشان میشود وهمزمان یک جلد تفسیر( جلاله* ) و دو جلد دیکشنری عربی به انگلیسی و انگلیسی به عربی به اسرا میدهند ایشان فرصت کوتاهی برای کار با دیکشنری ها و فهم آنها میخواهد که به فاصله کمتر از یکماه موفق به آمادگی برای ارائه کلاس تفسیر قرآن میشود وبرای اولین بار کلاس تفسیر قرآن برگزار میکند.همزمان با کلاس تفسیر قرآن آقای دکتر پاکنژاد که ایشان هم اسیر بودند ودر طبقه دوم زندان ابوغریب بسر میبردند از طریق کانال کولر خلاصه ای از دستور زبان عربی را برای اسرای پایین ارسال میکنند.رضا در مدت زمان کلاس تفسیر قرآن دستور زبان را نیز مطالعه میکند و بلافاصله با پایان یافتن کلاس تفسیر ابتدایی قرآن ،اقدام به برگزاری کلاس دستور زبان عربی میکند.بعد از اتمام کلاس دستور زبان عربی مجددا در پی برگزاری کلاس تفسیری مناسب بوده است با مختصری که از دستور زبان عربی میدانست افعال را به جا معنی میکرد وشروع کرد کلاس تفسیر مجدد گذاشت بعد از اتمام این کلاس پس از مدتی دو جلد کتاب دستور زبان شرح (ابن حبیب*) گرفتند و شروع به مطالعه میکند وسپس کلاس برگزار میکند که برای سایرین مشکل بوده است و میگوید که بهتر است این کتاب را از روی قرآن یاد بدهد و شروع میکند به برگزاری مجدد کلاس تفسیر قرآن واین تفسیر اخیر یکی از بهترین و کاملترین کلاسهای ایشان بوده است در این برهه از زمان، موفق به دریافت رادیو میشوند (که شرح آن در پستهای قبلی بصورت نوشتاری و گفتاری آورده شده است)که لازم بوده تا مدتی  دشمن متوجه نشود به دلیل کمبود اطلاعاتی مجبور بودند فقط هفته ای یکی دوبار برای شنیدن اخبار وخطبه های نماز جمعه از آن استفاده کنند.با پیگیری سایر اسرا موفق به ساخت باتری واستفاده بیشتر از رادیو میشوند که بوسیله آن سخنرانی و تفسیرها را نیز میتوانستند بشنوند.که یک نفر مسئول رادیو انتخاب شده بود که این فرد مشکلات زیادی در شنیدن اخبار داشت که آیات قرآن را نمیتوانسته بدرستی منتقل کند چند کلمه ای از این آیات را میگرفت و به رضا میگفتند مثلا  الذین و مختصری کوتاه از سخنرانی را میگفتند رضا پس از مدتی میگفت آیه ای که شما فرموده بودید این نیست؟ میگفتن چرا همینه، با این دقت ایشان پیدا میکرد سخنرانی که میشنیده قبل از قرائت آیه ایشان نام آیه و سوره را میگفته است تااین حد در قرآن فرو رفته بود (به گفته آقای علیرضایی) رضا یک قرآن متحرک بود .در طول ماه مبارک رمضان حداقل 3-4 جزء قرآن را حفظ میکرد.کارهای بسیاری انجام داد ایثار از خودگذشتگی ایشان در حد خیلی بالایی بود که قابل بیان نیست هر چه که بگوییم کم گفته ایم وقتی مطلبی به ما تحویل میداد و میدید مایاد گرفته ایم بهترین زمان عمر او بود بهترین لحظات زندگیش وقتی بود که میدید چیزی را به ما تحویل داده و ما آموخته ایم و استفاده میکنیم و داریم به اون عمل میکنیم بهترین ساعات زندگی ایشان بود...

بارها به من میگفت چه کنم که این مطلب را بهتر به فلان شخص تفهیم کنم متوجه نشده است ساعتها فکر میکرد زحمت میکشیدتا بهترین راه را  بیابد اگر کسی ازایشان سوالی می پرسید اگر قادر به جواب دادن بود سریع پاسخ میداد واگر قادر نبود میدیدم روزها در کتابهاو روزنامه ها میگرده تا سوال دوستمان را پیدا کند این کارش بود.ایشان از نظر مادی کامل بود ولی میگفت هنوز آن چیزی که باید داشته باشم ندارم مال دنیا چیزی نیست که برای آدم بماند درون انسان باید سالم باشد وهر آنچه که باید باشد باید در درون انسان باشد. انسان باید یک آدم کامل باشد ایشان کارهایی که در یکماه اخیر انجام میداد برای من تعجب آور بود چون 10سال با ایشان زندگی کرده بودم اگر نسبت سببی را کنار بگذاریم شاید من از پدر و مادر و خانواده به ایشان نزدیکتر بودم و بیشتراز آنها در کنار ایشان زندگی کرده بودم تمام 10 سال را در کنار ایشان بودم صحبتهایی که میکرد دال  بر این بود که دیگر زمان رفتن است و کلامی را که میگفت کلامی بود که زمانی که امام راحلمان فوت کردند میگفت هر موقع که دل هوس یار بکند دیگه نمیشه نگاهش داشت و من میدیدم در صحبتاش، که اون حالت رو داره صحبتهایی که با من میکرد بوی رفتن میداد زمانی که این اتفاق افتاد متوجه شدم که زمان رفتنش بوده وخودش میگفته فقط منتظر بوده پدرشان برود و بعد از ایشان خود ایشان به دنبال او به لقا ا... بپیوندد خداوند انشاا... روح این مرحوم را با انبیا محشور بگرداند خداوند انشاا... مارا از کسانیکه ایشان تحویل داده است وآنچه را که به ما آموخته است بتوانیم بخوبی و خوشی انجام دهیم و موفق باشیم در کارمان وما را نصرت و یاری عنایت فرماید...


 
سخنرانی تیمسار محمودی در مراسم یادبود رضا احمدی در دانشگاه خواجه نصیرالدین
ساعت ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۱ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، جانباز آزاده تیمسار محمودی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس ، نیروی هوایی ارتش

(این سخنرانی در مراسم ختمی که از طرف دانشکده برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):

 الحمدالله رب العالمین و به نستعین

....الان که در این مکان مقدس نشسته بودم ...در بدو ورود چشمم خورد به آیه مبارکه ان الصلوه نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.... یادم انداخت که این درست چیزی بود که در رابطه با برادر عزیزم شهید آزاده سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی صادقه او واقعا همه چیش برای خدا بود او زندگی میکرد برای خدا برای رسولش به راه رسولش به راه قرآن و به راه جانشینان رسولش، و از پیروان معتقد وخالص خدا و مخلص  خط رسول خدا و بدنبال آن خط جانشینان رسول خدا و خط امام امت بود.اون روز که بدن پاک و مطهرش رو من و چند تن از آزادگان دیگه افتخار داشتیم بدوشمون حمل کنیم و تشیع جنازه اش رو شرکت داشته باشیم با هم درد دل میکردیم دوستان آزاده و میگفتیم خوشا به حال محمدرضا که آسوده و آرام خفته است او با اعتماد کامل و اعتقاد کامل بود  زیرا 10 سال در تمام لحظاتی که با او بودیم  او را شناخته بودیم که چگونه زندگی میکرد و چگونه از این دنیا رفت می دونستیم که آسوده خاطر، آرامش روح داشت  وآرزو می کردیم و میکنیم که یعنی میشه ما هم به اون آسودگی وآرامش روحی او، از این دنیا بریم . انقدر خصائل اخلاقی و محسنات او زیاد است که واقعا من قادر نیستم بتونم از او بگویم . چون با محمدرضا احمدی از زمانیکه وارد نیرو هوایی شد آشنایی داشتم با اینکه اختلاف سنی در حدود 10 سال داشتیم واز نظر درجه خدمتی من جلوتر بودم ولی اونقدر این افسر شاخص و نمونه بود در ورودش به  محل خدمت ما در پایگاه یکم مهرآباد و بعدآ هم در پایگاه سوم شکاری همدان، او را دورادور بعنوان یک افسر نمونه خوب،باسواد لایق خالص، مخلص،صمیمی ومهربان می شناختیم و از دوستانش وصف حالش رو می شنیدم بعدم که در اسارت افتخار داشتم تمام 10 سال رو در زندانهای بعثی عراق نمیدونم مستحضر هستید یا نه من و او و 28 خلبان دیگر در اسارت بطور مفقودالاثر مارو صدام و یارانش در زندانهای عراق نگهداری میکردند نه در اردوگاه بخاطر همین ما در شرایط خاصی 10سال در کنار هم دو سال ونیم تقریبا در زندانهای ساواک عراق و هفت سال ونیم در زندان دژبان عراق در کنار هم گذروندیم که الان سه تن از اون عزیزان ویاران اون عزیز در اینجا حضور دارند ما سایه به سایه و لحظه به لحظه هارو در کنار هم گذروندیم و مطمئنم و با ایمان خاطر می گویم آنچه که ما از هم میشناختیم نسبت به خانواده و زن و فرزند نمیشناختیم (عذر میخوام اگر بیاد او  سخنم قطع میشه )یادم هست شاید چند روز بیشتر به بازگشت ما به خاک میهن اسلامی عزیزمان نمانده بود من با محمدرضا قدم میزدم در اون حیاط کوچک زندان دژبان که محل هواخوری ما بود او برای همه دوست و صمیمی و برادر و فداکار بود برای همه برای همرزمانش برای ملتش برای حکومتش برای دوستاش ولی برای من چیز دیگری بود در اسارت مثل یک مشاور بود برای من یک همدم بود زیرا من بخاطر مسئولیتی که داشتم  فرمانده اون تعداد از اسرایی که عرض کردم اون 30 نفر در اون زندان بودم. به خاطر همین بیشتر مواقع با او صحبت می کردم زیرا به افکارش به عقایدش و مدیریتش و فرماندهی اش اعتقاد و ایمان داشتم  به همین دلیل قدم می زدیم و صحبت میکردیم با او، صحبت به آنجا کشید که گفتم محمدرضا هیچ میدونی که اگر حساب بکنیم دقیقا من ده ساله که اسیر هستم و روزی که اسیر می شدم پایان دهمین سال ازدواجم بود ولی جمع ساعاتی که من در کنار تو و سایر برادران گذروندم بیشتر از جمع ساعاتی است که در ده سال زندگی زناشویی با زن و فرزندانم گذروندم زیرا در زندگی با زن و فرزندانم حداقل نیمی از وقتم برای کار،اداره  و پرواز و مسائل دیگه، ازشون دور بودم ولی اینجا ما در کنار هم بودیم 10 سال اینو به این دلیل گفتم که بدونید ما چقدر بهم نزدیک بودیم وآنچه که من از او میگم واقعیتی است که شاید خانواده اش  هم تا این حد  اونو نشناختن نمیدونم از کدوم یک از خوبیهاش و خصائلش بگم؟از اخلاص و ایمان خالصانه اش به خدا و رسولش و قرآن حکیم بگم؟ازایمانش به مملکتش و به ملتش و حکومتشو  رهبر فقیه قبلی و رهبری فعلی بگم ؟ از دوستی و صمیمیت و مهربانیش ولبخند همیشه به صورتش که گرمی بخش دلهای سرد ما در اسارت بود بگم؟از بی نیازی مادیش بگم؟از روح بزرگ معنویش بگم؟از نمازهای شبانه و دعاهاش و نیایشش در کنج اسارت بگم؟از مدیریت و فرماندهی و رهبری و اقتداراتش بگم؟از تخصصش، استاد پرواز نمونه بود وقتی شاگرد پرواز بود در پاکستان شاگرد اول و شاگرد ممتاز باز میگرده به مملکتش وقتی در ایران دوره های مختلف پروازی رو میگذروند شاگرد ممتاز بود وقتی به عنوان معلم خلبان انتخاب میشه با همه دقت و سختگیری که نسبت به شاگردان برای یاد گرفتن پرواز داشت شاگردانش عاشقانه دوستش داشتند مدتی من به عنوان فرمانده گردانش بودم و او معلم بود در گردان شاگردان معمولا از استادانشون اشکال و ایراد ارائه میدادند هرگز یادم نمیاد که از این آزاده عزیز سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی که با درجه ستوان یکی افتخار معلم خلبانی رو پیدا کرد ، شاگردی مراجعه کرده باشه گله ای شکایتی وناراحتی کرده باشه در صورتیکه در نمره دادن و آزمایشها بسیار سختگیر و دقیق بود اماچون روحش، اخلاقش رفتارش با شاگردانش مهربان و در چارچوب صمیمی و اصولی بود یادم نمیاد و فکر نمیکنم هیچکدام از هم دوره هاش یا فرماندهانش یا کسی از محمدرضا شکایت و یا گله ای کرده باشه.از گذشتش، در اسارت ما همیشه کمبودهایی داشتیم از لباس و وسایل مورد نیاز حتی دارو ،خوراک ،غذا بخصوص ماها که  از صلیب سرخ و همه دنیا پنهانمون کرده بودند و دستمون به کسی نمیرسید که بتونیم  دادمون رو برسونیم حتی دارو رو از ما دریغ میکردن   و چون در محیط سربسته و محدود بودیم و بطور مجتمع وقتی مریضی که واگیر داشت مثل سرما خوردگی و آنفولانزا و مریضیای دیگری که اینجا ذکر نمیخوام بکنم بوجود می آمد از جمع 30 نفری حداقل 20-23 نفر مبتلا میشدیم با کمبود دارو مواجه میشدیم و من بعنوان فرمانده وقتی میخواستم داروهارو بین مریضا تقسیم کنم محمدرضا همیشه میومد پیش من و میگفتش که - چون با من دوستی و انس خاصی داشت ،به همه گفته بودم که من رو به اسم پسرم صدا بکنید که یادش باشم در اسارت می گفتم به من بگید بابا سام،  اوهمیشه به من میگفت حتی موقعی که آزاد شده بودیم - می اومد میگفتش بابا سامی من دوامو آخر میخورم اگر موند به من بده اگر نموند به من نده. دیگه بقیه چیزها که اصلا ارزشی نداشت لباس کم میومد او نمیگرفت، هر چی من میگفتم اینجا ما نوبت داریم حساب کتاب داریم اگر چیزی کم یه چیزی یه جا کم میومد لیست تهیه میکردیم که به دیگری و درجای دیگه جبران کنیم او حاضر نبود که اینو بپذیره و تا دیگران نمیگرفتن مایل نبود بگیره وقتی که آزاد شدیم و به میهن اسلامی برگشتیم اینجا هم بی نیازی شو نشون داد طبق مقررات و قوانینی که دولت محترم جمهوری اسلامی ایران تعیین کرده که حمایت از آزادگان بشه موارد خاصی رو در نظر میگرفت .او همیشه در مسیر آباده به شهر خودش بود و بدنبال دوستانش و خانوادش و گرفتاریهای دیگران و بارها من بهش میگفتم رضا بیا برو فلان جا فلان چیز رو اعلام کردن میخوان بدن میگفت بابا سامی من حالا احتیاجی ندارم اگر شد بعدا میرم میگیرم آخرین چیزی رو که بهش اطلاع دادم (چون ما خلبانها باید معاینه پزشکی بشیم پس از بازگشتمون و اگر سلامتی داشتیم مجدد افتخار خدمت پروازی رو داشته باشیم واگر سلامت نباشیم افتخار خدمت در امور اداری داشته باشیم )در کمیسیون پزشکیش من بعنوان نماینده آزادگان خلبان شرکت داشتم به لطف خداوند در سلامت کامل بود.بعد باید فرمهایی رو امضا میکرد. یادمه که تلفن کردم بهش و گفتم رضا فرصت کردی بیا تهران اقلاً فرم پروازیتو امضا کن که کارت زودتر تمام بشه گفت بابا سامی چه عجله ای داری آخه تازه اواخر آذرماهه و ما که تا شب عید سرکار نمیریم هر وقت فرصت شد چشم میام . دو روز بعد سه روز بعد دقیقا خاطرم نیست بهم زنگ زد گفت نمیتونم بیام تهران پدرم شدیدا بیماره بردن بیمارستان روز بعد من زنگ زدم حال پدرشو بپرسم یا دو روز بعد خاطرم نیست خیلی قوی و محکم پای تلفن تا گفتم رضا بابا چطوره؟ گفت" انا لله و انا الیه راجعون " پنج روز بعدش به من خبر دادن که رضا هم بدنبال پدرش رفت او کسی بود که صدام از قبل از تاریخ 31 شهریور که حملات رسمی شو به کشور و میهن اسلامی ما آغاز بکنه از شاید سه ماه 4ماه قبلش نیروهاش رو به لب مرز آورده بود و تحرکات نظامی داشت و طبیعتاً ما نظامی ها هم حالت آماده باشیم و بخصوص پایگاههای لب مرزی مون بایستی پروازهای پدافندی و پوشش هوایی رو به یگانهای لب مرزمون انجام میدادن اون موقع رضا افسر جمعیه پایگاه یکم بود که من سمت جانشین فرمانده پایگاه یکم را داشتم یک روز در اوایل شهریور ماه یعنی حدود شاید بیست و هفت هشت روز، سی روز قبل از شروع جنگ اومد دفتر من با دو تن از یارانش که اون دو نفرم شهید شدن سه تایی اومدن گفتن که ما داوطلبیم می خوایم بریم پایگاه همدان چون اونجا ماموریت ها بیشتر و سنگین تره در تهران کمتره اجازه به ما بده بریم به همدان، گفتم اجازه بدید من هماهنگی لازم رو بکنم با ستاد و اگر اجازه دادن برید و اینکار ظرف 24 ساعت انجام شد و اجازه دادم و رفتن او اینطوری در راه مملکتش و حکومتش فداکاری و ایثارگری میکرد قبل از اینکه اصلا بهش بگن و یا اتفاقی افتاده باشه پیشاپیش خودش پیش قدم بود دویار شهیدش هم که در پروازها شهید شدن سرهنگ خلبان شهید خجسته و سرهنگ خلبان شهیدغدیری مقدم بودن که اونها در همون اوایل مهرماه ویا یه خورده دیرتر در اوایل جنگ در سال 59 شهید میشن رضا احمدی هم پس از 10 سال اسارت و بازگشت افتخار آمیز از اسارت که همیشه میگفت حاضر نیستم به ایران برگردم تا آخرین سرباز عراقی از خاکم بیرون نره وقتی صحبت از تبادل اسرا می کردن می گفت خدا اون روز رو نیاره که ما برگردیم و حقوق ملت رو نگرفته باشیم.حتی اون روزی که خلیج بحرانی شد، خلیج فارس که در شروعش ما در اسارت بودیم و صدام رفت کویت رو اشغال کرد خوب ما پیش بینی میکردیم که ممکنه که کشور عزیز ماحالا دومرتبه در منطقه درگیر یک توطئه استکبار جهانی دیگه بشه خدا بر گفته هایم آگاهه، به من گفت بابا سامی رسیدیم ایران معاینه پزشکی میدیم اگر سالم بودیم تو استاد من بودی و منم شاگرد تو دوتایی باز هواپیما میگیریم و میریم رو سر امریکایی ها گفتم انشا... اول خدا کنه اینا توطئه شون مارو نگیره ولی اگر گرفت و برگشتیم تو پیش و من دنبال تو، تو بگی من میتونم نه بگم ، تو که 10 سال از من کوچکتری و جوونتری مجردی هزار آرزو و هزار زندگی داری اینجوری ایثارگر و فداکار بود بیش از این نه قادر هستم از او بگویم و نه میخوام وقت شما سروران عزیزان رو بگیرم مجددا درود و سلام خالصانه خودم و همه خلبانان آزاده وهمه رزمندگان را تقدیم میکنم به روح پاک و مطهر شهیدان جنگ و انقلابمون و شهید محمدرضا احمدی و سایر رفتگان برای شادی روح همشون فاتحه مع الصلوات...


 
آغاز جنگ تحمیلی و نوشتن وصیت نامه
ساعت ٩:٢٤ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٧ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: خلبان شرکت کننده در کمان 99 ، آغاز جنگ تحمیلی ، وصیت نامه رضااحمدی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

یک سال پس از وقوع انقلاب اسلامی و بعد از آن تا مدتی پروازهای هواپیماهای جنگی لغو شده بود ورضا  و دیگر خلبانان برای حفظ آمادگی هراز چندگاهی پروازهایی را انجام می دادند .چندی بعد با وقوع کودتای نوژه اوضاع بسیار سخت شد و کارها سروسامان لازم را نداشت و تازه سازماندهی مجدد نیروی هوایی در حال شکل گیری بود که در بعدازظهر 31 شهریور سال 1359 عراق به ایران حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد .چند روز قبل از شروع جنگ رضا برای انجام ماموریت از تهران به همدان رفت و تقریبا روزی چند پرواز انجام میداد.از آنجاییکه سرنوشت ادامه و پایان جنگ مشخص نبود در یکی از روزها رضا قبل از انجام عملیات خیلی با عجله وسریع وصیت نامه خود را در سررسیدش یادداشت میکند.

در زیر متن بخشی ازوصیت نامه ایشان که درشهریورماه سال 59 نوشته شده آمده است:

 


بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

هم اکنون که این وصیت را می نویسم بسیار خوشحالم و فکر میکنم که راهی که انتخاب کرده ام بهترین راه است و در کمال آگاهی است زیرا هم اکنون در حال تبسم هستم .

برایتان بگویم که چندسال پیش جمله ای از امام خمینی خوانده بودم که به نظامیان بود که گفته بودند" از نظامیان میخواهم که فنون نظامی را با دقت فرا گیرند وچون موسی (ع) در دامن فرعون بزرگ شوند " و من در آن لحظه بسیار خوشحال شدم که تاکنون آنچه در فن خلبانی فرا گرفته ام و آنچه را به شاگردانم یاد داده ام شاید روزی در راه خدا یکار گرفته شود.

اکنون که مشغول نوشتن هستم در نظرم چنین آمد "الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل ا... والذین یقاتلون .....

راه من برای رضای خداست اما راه آن خلبان مقابلم راه صدام حسین است(طاغوت) شاید بخود آید. و به ملت برادر عراق بگوییدشاید این کارزار به خواست خداوند وهمت برادران عراقی به سقوط صدام و استقرار حکومت اسلامی درآن سرزمین گردد.چنانچه در آن سرزمین اسیر شوم سر در برابر طاغوتیان برای زنده ماندن خم نخواهم کرد.اما به ملت عراق بگویید شرکتم در این جهاد فقط برای سرنگونی کفر صدام حسین است که مستمسک آمریکا قرارگرفته است ورو در روی ملت مسلمان ایران ایستاده است زیرا پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی تنها آرزویم سفر به عراق و زیارت مرقد مولای متقیان علی (ع)و حسین بن علی (ع) بود اما چه سود که دریافتم که هم آن ملعون وهم صدام منفور هر دو بازیچه دست ابرقدرتها بودند چه در سال 52 در تمام طول سال هر دو طرف بازیچه دست آنها بودیم و یکباره با یک دست دادن صدام و شاه خائن همه چیز تمام شد این فقط به دستور ارباب هر دوی آنها بود.

حال سفارشات خود را می نمایم:

پس از شهادت به یگانگی خداوند عادل وشهادت به رسالت خاتم النبیین محمد(ص) و اعتقاد به روز جزا و شهادت به ولایت علی (ع) و 11 فرزندش امید عفو از خداوند یکتا و شفاعت ائمه طاهرین را دارم.از پدر ومادرم و دوستانم طلب بخشش دارم....

در پایان آرزوی دیدار امام را دارم چنانچه خدا فرصت دهد حتی برای یک لحظه

وقت پاکنویس ندارم به همین بدخطی حفظ گردد.

محمدرضا احمدی