پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

... ادامه خاطرات(21)
ساعت ٩:٤٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان الرشید(دژبان)

....باآمدن برادران خلبان به الرشید ،روحیه همه،بسیارتغییرکرد.گرچه هواخوری همزمان نبود وبنوبت به هواخوری میبردند،همچنین باگماردن چندپست نگهبانی بر روی پشت بامها مانع ارتباط مابا دوستانمان میشدند،اما بطرق مختلف باهم ارتباط برقرارمیکردیم.به خلبانهااطلاع دادیم که وسایل وجزواتیکه در بدو ورود ازشما گرفتند پیش ماست وبمرور بعد از مطالعه و یاددشت بشمابرمیگردانیم.چون آن جزوات برای آنهااهمیت فوق العاده ای داشت،بسیار خوشحال شدند وخواستند زودتر برگردانیم.
یک روز شهید رضا درپیامی که برای مافرستاد،پرسید؛ازپشت پنجره سلولم به صحبتهای دو نگهبان عراقی گوش میدادم ،یکی از آنها به دیگری میگفت نبودی،اینجا طوفان شده بود(منظور درگیری ما باعراقیها)و دستور اینستکه بهیچوجه بااینهابحث ومجادله ودرگیری نداشته باشیم ،مگر چه اتفاقی افتاده است؟مفصلا"نحوه درگیری ونتایج آنرابرای شهید رضا ودیگر برادران خلبان توسط نامه شرح دادیم.
در مدتی که خلبانها نبودند وما بدوگروه14نفره تقسیم بودیم،توانستیم یک رادیو از عراقیها کش برویم.مختصرا"نحوه بدست آوردن آن باین شکل بود که بعد از برنامه ریزی وهماهنگی طولانی،در یک فرصت کم،در زمان هواخوری درحالیکه هوابشدت گرم بود و اکثر بچه ها داخل سلولها بودند،بازیر نظر گرفتن نگهبانها،درحالیکه فرمانده ما میجرمیرمحمدی ودونفر دیگر نگهبانی میدادند،بنده کنار دیوار درست زیرپای نگهبان پشت بام،که نشسته بود وچرت میزد،قلاب گرفتم،علی تقوی ازمن بالا رفت و او هم قلاب گرفت ،سپس داراب کریمی که جثه ریز تری داشت از هر دو تای ما بالا رفت و رادیوی جلو نگهبان را در حالیکه روشن بود بآرامی طوریکه نگهبان بیدار نشود برداشت ویواش پایین آمد .علی تقوی هم آمد پایین ورادیو جیبی نگهبان را خیلی عادی داخل زندان بردیم.روی رادیو کاشی15*15بوسیله یک پیچ و مهره نصب بود که عکس صدام لعنه الله علیه نقش بسته بود.سریع کاشی راباز کردیم و با زمین زدن آن کاشی را کاملا"خرد کردیم و قطعات خرد شده را داخل فاضلاب ریختیم.بعدرادیو رابسته بندی ومخفی کردیم.از صدای خرد کردن کاشی یکی دو نفر از دوستانمان بیدار شده و نگران از اینکه عراقیها بفهمند معترض شدند.نگهبان عراقی هم باتعجب از نبودن رادیو تمام پشت بام را برای یافتن رادیوش میگشت،چون اصلا"تصور اینکه مابتوانیم آنرا برداریم نمیکرد.
مدتهااز رادیو یرای شنیدن اخبار استفاده میکردیم،اما تاءمین باطری در آن شرایط غیر ممکن بود.برای بدست آوردن باطری از عراقیها خواستیم بما ساعت بدهند.آنهاتحت فشار ما یک ساعت دیواری آوردند و از این طریق توانستیم باطری بدست آوریم.چون زود به زود برای ساعت تقاضای باطری میکردیم،عراقیها بما مشکوک شدند ودیگر باطری نمیدادند.
به برادران خلبان گفتیم اخبار ایران را بماهم بدهید.آنها اطلاع دادند که رادیو ماخراب شده و نتوانستیم از ابوغریب بیاوریم.هرچه ما اصرار میکردیم،آنها انکار میکردند.ما به برادرن خلبان گفتیم؛اگر شما رادیو ندارید،مارادیو داریم وحاضریم آنرا بشما بدهیم،در مقابل بما اخبار بدهید.نهایتا"آنها حاضر شدند بدون اینکه رادیو مارابگیرند،اخبار را بما بدهند مشروط بر اینکه قاطع دیگر مطلع نشوند.البته همه این سختگیریها برای این بود که دشمن دایما"بازرسی میکرد واحتمال لو رفتن رادیو بود.یکروز تعداد زیادی ازبعثیها سرزده وارد قاطع ماشدند وهمه جا را خیلی دقیق گشتند.یک ازآنها چشمش به سوراخ پنجره سلول ما(میرمحمدی،یزدی پناه،نیسانی)افتاد.به نگهبان گفت برو و نردبان بیار،میخواهم بین این دیوار رابازدیدکنم.ماکه رادیو رادقیقا"همانجا مخفی کرده بودیم ،خیلی نگران شدیم ودر دل متوسل به امامان معصوم و خواندن آیه الکرسی شدیم.(پنجره زیرسقف که بین سلول وپشت زندان بوداز داخل وخارج با آجر وسیمان تیغه شده بود وبین آن مخفیگاه خوبی بود).خداوند در دل نگهبان انداخت که قسم خورد وگفت من روزیکه این دیوارها راگذاشتند اینجابودم و بین این دیوارها هیچ فاصله ای نیست وبااصرار او آن بعثی از بازدید آنجا صرف نظر کرد وما نفس راحتی کشیدیم.
بخاطرهمین موارد مااحتیاط زیادی میکردیم که بهانه دست دشمن نیفتد واز شنیدن اخبار ایران محروم نشویم.
برادران خلبان هم همینطور وما بآنهاحق میدادیم ولی پیگیری واصرار ماوشناخت قبلی آنها از ما وداشتن دوستانی چون شهید رضا،سلمان،باباجانی،فنودی،علیرضایی،احمدبیگی وخیلیهای دیگرسبب اعتماد آنها بما ودادن خبرهاگردید.همچنین مدیریت انقلابی میرمحمدی واتحاد وانسجام همه بچه ها در ارتباط خیلی نزدیک باخلبانهاتاءثیربسزایی داشت.


 
...ادامه خاطرات (20)
ساعت ٥:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه

...روز بعد از ورود برادران خلبان،عراقیها ما14نفر راداخل سلولهایمان کردند ودرب سلولها راقفل نمودند.سپس انبار راتخلیه کردند.بعد همه برادران خلبان راآوردند داخل سلولی که انباری بود ودرب آنهاراقفل کردند.بعداز آن ما را منتقل کردند به قاطع 2وبدینوسیله جابجایی انجام شد باین شکل که ما14نفرقاطع1و14نفر دیگر ما در قاطع2 و خلبانها در قاطع3، مستقر شدیم.

قاطع 1: سلولهای  1تا 7
-1 سرگرد حسین بخشی 2- سرگرد سیداسدا... میرمحمدی 3- سروان حسین گودرزی 4- ستوان یکم محمدرضا یزدی پناه 5- ستوان یکم محمدعلی تقوی-6 ستوان دوم داراب کریمی 7- ستوان سوم علی نیسانی 8- ستوان سوم خسرورضاپور 9- ستوان سوم مصطفی خواجه زاده 10 - ستوان دوم محمدحسن حسن شاهی 11 - ستوان سوم جواد دلاوری 12 - ستوان سوم غلام شفیعی -13 ستوان سوم محمد مرادی 14 - ستوان سوم وظیفه نادر علی مهرابی

قاطع 2: سلولهای 1تا 7
-1 سرگرد محمدحسین انصاری 2- سرگرد فرهنگ عبداللهی 3- سروان
حسین جان محمدی 4- ستوان یکم علی والی 5- ستوان دوم مسعودا کبری 6-ستوان یکم دکتر محمد کاکرودی 7- ستوان یکم همایون باغی 8- ستوان سوم عزیزا... هادی پور 9- ستوان دوم علی لطفی 10 - ستوان سوم حسین عربیان-11 ستوان دوم محمد فرزانه 12 - ستوان دوم منوچهر حجتی 13 – ستوان سوم کیومرث ولیثی 14 - ستوان سوم فرامرز احسان زاده

قاطع 3: سلولهای 1 تا 9 که همه خلبان بودند:
-1 سرگرد محمود محمودی 2- سروان هوشنگ شروین 3- سروان اکبر صیادبورانی 4- سروان یوسف احمدی بیگی 5- سروان داوود سلمان 6- سروان محمدرضا احمدی 7- سروان احمد سهیلی 8-سروان کرامت شفیعی 9-ستوان یکم مجید فنودی 10 - ستوان دوم محمدابراهیم باباجانی 11 – ستوان دوم حبیب ا... کلانتری 12 - ستوان سوم حسین مصری 13 – ستوان سوم رضامرادی فر 14 - ستوان یکم بهرام علی مرادی 15 - ستوان یکم محمدعلی اعظمی 16 - سرگرد غلامرضا پیرزاده 17 - سروان احمد فلاحی 18 – ستوان یکم حسن نجفی 19 - ستوان یکم جمشید اوشال 20 - ستوان یکم فرشیداسکندری 21 -  ستوان یکم محمد کیانی 22 - ستوان یکم محمود محمدی نوخندان 23 - ستوان یکم حسن زنهاری 24 - ستوان یکم حسین ذوالفقاری-25 ستوان یکم محمد حدادی 26 - ستوان یکم رضا یزد 27 – سروان احد کتاب-28 ستوان یکم عباس علمی 29 - ستوان یکم حسین لشگری 30 - ستوان یکم علیرضا علی رضایی

شمایی از زندان الرشید 


 
....ادامه خاطرات (19)
ساعت ٥:۱٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

...ادامه از قبل ،بعد از درگیری ما باعراقیها وتقسیم 28نفربه سه قسمت،ابتدا4نفر(برادران میرمحمدی،والی،هادی پور و نیسانی) راوسپس یک نفر(مرحوم بخشی)رابرای تنبیه بردند که بمدت دو ماه آنها را بصورت وحشیانه ای شکنجه نمودند.بنده پس از جداکردن این برادران معترض شدم و عراقیهادستهایم را از پشت دستبند زدند وبرای اینکه باداد و فریاد و التماس اظهار پشیمانی کرده و باصطلاح بشکنم،تا توانستند دستبند فنری راسفت بستند ومرا درقاطع1که 9نفر دیگه هم بودندتنهادر یک سلول انداختند ودر آنراقفل کردند.چون دستبندفرو رفته بود درمفصل مچ دستم ،درد شدیدی داشت وباتمام نیرو سعی داشتم درد را همراه باسکوت تحمل کنم.اما بچه هانگران بودند ومدام صدا میزدند رضا چطوری؟برادر تقوی که از افسران زبده وفارغ التحصیل دانشگاه پلیس بود بکمک برادران دیگر ازپنجره بین سلول وراهرو بالاآمد ومیگفت اگربتوانی دستت رابالابیاری،دستبند را باز میکنم.چون فاصله کف پنجره تاکف سلول حداقل2.5متر بود ودست من هم از پشت بسته بود امکان اینکه اوبتواند دستم راباز کند وجود نداشت وفقط تمرکز مرا بهم میزدند.من از آنها خواهش میکردم فقط بمن کاری نداشته باشید،منتها آنهاهم نمیتوانستند بی تفاوت باشند. همینطور که در آن شرایط بودم،بیاد مسابقه ای افتادم که برادر مهراسبی زمانیکه طبقه بالای ابوغریب بودیم برگزار کرد.عراقیها تعدادکمی سیب داده بودند طوریکه به هردو سه نفر یکی بیشترنرسید ویکی هم اضافه آمد. برادرمهراسبی گفت؛ما درآمریکا که بودیم یک سیب میگذاشتیم داخل ظرف آب وهرکس میتوانست روی دوتا پا طوری بنشیند که بدون حرکت پاشنه پا وجداشدن ساق پا از کشاله ران بادهانش سیب رابردارد برنده است.هیچکدام ازبچه ها نتوانستند برنده شوند تااینکه با تشویق برادرسلمان وشهیدرضا من درمسابقه شرکت کردم و برنده شدم.حالا در آن شرایط بیاد آن مسابقه افتادم وباتلاش زیاد توانستم پاهامو یکی یکی از تو دستام رد کنم و دستهام راآوردم جلو.بعدباخوشحالی برادر تقوی راصدازدم .او وقتی دید دستام آمده جلو،تعجب کرد وبا یک میخ ریز سریع دستبند را باز کرد.عراقیها هر زمان درب اصلی راباز میکردند بچه ها بمن خبر میدادند ومن سریع دستبند رامحکم می بستم ودستهام را به پشتم میبردم.آنها باتعجب ازاینکه چرا داد وبیداد نمیکنم،باز دستبند راسفت تر میکردند ومی رفتند.ازغذا وآب وغیره هم محروم بودم.
برادرتقوی ابتدای اسارت دربصره داخل زندان باتعدادی دیگر منجمله خانمها معصومه آباد،فاطمه ناهیدی و..چندروزی دریک بازداشتگاه بودند.درآنجا یک کلید درب قوطی شیرخشک پیدا میکنند و آنراتوانسته بودند تاآنروز داخل لباسشان مخفی کنند.بعد با همان کلید درب قوطی شیرخشک براحتی قفل درب سلول مرا باز کردند.خلاصه کنم که بنده بمدت هشت روز(مدتی که عراقیها مراتنبیهی جدااز بقیه محبوس کرده بودند)وهفت روز(مدتیکه دراعتراض برفتار عراقیهااعتصاب کردم)جمعا"15روز بظاهر درسلول بادست بسته از پشت، مقاومت کردم بطوریکه آخرالامر کوتاه آمدند وهم به تنبیه من وهم بقیه البته بعداز دو ماه پایان دادند واین رفتار ما باعث حیرت آنها گردیده بود.
برادر تقوی هرچه تلاش کرده بود که باآن کلید قفل درب انبار یاسایر قفلهای سلولها راباز کند موفق نشد وما فهمیدیم بازکردن قفل درب سلول منهم بخواست و اراده خداوند بوده واینهم یکی از هزاران عنایات غیبی پروردگار بود که در اسارت شامل حال ماگردید.
یکروز که محمودتعبان داخل انبار بود،بچه ها سریع قفل درب سلول مرا باقفل درب انبار بطوریکه محمود نفهمد عوض کردند و بعد از آن بود که ما میتوانستیم هر زمان نیازی داشتیم دور از چشم عراقیها آنرا از داخل انبار برداریم.
البته محمود آنروز متوجه تعویض قفلها نشد ولی روز بعد که آمده بود درب سلولها راباز کندترتیب کلیدها بهم خورده بود و او فکر میکرد دوستانش سربسرش گذاشتند وکلید ها را جابجا کردند.برای همین ضمن مرتب کردن کلیدها به دوستانش بد و بیراه میگفت.
همه این مطالب توضیحی بود بر اینکه چگونه توانستیم قفل درب انباری راباز کنیم و وسایلی را که در بازرسی از برادران خلبان گرفته بودند را از آنجا برداریم...


 
...ادامه خاطرات (18)
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، ماه مبارک رمضان

...ادامه از قبل (راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه)ازسوراخ درب محوطه هواخوری رانگاه میکردم که درب اصلی زندان بازشد و تعدادی زندانی ژنده پوش بصورت ستون پشت سرهم وارد محوطه شدند.آنها باپتو پاره ها برای خود کلاه وجلیقه وکوله درست کرده بودند.اصلا"قیافه هایشان شبیه اسیر یازندانی نبود.بیشتر به بازیگران سینمایی که برای یک فیلم ماقبل تاریخ گریم شده باشند ،شباهت داشتند.البته چون آیینه نداشتیم و من خودم را نمیدیدم،شاید قیافه ی من تفاوت چندانی با آنها نداشت.خیلی دقت کردم که ببینم اینها کیستند!
آیااینهاهم اسیرایرانی هستند یازندانیند؟
بادقت زیادی که کردم ،باناباوری،یکی از آنهاراشناختم.باصدای بلند فریاد زدم ؛بچه ها خلبانها،خلبانها
همه سراسیمه از داخل سلولها پریدند پشت درب وهمدیگر راکنارمیزدندتا ازطریق سوراخ درب آنها راببینند.چقدر خلبانهابدنهایشان تحلیل رفته بود.بسختی تک وتوک آنهارا آنهم باشک و تردید توانستیم بشناسیم.آنهارا سریع بردند به قاطع(ساختمان)روبروی درب اصلی که خالی بود.همه بچه ها بخاطرآمدن دوستانمان خیلی خوشحال شدند اماامکان صحبت باآنها وجود نداشت.
یکی از سلول های خالی قاطع ما را مسوءل زندان معروف به محمودتعبان بعنوان انباری استفاده میکرد.بعد از آمدن برادران خلبان،محمود تعبان مقداری وسایل را طی چند مرحله آورد وداخل انباری گذاشت. مابحرکات او مشکوک شدیم،برای همین، قفل درب انباری را باز کردیم و متوجه شدیم وسایلی را که محمود آورده و داخل انباری گذاشته متعلق به خلبانان میباشد که در بدو ورود به الرشید در بازرسی از آنها گرفته است.
در بین آنها جزواتی دست نویس به نقل از دکتر پاکنژاد وجود داشت که حاوی مطالبی اخلاقی ،فقهی ،تاریخی وتفسیر بعضی آیات قرآن بود.بیشتر آنهارا مابدون آنکه محمود بفهمد برداشتیم.
شاید این پرسش را داشته باشید که چگونه ما قفل درب انباری راباز کردیم!؟بطور مختصر اشاره ای بآن میکنم....


 
...ادامه خاطرات(17)
ساعت ٥:٢٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

....بعد از تحویل وسایل همه مارا مجددا"سوار ماشین کردند و زیاد طول نکشید که وارد محوطه کوچکی کردند (زندان الرشید-قاطع سعدابن ابی وقاص)که دور تا دور آن زندان ،و یکطرفش شیروانی بود. زیر شیروانی اطاقک های چهارچوب مانند زیادی که بالای هر کدام یک طناب دار آویزان بود قرار داشت. به هر یک از ستونهای آن شیروانی یک سگ وحشی در حالیکه مدام بسمت ما حمله میکردند بسته شده بود.زندانی بسیار قدیمی وفاقد هر امکاناتی بود.جلوی تمام پنجره های آنرا با آجر وسیمان بسته بودند.ما28نفر بودیم،هر دو نفر را در یک سلول انداختند.داخل سلول ها هیچ امکاناتی نداشت،فقط بهر سلول یک قوطی فلزی داده بودند که اگر لازم شد بحای توالت از آن استفاده شود.هر سلول یک پنجره در زیر سقف به بیرون داشت که آنراهم باآجر وسیمان بسته بودند و تنها یک گوشه آنرا باندازه ی نصف آجر باز گذاشته بودند که تنها راه ورود هوا بداخل سلول بود.دیوارهای سلولهاو زندان دوجداره بود.هر سلول یک پنجره کوچک بداخل راهرو داشت که با میلگرد های قطور بصورت عمودی وافقی محافظت شده بود.جلوی سلول ها راهرویی بعرض یک متر قرار داشت که چنانچه درب سلول ها راباز میکردند،ازطریق آن راهرو میتوانستیم باهم در ارتباط باشیم.در وسط راهرو یک سلول را بعنوان حمام وظرفشویی اختصاص داده بودند که تنها یک شیر آب درپایین جهت ظرف شستن ویک شیر آب در بالا جهت استحمام داشت(البته اگر تانکر بالای پشت بام را آب میکردند).درکنار حمام یک توالت بود که اگر درب سلول ها باز بود قابل استفاده میشد.درپشت زندان چاله ی کوچکی حفر شده بود که اگر یکی دو نفر از حمام ویا یاتوالت استفاده میکردند ویا باران میآمد، پر میشد وفاضلاب بداخل راهرو وسلولها سرازیر میگشت.عراقیها هر زمان زندانیان راجابجا میکردند برای اینکه نوشته های روی دیوارها خوانده نشود یک لایه گچ روی دیوارها میکشیدند.ولی چون داخل زندان نمناک و نمور بود براحتی لایه های گچ بر میگشت ونوشته های زندانیان قبلی که بیشتر آیات قرآنی و احادیث نبوی و روایاتی از امامان معصوم بود دیده میشد،و حاکی از این بود که اکثر زندانیان از شیعیان بودند.دیوارهای داخل زندان پر از موریانه بود.موجوداتی مثل سوسک،مارمولک،پشه ،مورچه ورطیل بوفور در آنجا وجود داشت.از همه بدتر اینکه زندان فاقد هوا ونور بود.این کمترین توصیفی بود که میشد از آن جهنم کرد.اما خدا را شکر جای همه آن کاستی ها را ، معنویت، اتحاد و صبر و آرامش پر کرده بود.با بهانه گیری های مختلف عراقیها دربهای سلولها را می بستند وآب را قطع میکردند.دور تا دور زندان بفا صله یک متر دیواری بارتفاع حداقل پنج شش متر کشیده شده بود و بین آن دیوار و زندان پر بود از سیمهای خاردار حلقوی.اوایل مدتی از هواخوری محروم بودیم ولی بمرور روز در میان حداکثر یکساعت اجازه هوا خوری میدادند.شرح رفتار ، شکنجه ها ودیگر مسایل در این مقوله نمی گنجد ولی بطور اختصار اجازه میخواهم اشاره ای داشته باشم به درگیریی که در اثر فشار های دشمن بعثی بین ما28نفر وعراقیها پیش آمد وحدود 10ساعت زد و خورد بعد از مجروح شدن تعداد زیادی عراقی وهمینطور از ما وگرفتن یک اسیر از قوات الخاصه های عراقی بوسیله ما در اوایل فروردین62رخ داد.در این درگیری یکی از مجروحین سید اسد الله میرمحمدی فرمانده مابود که با دسته تبر بسر او زدند وسرش کاملا"شکافته شد.عراقیها چون جان اسیرشان در خطر بود مجبور بمذاکره باماشدند وعلیرغم قولی که داده بودند،که درمقایل آزادی اسیرشان با ما کاری نداشته باشند ولی بعداز دو سه روز از درگیری،باجداسازی ماتنبیهات سختی اعمال کردند که شرح آن مفصل است.(فیلم مستند این درگیری در مصاحبه ایکه باتعدادی از بچه ها انجام شده بود همراه با انیمیشن تحت عنوان شورش در الرشید از شبکه یک سیما پخش شد).نتیجه درگیری این شد ، فرمانده زندان سرهنگ .......معروف به ابولهب ضمن تنبیه ازطرف مقامات بالاتر زندان منتقل گردید وماهم بعد از شکنجه های زیاد بمدت چندسال از دادن پوشاک و هواخوری وآب وغذا محروم شدیم.ولی عراقیهافهمیدند که نباید سربسر ما بگذارند وبه عوامل زندان دستور داده بودند بهیچ عنوان بامادرگیر نشوند.ماهم به نقاط ضعف دشمن پی بردیم وهرگاه لازم میشد از آن استفاده میکردیم.عراقیها مارا بدو قسمت 14نفره در دو زندان مجزاجداسازی کردند،طوریکه دونفر دونفر در یک سلول بودیم. بعد از گذشت16ماه،یکروز از سوراخ درب محوطه هواخوری را نگاه میکردم،ناگهان درب اصلی زندان بازشد وتعدادی زندانی وارد شدند.....


 
...ادامه خاطرات (16)
ساعت ٥:٢۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، استخبارات ، سرهنگ یزدی پناه

...روز 19مهرماه61درب زندان باز شد و عراقیها به خلبانها گفتند سریع وسایلتان رابر دارید وآماده باشید که شما را میخواهیم به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها و ما از این جدا سازی بی نهایت ناراحت شدیم وهمدیگر را بغل گرفتیم و در حالیکه اشک چشمانمان سرازیر بود از هم خداحافظی میکردیم.کمتر از یکساعت نشد که عراقیها خلبانها رااز زندان خارج کردند وبه مکان نامعلومی بردند.
آنقدر این جداسازی برای همه مخصوصا"من سخت بود که بدون اغراق لحظه اسارت این اندازه سخت نبود.در طول این دو سال بنده خیلی به شهید رضا،سلمان،فنودی،باباجانی و علیرضایی انس گرفته بودم،وحالا به یکباره همه ی آنها را از من جدا میکردند.حقیقتا"لحظه ی بسیار سخت و غیر قابل تحملی بود،اما بالاجبار جزتحمل آن شرایط چه کار دیگری می توانستم انجام دهم؟!
شاید باورش آسان نباشد ولی افسردگی سختی گرفتم.منتها ندایی درونی باعث شد تصمیم بگیرم به هیچ کس و هیچ چیز جز خدای یکتا دل نبندم و تا حدود زیادی آرامش گرفتم.دو روز بعد ناگهان درب زندان باز شد و خلبانها یکی یکی در حالیکه لباسهای خلبانی پوشیده بودند وارد زندان شدند.هنوز لبخند دیدار مجدد آنها بر لبانمان نقش نبسته بود که بما گفتند آماده شوید که میخواهیم شما را به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها گفتند ما را بردند به زندان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق و در آنجا لباسها و بعضی وسایلمان را دادند،سپس ما را بردند به یک پایگاه هوایی ،اما چون آنجا آماده نبود،بر گرداندند.و قراره وقتی آماده شد بآنجا برویم.در این مدت که کمتر از یک ساعت بود ،ما را سوار ماشینهای مخصوص حمل زندانی کردند و به زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق بردند.خاطرات دو سال قبل آنجا مخصوصا"زمانیکه بصورت انفرادی در طبقه پایین ،در سلولی بودم که داخل آن سلول صندلی الکتریکی ودیگر وسایل شکنجه، جهت شکنجه و اعدام زندانیان وجود داشت وخیلی موارد دیگه ،تازه گشت.تک تک ما را از روی لیست می خواندند و داخل اطاقی میبردند که یکنفر بعثی پشت میز نشسته بود. او وسایلی را که دوسال قبل از ما گرفته بودند از داخل قفسه ها پیدا میکرد و تحویل میداد.او از من پرسید از تو چه گرفتند؟گفتم لباسهام ویک حلقه انگشتری.هرچه داخل قفسه ها گشت لباس وانگشتری را پیدا نکرد. بعد بمن گفت نه لباس و نه حلقه ات نیست. سپس یک ظرف فلزی بزرگ که پر از انگشتر بود آورد و گفت بگرد ببین حلقه ات را پیدا میکنی.من از دیدن آنهمه انگشتر تعجب کردم وهرچه آنها را زیر ورو کردم حلقه خودم را نیافتم.آن بعثی گفت چی شد؟حلقه ات را نیافتی؟گفتم نه اینجا نبود. او گفت هر کدام از اینها را میخواهی بر دار برای خودت.گفتم اینها متعلق بدیگران است و حرامه.او لیستی که در آن نوشته بود از من چه گرفتند،جلوم گذاشت و گفت پس یا یک خاتم بردار و یا امضاء کن که وسایلت را گرفتی؛من هم گفتم اشکالی ندارد امضاء میکنم.ادامه دارد...


 
...ادامه خاطرات(15)
ساعت ٥:٢٦ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید محمد رضا احمدی ، سالروز ورود آزادگان

 ...بچه های پایین از آنچه ما در بالا ازجنایات عراقیهادیده بودیم کاملا"بی اطلاع بودند و زمانیکه میخواستیم به پنجره ها نزدیک شویم تا ناظر جنایت عراقیها بوده وبتوانیم مستندا"ا فشاگری کنیم،متهم به بی انظباطی وتمرد از دستورات میشدیم.
عراقیها هم باشدت بیشتری زندانیان را بشهادت میرساندند.
یکی از دلایلی که مارا از بالا بپایین آوردند این بود که میخواستند تعداد دیگری از اسرا را بآنجا بیاورند ویکی دو روز بعد از آمدن ما صدای پای تعدادی از اسرا را شنیدیم، ولی هرچه اصرار میکردیم که با آنها ارتباط برقرار کنیم، اجازه نمیدادند.البته بعد ها متوجه شدیم که آنها دکتر پاکنژاد،دکترخالقی و تعدادی دیگر بودند که اگر ازطریق کانال کولر زودتر با آنها ارتباط برقرار میکردیم هم برای آنها وهم برای ما بهتر بود.
 سرود هم چون اختلاف نظر بود دیگر خوانده نشد و فقط تنها نماز جماعت برگزار میگردید.تقریبا"مدت 4ماه اینگونه سپری شد.تا اینکه یکروز.......


 
ﺷﺮﺡ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ....
ساعت ٥:۱۳ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: تیمسار محمودی ، عملیات سایه البرز ، عملیات منجر به اسارت ، روز نیرو هوایی

ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﻨﻞ ﻛﺮﻭﻱ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺑﺎﺯﺭﺳﻲ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪﻭﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﭼﺮﺥ ﻫﺎﻱﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻧﺪ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺑﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ .ﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺑﺮﺝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺷﺒﺢ ﻫﺎﻱ ﺁﻫﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻛﺜﺮ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ 10000 ﭘﺎﻳﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺳﭙﺲ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ 400 ﻧﺎﺕﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﺍﻑ 14 ﻣﺴﻠﺢ ﺟﻬﺖ ﺍﺳﻜﻮﺭﺕ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ 707 ﻧﻴﺰ ﺑﻪﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻧﻲ ﻛﻨﺪ . ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺮﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲﺩﻫﻨﺪ . ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺮﺯ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ 13000 ﭘﺎﻳﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﻣﺰ ﺑﻮﺩ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ، ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ 500 ﻧﺎﺕ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻻﺑﻪ ﻻﻱ ﺩﺭﻩ ﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﺯﻣﺮﺯ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﻴﻤﺘﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺭﺍ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻛﺮﺩﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﺟﻨﻮﺏ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ 20 ﻣﺎﻳﻞﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻙ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﻮﺳﻂ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﻋﺮﺍﻗﻲ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺁﮊِﻳﺮ ﺧﻄﺮﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﺟﺴﺖ ﻭﺟﻮﮔﺮ ﺳﺎﻡ – 2 ﺩﺭ 30 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥﻫﺪﻑ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﺮﭺ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚ ﺳﻌﻲ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻼﻝ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ . ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺠﻢ ﺑﺎﻻﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺣﺠﻢ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻳﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻨﻔﻲﻣﻲ ﺩﻫﺪ .4 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺗﺎ ﻫﺪﻑ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺗﺎ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ . ﺣﺠﻢ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺍﻋﻼﻡ ﺧﻄﺮ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺎﺑﻴﻦﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﺸﻤﻚ ﺯﺩﻥ ﺍﺳﺖ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭﻧﺪ ﺟﻬﺖ ﻣﺼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻛﺎﻫﺶ ﺩﻫﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺲ ﺳﻮﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﺪﻑﺍﺩﺍﻣﻪ ﻃﺮﻳﻖ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ . ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﻗﻔﻞ ﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻴﻦ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﻟﻴﺪﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﻣﻮﺷﻚ ﺩﺭﺗﻌﻘﻴﺐ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﺍﺳﺖ. ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﻛﻢ ﻭ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎﻻ، ﻣﺮﺩﻡ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺩﺭﺟﺎﻳﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻲ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻣﺰﺩﻭﺭ ﻋﺮﺍﻗﻲ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻲ ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ . ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﻛﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺁﻥ ﺍﻣﻜﺎﻥﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﺯﻣﻴﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ . ﺗﻬﺪﻳﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻛﺎﺑﻞ ﻫﺎﻱ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﻮﻱ ﺑﺮﻕ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮﺁﻥ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎﺁﻧﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ .ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﺪﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺍﺳﺖ . ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﻱ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻼﺵ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻣﻮﺷﻜﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻚ ﺑﻪﺷﻤﺎﻝ ﻛﺮﺑﻼ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ 1300 ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻤﻜﻦ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻮﺭﺩﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ 2000ﭘﺎﻳﻲ ﻛﻤﻲ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ. ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﻫﺎﻳﺶ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ. ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭﻫﺎﻱ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ : ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﻦ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺍﺟﻜﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ...ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﻴﭻ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍﺩﺭ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﻭ ﭼﺘﺮﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺍﻭ تﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩﺗﺎ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻭﺣﻴﺪﺭﻱ ‏( ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎﻥ ‏) ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻛﻤﻜﺶ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ : ﻣﻮﺷﻚ ! ﻣﻮﺷﻚ ﺳﺎﻡ – 6 ﺭﻭﻳﻤﺎﻥ ﻗﻔﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﺳﺮﻳﻊﻛﺎﻫﺶ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺪﻩ ... ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ .ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ . ﻣﻮﺷﻚ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺩﺵﺩﺍﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻣﻌﺎﺩﻝ 11 ﺟﻲ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﻮﺷﻚﻧﺒﻮﺩ ﻭﺍﻣﻜﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺯﻳﺮﺍ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﻱ ﮔﺮﺩﻥ ﻭﻛﻤﺮ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺎﻻﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻮﺷﻚ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﻤﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﺣﺎﻝ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻛﻨﻨﺪ ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﻢ ﺩﺭﺗﻌﻘﻴﺐ ﻭ ﮔﺮﻳﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻜﺎﺭﺷﺎﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﺻﻠﻲﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻧﺪ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ. ﻟﺬﺍﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ. ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻜﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺿﺪ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻮﺩ .ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻳﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﭘﺎﭖ ﺁﭖ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻫﺪﻑ ﺗﻤﺎﻣﻲﺑﻤﺐ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ . ﺯﺑﺎﻧﻪ ﺁﺗﺶ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻣﺨﺎﺯﻥ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ .ﻣﻴﮓ 23 ﺩﺭ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻣﻴﮓ – 23 ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ .ﺍﻳﻨﻚ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺳﺒﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺳﻮﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭ، ﺳﻮﺧﺖ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺑﺪﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ .ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ 50 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻣﺮﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻴﮓ ﻫﺎﻱ 23 ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻠﻴﻚ ﻳﻚ ﻣﻮﺷﻚﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻗﻔﻞ ﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﻣﻮﺷﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﻳﺖ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻣﻮﺷﻚ ﺭﺍ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺍﻑ – 14 ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪﺭﻫﮕﻴﺮﻱ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻑ 14 ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪﺣﻀﻮﺭ ﺍﻑ – 14 ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻙ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻟﺤﻈﺎﺗﻲ ﺑﻌﺪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻬﺪﻳﺪﻱ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﻳﺠﺎﺩﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻛﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﺷﺎﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺯ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻭﺍﺯ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﺩﺭ ﻧﻮﺍﺭ ﻣﺮﺯﻱ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﻴﻢ ﺍﻣﺪﺍﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﻫﻠﻲ ﻛﻮﭘﺘﺮﻱ نیروی ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺠﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ،ﺁﻳﺎ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﮕﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ؟...

ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﺳﻤﺖ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ . ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺩﺭ 30 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻣﺮﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺯ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺑﺎﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻤﺎﺳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ : ﻋﻘﺎﺏ ﺳﻤﺖ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻙ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﻲﺁﻳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﻱ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻜﻦ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺪﻑﺑﺮﺍﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟﻲ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺗﻮ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﮕﻴﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺎﻻﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﻨﺪ ﺗﺎﻣﻜﺖ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺟﺴﻤﻲ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪﻋﻤﻞ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻛﻢ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺣﺴﺎﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺯﻳﺎﺩﻱﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺩﻟﺪﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺪ .ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ 500 ﭘﻮﻧﺪ ﺑﻨﺰﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ 700 ﭘﻮﻧﺪﺑﻨﺰﻳﻦ ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺩﺭ 5 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﺮﺍ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ؟ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭﺩ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻧﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺁﻣﭙﺮ ﺑﻨﺰﻳﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺩﺭ 5 ﺩﺭﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﺪﻭﺩﺍ 1000 ﭘﺎ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺩﺭﺣﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻲ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﺎ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ : ﺩﻟﻴﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ .

ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﻣﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺍﻫﺮﻡ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ 300 ﻧﺎﺕ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﻢ .ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ ﻛﻤﻲ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﻳﺎﻥ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﺩﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﻚ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻙﻋﺮﺍﻕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺸﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺟﻲ، ﭼﻨﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﮔﺮﺩﻥ ﻭﻛﻤﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﻤﻚ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡﻣﻮﻓﻖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﭘﺮﺳﻨﻞ ﻓﻨﻲ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥﻭ ﻛﻤﻚ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺳﺮﮔﺮﺩ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻭ ﺳﺘﻮﺍﻥ ﺣﻴﺪﺭﻱ ﻧﻴﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺤﻤﻞ 10 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻦﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻧﺪ.

"ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﯾﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﺍﺭﺗﺶ ج.ا.ا "


 
عملیاتی که منجر به اسارت تیمسار محمودی شد
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبانان آزاده ، تیمسار محمودی ، دیدار امیر شاه صفی ، دفاع مقدس

 ﺭﻭﺍﻳﺘﻲ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻧﻲ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺍﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ـ

ﺩﻭﺭﺑﺮﺩﺗﺮﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﭺ – 3

ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻴﺴﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﻛﺜﺮ ﻣﺮﺍﻛﺰ ﺣﺴﺎﺱ ﻋﺮﺍﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺁﻣﺎﺝ ﺣﻤﻼﺕ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺍﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺮﺍﺣﺎﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻫﺪﺍﻓﻲ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕﻣﻮﺭﺩ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﻭ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺟﺰﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺑﻌﺪﻣﺴﺎﻓﺖ، ﻛمتر ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻛﺎﺭ ﻃﺮﺍﺣﻲ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻜﺎﺭﻱ ﺑﻤﺐ ﺍﻓﻜﻦ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪند . ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻘﺮﺭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﻱ ﻣﺮﺯﻱ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲﻣﺮﺯ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﺍﻑ – 14 ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺮﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﮔﺸﺘﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻤﺎﻳﺖﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎﺑﺸﺘﺎﺑﺪ.ﻣﺸﻜﻞ ﺑﻌﺪﻱ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺭﻳﻨﮓ ﻫﺎﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺩﺭ 70 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻏﺮﺏﺑﻐﺪﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺭﻳﻨﮓ ﻫﺎﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ . ﻣﻘﺮﺭ ﺷﺪ ﭘﻮﺩﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﻧﺼﺐ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺗﺪﺍﺑﻴﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻨﮕﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ . ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺪﻑ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ .ﻣﺸﻜﻞ ﺑﻌﺪﻱ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﻗﻴﻘﻲ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﻭ ﻧﻮﻉ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻫﺎﻱ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺍﻳﻦﻣﺸﻜﻞ ﻧﻴﺰ ﺑﻨﺎ ﺷﺪ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﻋﻜﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﻨﺪﻱﻧﻬﺎﻳﻲ ﻃﺮﺍﺣﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻜﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻘﺎﻁ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱﻣﺸﺨﺺ ﺷﻮﺩ. ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﺍﻑ – 14 ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﻛﺰﻱ ﺣﻀﻮﺭ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻔﻮﺫ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭصورﺕ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ ﻛﻨﻨﺪ . ﻣﺤﻞ ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻧﻴﺰﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ . ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﻴﺰ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪ .ﭼﮕﻮﻧﮕﻲﻓﺮﻭﺩ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﻫﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ .ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻫﺪﻑ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻛﺮﺩﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻘﺮﺭ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﺍﻳﻠﺨﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻳﻜﻢ ﺷﻜﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻙ ﻫﺎﻱ ﺳﻮﺧﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﻝ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﻣﺮﺯﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻏﻔﻠﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ، ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻫﺎﻱ ﺍﺯﭘﻴﺶ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻧﻘﺎﻁ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﻋﻜﺲ ﻫﺎﻱ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﺮﺩ . ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺷﻠﻴﻚ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻣﻮﺷﻚ ﺳﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﻤﻚ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪﺧﻠﺒﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﻭ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺟﻲ ﺑﺎﻻ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺷﺪ .ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﺭﺍ ﺩﺭﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﻱ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﻛﺮﺩ، ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﻜﺲ ﻫﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻘﺎﻁ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﺭﻭﻱ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻃﺮﺡ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺣﺴﺎﺳﻴﺖ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﻴﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺯﺑﺪﻩ ﻭ ﻣﺎﻫﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪﻧﺪ . ﺳﺮﮔﺮﺩ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻭ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﻳﻨﮓ ﻣﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻌﻴﻦ ﺷﺪﻧﺪ. کاﺭ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻧﻘﺸﻪﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ، ﻣﺴﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﭘﻴﺶﻣﻲ ﺁﻣﺪ ﻛﺪﻫﺎﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑﻴﻦ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻧﻮﻉ ﺑﻤﺐ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﺕ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﺁﻏﺎﺯﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﻮﺩ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻫﺪﻑ ﻫﻮﺍ ﻛﺎﻣﻼ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ 30 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺎ ﺩﻭﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺩﻱ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻪ ﺑﻤﺐ ﻫﺎﻱ M-117 ﻭ ﻏﻼﻑ ﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚﺑﺎﺷﻨﺪ .ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍﺭﺳﻴﺪ . ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ پنجم ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1359 ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺖﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺗﺠﻬﻴﺰﺍﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺠﻬﻴﺰﺍﺕ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﭘﺮﺳﻨﻞ ﮔﺮﻭﻩﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﻲ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﻫﻨﻴﻦ ﺑﺎﻝ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﻛﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﻴﺪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺩﺭ ﭘﻠﻜﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻴﻦﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﭘﺮﺳﻨﻞ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻨﺪﻫﺎﻱ ﭼﺘﺮ ﻭ ... ﺭﺍ ﺑﻪﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ .ﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺮﻕ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﻤﺖ ﭼﭗ، ﺍﻳﻨﻚ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺭﺳﻲ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﺑﺮﺝ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ادامه دارد ...


 
زندگینامه امیر محمود محمودی
ساعت ٤:٥۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: دیدار امیر شاه صفی ، تیمسار محمودی ، 8 سال دفاع مقدس ، خلبانان آزاده

در طول دوران جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس تعدادی از خلبانان و افسران ارشد ارتش ج.ا.ا  بصورت اسیر و مفقودالاثر در اردوگاهها و زندانهای مخوف عراق نگهداری شدند.
در بین این تعداد دونفر از این عزیزان آزاده بنامهای تیمسار محمود محمودی و  تیمسار نصرت دهخوارقانی به ترتیب ارشد اسرای مفقودالاثر و اسرای اردوگاه بودند که در زیر به بخشی از زندگینامه امیر محمودی که در دیدار فرمانده محترم نهاجا با این دلاور آزاده بیان شده است پرداخته میشود.
سرتیپ دوم خلبان  محمود محمودی در اسفندماه سال 43 به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد. باتوجه به علاقه وافر ایشان به پرواز و به خصوص رشته خلبانی، آموزشهای خود را در دانشکده خلبانی نیروی هوایی آغاز کرد و برای طی دوره تکمیلی خلبانی در سال 1346 به کشور آمریکا اعزام شد.
خلبان محمودی به دلیل هوش و استعداد بالایی که داشت، دوره های آموزشی  افسر اطلاعات، فرماندهی گردان وچندین دوره آموزشی دیگر را در آمریکا طی کرد وسپس برای خدمت به کشور فعالیت خود را از پایگاه سوم شکاری همدان آغاز کرد.
 اعزام دی ماه 44 برگشت از امریکا اردیبهشت 46

تصاویر دیدار فرمانده محترم نهاجا (10/8/1392) با این قهرمان عزیز

خلبان محمود محمودی در دوران خدمت خود در پایگاههای نیروی هوایی ارتش از جمله پایگاه ششم شکاری بوشهر و پایگاه یکم مهرآباد خدمتی صادقانه انجام داد وبه واسطه مدیریت بالا در پست های مختلف فرماندهی وعملیاتی انجام وظیفه می کرد.
وی دوره های پرواز با هواپیماهای مختلفی از جمله اف4  و اف 5  را سپری کرد و با خروج مستشاران از ایران با تلاش سایر همکارانش در به روز نگه داشتن چرخه پروازی جنگنده ها فعالیت گسترده ای انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی وآغاز جنگ تحمیلی، خلبان محمودی که دارای تجارب ارزشمندی بود به عنوان جانشین پایگاه یکم شکاری مهرآباد  منصوب شده بود وعلی رغم این که می بایست در این سمت بر عملکرد خلبانان جوان برای دفاع از آب وخاک کشورمان نظارت داشته باشد، خود شخصا در ماموریت ها وعملیاتهای برون مرزی شرکت می کرد تا اینکه سرانجام در تاریخ 25/7/59 در یکی از  ماموریت های جنگی که برعلیه دشمن صورت گرفت در حوالی بغداد مورد اصابت گلوله ضد هوایی دشمن قرار گرفت وبه اسارت دشمن در آمد.
خلبان محمودی سالهای اسارت خود را که به مدت 10 سال به طول انجامید به عنوان مفقودالاثر در سلولهای انفرادی استخبارات عراق، زندان ابوغریب و الرشید سپری کرد.
وی در بخشی  از خاطرات خود می گوید: "زمانی که از انفرادی به زندان دسته جمعی منتقل شدم به  خاطر سنوات خدمتی، درجه و این که خلبان بودم به عنوان سرپرست زندانیان ایرانی معرفی شدم و امور زندانیان با من انجام می شد. در این مدت مدام به اسرای ایرانی سفارش می کردم که ما با هزینه مملکت مدارجی را طی کرده ایم وامروز که در بند دشمن اسیر شده ایم باید با مقاومت واستقامت خود از خواست انقلاب، اسلام،کشور و به خصوص حضرت امام (ره) دفاع کنیم واین یک تکلیف بزرگی است که به گردن ما نهاده شده است. اگر ما این مراحل را به خوبی پشت سربگذاریم می توانیم مدعی شویم که یک سرباز واقعی برای اسلام بوده ایم و به حمد الله در آن دوران اسرایی که با من بودند، جانانه از  آرمان های امام (ره) و انقلاب دفاع کردند.
 "با شروع بازگشت اسرا به کشور سرانجام سرتیپ 2 خلبان محمودی در تاریخ 24/6/69 آزاد شد و به میهن مقدس جمهوری اسلامی ایران بازگشت ومدت مدیدی را در حرفه خود یعنی خلبانی به عنوان خلبان هواپیماهای مسافربری طی کرد. امروز نام خلبان محمودی همانند سایر قهرمانان کشور اسلامیمان به عنوان نمادی از عزت و مردانگی بر تارک پرافتخار ایران اسلامی می درخشد.                                                  به قلم حمیدرضا تندرو


 
....ادامه خاطرات(14)
ساعت ٤:٥٥ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی ، خلبانان آزاده ، زندان ابوغریب

در اولین قدم بعد از رفتن بپایین برابر قوانین ارتش جمهوری اسلامی ایران،ارشدترین نفر یعنی امیر سرتیپ محمودی(باباسامی که در پست آتی در خصوص زندگینامه و آخرین عملیات هوایی ایشان که منجر به اسارتشان میشود بیشتر خواهید خواند)بعنوان فرمانده همه تعیین شدند و بنا بر تصمیم ایشان وجمع، هفت نفر از ارشدترین نفرات بعد از جناب محمودی، بعنوان سرگروه ،جهت اتخاذ تصمیمات و واسطه بین فرمانده و افراد،تعیین شدند.(سرگرد بخشی-سرگرد انصاری-سرگردعبداللهی-سرگرد میرمحمدی-سروان شروین-سروان احمدی-سروان سهیلی).
بقیه بایستی زیرمجموعه ی یکی از این برادرن باشند که تقریبا"همه گروهها حدود هشت نفر ومساوی بودند.
علیرغم میل باطنی بنده وتعداد دیگری از برادران،که تمایل داشتیم در گروه شهید رضا باشیم ولی چون خیلی های دیگر هم خواهان حضور درگروه ایشان بودند، و بدلایل دیگری، در گروه جناب انصاری قرار گرفتیم.(انصاری،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی،......... ، ......... ،یزدی پناه)
بقیه گروهها هم مشخص شدند.نگرانی بچه های بالا این بود که شرایط خاصی را که در بالا داشتیم،در پایین نداشته باشیم.
در اولین نشست فرماندهی با سرگروه ها،این نگرانی بود که اگر مذهبی ها اکثریت نداشته باشند شرایط فرم دیگری شود مخصوصا"که ما شناختی از تازه وارد ها نداشتیم.بعد از اولین نشست،جناب انصاری و شهید رضاکه هر دوسر گروه بودند باخوشحالی گفتند که مااکثریت داریم،و آن سرگرد ژاندارم (میرمحمدی)هم انقلابی وهم مذهبی است و در نتیجه ما اکثریت پیدا میکنیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات ....(13)
ساعت ٤:٥٢ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان

..این روند ادامه داشت تا اینکه یکروز درب زندان باز شد و ابوزیدان گفت سریع وسایلتان رابردارید و به پایین بروید.همه آماده شدیم رادیو راهم بچه ها توی وسایل مخفی و بپایین آوردند.
ازقبل پایینیها مطلع شده بودند ومنتظر رفتن ما بودند.وقتی وارد زندان پایین شدیم بچه ها همدیگر را در بغل گرفته و از اینکه بعداز 16ماه همدیگر رامی دیدیم بسیار خوشحال بودیم،مخصوصا"که دوستان جدیدی بجمع پایین اضافه شده بود.یکی از آنها برادراحمدبیگی بود.من ایشان رانمی شناختم،اما برادرشان شهید یعقوب احمدبیگی یکی ازهمکاران و دوستان من بعد از پیروزی انقلاب،در دانشگاه افسری امام علی بودند،و همین سبب آشنایی بنده با ایشان گردید.
بچه های بالا تمایلات مذهبی آنها برتمایلات ملی گرایانه شان می چربید،وبعکس تمایلات ملی گرایانه اکثریت بچه های پایین برتمایلات مذهبی شان بیشتر بود.بهمین جهت یکی از آرزوهای بچه های مذهبی پایین ادغام شدن با بالایی ها بود.
روز اول ادغام زمان برگزاری نماز مغرب و عشاء اولین اختلاف نظر ظاهر شد.مادربالا بعداز نماز سرود الله اکبر خمینی رهبر رامیخواندیم ودر پایین بعد از نماز سرود ای ایران ای مرز پرگهر خوانده میشد.سر خواندن کدام سرود بحث ودلخوری پیش آمد.مامیگفتیم سرود رسمی جمهوری اسلامی ایران سرودالله اکبر است ،آنها میگفتند سرود ای ایران است .بهرحال آنشب تصمیم براین شد که تاتوافق باهم ،هیچ سرودی خوانده نشود...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (12)
ساعت ٦:۳٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، افطار

... زمستان بود وهوا خیلی سرد.داخل زندان هم بعلت بتن آرمه بودنش خیلی سردتر بود.ماجز دو پتو ویکدست لباس، برای گرم شدن هیچی نداشتیم.فرمانده ما هم هرچه بعراقیها تذکر میداد،فایده ای نداشت.برای تحمل سرما اکثرا"پتو بدوش بودند.هرچه در تابستان از گرما عرق میریختیم،در زمستان از سرما میلرزیدیم.بالآخره عراقیها یکدستگاه ایر کاندیشن غیر قابل استفاده آوردند ودر پشت دیوارصلع شمالی زندان گذاشتند ویک سرکانال آنرا بداخل طبقه پایین وسر دیگر کانال را بداخل طبقه بالا گذاشتند.گرچه هیچگاه آن دستگاه روشن نشد،ولی بخواست خداوند بدون آنکه عراقیها بفهمند وسیله ارتباطی ما باپایینی ها شد.تصمیم بر این شد که بااحتیاط بدون آنکه اطلاعاتی از منبع اخبار گفته شود،اخبار مهم را از طریق کانال ایرکاندیشن به بچه های پایین داده شود.
یکروز از پایین خبر دادند جناب محمودی راکه برای بازجویی ومشکلاتیکه درپایین بود برده بودند،در بازگشت قرآنی راباخود آورده بودند که هم ترجمه فارسی(الهی قمشه ای)وهم خط خوبی(عثمان طه)داشت،و توسط ایران تهیه ودر اختیار صلیب سرخ قرارگرفته و آنهارا به اسرا دراردوگاههاداده بودند.دقیقا"از نحوه ی بدست آوردن آن قرآن اطلاع دقیقی ندارم ولی آنچه از زبان دیگران شنیدم این بود که؛دو نوجوان اسیر ایرانی در اردوگاه مرتکب ترور شخصی شده بودند که باهمکاری عراقیها، جرایم وجنایات زیادی مرتکب شده بود ،وآنها را برای محاکمه به الرشید آورده بودند واین قرآن متعلق به آنها بوده که عراقیهااز آنها گرفته وبه جناب محمودی داده بودند.
ما از پایینیها خواستیم،آن قرآن را ازطریق کانال بما بدهند تا بعد از مطالعه ویادداشت برداری ،مجددا"بآنها برگردانیم.آنها گفتند که اگر قرآن توسط عراقیها کشف شود،ضمن لو رفتن کانال،مشکلات زیادی رابرای همه بوجود خواهد آورد.مانظریه آنها راقبول کردیم وپیشنهاد دادیم که قرآن راچندبرگ چندبرگ برای مابفرستند وما تمام نکات ایمنی را رعایت خواهیم کرد.آنهالطف کردند ودرهر نوبت چند برگ ازقرآن رامی فرستادند.مابایک ولع غیرقابل وصفی بنوبت دور از چشم عراقیها آنهارامیخواندیم و تامیتوانستیم یادداشت برداری میکردیم وسپس برای خواندن بگروه بعدی میدادیم.وقتی همه میخواندند وآنچه راکه میخواستند یادداشت میکردند،آنگاه آنهارا برمیگرداندیم و مجددا"چند برگ دیگر میگرفتیم.شهید رضا در یادداشت برداری و سرعت درنوشتن یکی از بهترینهابود.از برکت وجود قرآن همه بچه هامعنویت خاصی پیداکرده بودند و مخفیانه جلسات دورهمی قرائت وتفسیر قرآن برگزار میکردیم.دربعضی مواقع که ازنظر ویتامین ب (باطری)مشکلی نداشتیم،برادرباباجانی دعاهایی از رادیو مثل دعای کمیل وترجمه آنرا میگرفت وتند نویسها یادداشت میکردند.هنوز طنین صدای دلنشین شهید رضا هنگام خواندن دعای کمیل و خصوصا"ترجمه قسمت آخردعا ،در گوشم مانده است؛یا من اسمه دواء وذکره شفاء وطاعته غنی،ارحم من راس ماله الرجاء وسلاحه البکاء یاسابغ النعم یادافع النقم یانورالمستوحشین فی الظلم.........
ای آنکه نام او دوا ویاد او شفا واطاعت او توانگری است رحم کن بکسی که سرمایه اش امید واسلحه اش گریه است ای دهنده نعمتها و ای دور کننده نقمت، ای روشنی وحشت کنندگان در تاریکیها..........
درشرایط خاصی که بودیم،آنقدر این دعا آرامش بخش و امیدوارکننده بود که هیچ فکر نمی کردیم در اسارتیم.
ترجمه زیبایی که توسط شهید رضا تهیه و خوانده میشد همه ،حال و هوایی پیدا میکردند که به پهنای صورت در سکوتی که فقط صدای آرام خواننده دعا شنیده میشد،اشک می ریختند وهر دعا وخواسته ای  بود، جز دعا برای خود.
دعای هنگام افطار شهید رضا(اللهم لک صمت وعلی رزقک افطرت وعلیک توکلت،اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا)و بسیار دعاهای دیگر آن مرحوم که بیادگار در ذهنم مانده و منش و رفتار متین وخارق العاده اش همه و همه سبب شده مدام بیادش باشیم.

                                                                                                                                                                                                               


 
ماه مبارک رمضان در ابوغریب
ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، حلول ماه مبارک رمضان ، ماه مبارک رمضان

...ماه مبارک رمضان همزمان شده بود باروزهای خیلی گرم وطولانی تابستان،گرمای داخل زندان ابوغریب هم صدچندان بود.اما بچه هادر همان شرایط روزه میگرفتند.عراقیها بمحض آنکه ظرف غذا رامیدادند برای اذیت کردن ما چراغها راخاموش میکردند وما بایستی درتاریکی در مدت خیلی کمی غذا راتقسیم وبخوریم و بلافاصله از ما میخواستند ظرف غذا واستخوان ها راتحویل دهیم.
آنشب غذا یک تیکه گوشت نپخته که همراه با استخوان بصورت مکعب شکل با اره برقی درآورده بودند بود.شهید رضا هم میبایست گوشت را از استخوان جدا کند وسپس بین ماتقسیم کند.مازمانیکه شروع به افطار کردیم متوجه شدیم برخلاف معمول که غذا فاقد نمک وادویه بود گوشت شور است.زود به بچه ها گفتم نخورید تا چراغها را روشن کنند وعلت شوری غذا مشخص شود.وقتی چراغها روشن شد من به شهید رضا گفتم دستهاتو ببینم.وقتی دستهاشو آورد جلو دیدم بعلت خام بودن گوشت وتیزی لبه استخوان ،درتاریکی بدون اینکه متوجه شود ،دستهاشو بریده وعلت شوری غذا آغشته شدن گوشت به خون او بوده.آنشب بچه ها(گروه شش نفره ما)با یک لیوان آب افطار کردند وروز بعد هم باهمان یک لیوان آب روزه گرفتند.بچه ها از گرمای زیاد وتشنگی وگرسنگی بحال اغما درمیآمدند وبی حال کنار هم می افتادند.ولی خدا راشکر درمقابل دشمن چون کوه می ایستادند و از عقایدشان دفاع میکردند...

راوی :دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب(10)
ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، نیروی هوایی ارتش

نفر دیگر از آن دو نفری که تقسیم غذا میکردند،جوان بیست و دو سه ساله ای بود بنام فارس. او اهل نجف اشرف بود. او را هم آنجا مخفی وزیر شکنجه استخوان شانه اش راشکسته بودند.وبدون مداوا رها و کلی کار هم ازش میکشیدند.
بقیه زندانیان هم در سنین مختلف و تعدادی عراقی و تعدادی هم از کشورهای مختلف اعم از کشورهای عربی واروپایی بودند.همه آنها در آنجا مخفی و تحت شکنجه ،بدون محاکمه بودند.عکس زندانی را که ارسال فرموده بودید،بسیار شبیه زندانی بود که ما در آنجا بودیم. چون درب سلولها نرده ای بود، همانطور که داخل سلول نشسته بودیم،نفراتی را که در سلولهای مقابل طبقه بالا و پایین بودند میدیدیم. درست رو بروی ما یکنفر اروپایی«ظاهرا"انگلیسی»بود که تقریبا"روانی شده بود.او تنها زندانی بود که لباسهایش رانگرفته بودند البته لباس زندانی هم داشت.او یکسره لباس زندانی اش را در می آورد،بعد شلوار وپیراهن وجوراب و کفشش را می پوشید وسرش راشانه میکرد بعد پنج دقیقه ای می نشست،دو باره آنها را از تنش در میاورد و مرتب تا می کرد وسپس لباس زندانیش را می پوشید.در طول روز بارها و بارها این کار را تکرار میکرد.یکی از شکنجه گرها که فردی قوی الجثه بود و بچه ها اورا گاو می نامیدند( چونکه زمان شکنجه بجای اینکه با کابل وچوب بزند ،لگد میزد).این شخص روزی چند بار می رفت جلو سلول اروپاییه وبحالت تمسخر می گفت؛هللو مستر،هاو آر یو؟آن بنده خدا هم بلند میشد و به حالت احترام می ایستاد و می گفت؛تنک یو سر .یکنفر دیگر هم که مثل اروپاییه تنها در سلول بود،جنرال عراقی بود که حدس میزدیم در عملیات جنگی شکست خورده و آنجا مخفی شده بود .تنها امتیازی که باو داده بودند،یک حوله حمام بود که دایم تنش میکرد وپشت در سلولش می ایستاد.چون سلولش در طبقه پایین ومقابل توالت بود. مازمانیکه میخواستیم بپریم از توالت بیرون ابتدا یک احترام برای او می گذاشتیم و سپس وارد تونل مرگ میشدیم.
چهار جوان عراقی هم که شیعه وخلبان بودند و از بمباران ایران امتناع کرده بودند آنجا مخفی وتحت شکنجه بودند.برای آنکه آنها را تحقیر کنند نظافت آنجا را بآنها محول کرده بودند.آنها برای اینکه نشان دهند از طرفداران امام(ره)هستند،زمانیکه جلو سلولهای مارا نظافت میکردند محکم تی نظافت رابه درب سلول ما میزدند و بانگاههای محبت آمیزی که میکردند نشان میدادند که طرفدار ماهستند. بعدها اطلاع پیداکردیم که هر 4نفرشان را اعدام کردند.
درمدت ده  دوازده روزی که آنجا بودیم عراقیها فقط مارا شکنجه میکردند وباآنها زیاد کاری نداشتند. ما از اینجهت خوشحال بودیم که خوب شد وسیله ای شدیم تا مدتی آنهارا نزنند.همه سلولها راباوسایل ایمنی مثل آیینه وغیره دایما"کنترل میکردند تا کسی خلاف قانون آنها عمل نکند.
موقع توزیع غذا نجمی وفارس داد میزدند ظرف ها بیرون. زیر دربها باندازه 10سانت 2تا از میله ها کوتاه تر بود وما ظرف غذا را که یک بشقاب رویی کوچک بود از آنجا بیرون میگذاشتیم.آنها برای هر نفر یک ملاقه غذا میریختند وما ظرف رابداخل میکشیدیم.یکروز ظهر غذاسبزی آب پز شده ای بود بنام سلگ.بچه ها بآن برگ چغندر میگفتند.فارس همانطور که داشت باملاقه غذارا داخل ظرف می ریخت،یواشکی میگفت بخور به نیت قرمه سبزی...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب(9)
ساعت ٦:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس

اولین کاری که بذهن بچه هارسید حفظ رادیو بود.فرشید اسکندری بعلت نوعی رماتیسم مشکل حرکتی داشت.برای انتقال ایشان درخواست برانکاد شد.درفرصت مناسب رادیو رازیر کمر او جاسازی کردیم.عراقیها تمام وسایل ما وحتی لباسهای فرشید راگشتند ولی الحمد لله رادیو رانیافتند.ازداخل ساختمان بداخل راهرو وازآنجا بداخل  ساختمان بعدی بند محکومین به اعدام بردند.درطول مسیر نگهبانان معمولی(غیرشکنجه گرها)بدستورنگهبانان ما رو بدیوار ایستاده بودند تاما رانبینند.روی هرسه ساختمان که مخفیگاه بود نوشته بودند »مخزن«
زندانی که مارابردند دو طبقه بود وحالت پاساژ مانند داشت.یعنی بین طبقه بالا وپایین باز بود و حفاظ نرده ای داشت.دور تا دور طبقه بالا وپایین سلول های انفرادی بادربهای نرده ای که از میلگرد ساخته شده بود قرار داشت.بیش از20نفر از شکنجه گرها در دو ردیف باکابل وچوب وباطوم داخل زندان درطبقه پایین ایستاده بودند و بمحض ورود ما دیوانه وار شروع بزدن بچه ها میکردند.بعدا"مافهمیدیم که قانون آن زندان اینستکه ورود وخروج هر زندانی همراه با پذیرایی میباشد.
بهرحال آنقدر بچه ها رازدند که دیگر توان ایستادن روی پایشان رانداشتند.بعداز زدن مفصل ،همه را به طبقه دوم برده وهر دونفر را در یک سلول انداختند.از دیگر قوانین آن زندان،این بود که کسی تانگفتند حق خوابیدن وچرت زدن،حرف زدن باهم،درازکشیدن،بلند شدن،راه رفتن داخل سلول وهیچ کار دیگر رانداشت.هر روز سه نوبت بعد از صبحانه،نهاروشام،ببهانه شستن ظرف غذا(بشقاب رویی کوچک)دونفر دونفر مارا ازسلول خارج و به پایین انتهای راهرو برده که توالت آنجا بود،درحالیکه ازداخل تونل مرگ باید عبور میکردیم میبردند وبرمیگرداندند.
برای اینکه بچه ها وزندانیان را اذیت کنند همیشه فاضلاب ده سانتی بیرون زده بود و ارتفاع شیر آب از کف توالت حداکثر بیست سانت بود وشستن دست وظرف  امکانپذیر نبود.باتمام شرایطی که گفته شد هنوز وارد توالت نشده داد میزدند که بیا بیرون و پشت درب منتظر بودند تابمحض بیرون آمدن،باکابل وچوب ضمن زدن از کانال مرگ عبورت دهند.
آنها باچوبهاییکه سرآنرا گرز مانند لاستیک پیچیده بودند تاتوان داشتند بسرمان میزدند.بعضی از آنهابرای آنکه بیشتر شکنجه کنند به عمد به مچ دست بچه ها میزدند تاظرف از دستشان بیفتد وزمانیکه از کانال مرگ عبور میکردند ومیخواستند داخل سلول روند،شکنجه گرها مجبورمیکردند که باید برگردی وظرفت رابرداری وبدینوسیله چند بار شکنجه میدادند.طوری بچه ها رامیزدند که نزدیک زمان نهار میشد.نهار رامیدادند وباز شکنجه راشروع میکردند تانزدیک شام.شام رامیدادند وباز شروع بشکنجه میکردند تانیمه های شب.روز اول سلول اول راکه تنهاسلول سه نفره بود وبرادران شروین،اسکندری وشهید بورانی درآن بودند راشکنجه نکردند.آنهاکه دیدند16نفر دیگر شکنجه شده وآنها شکنجه نشدند،معترض شده وعلت آنرا پرسیدند.عراقیها بآنها گفتند شماچون خوب هستید مابشما کاری نداریم.آن سه برادر شروع کردند به تکبیر گفتن وضربه زدن به درب .بااین کار آن سه برادر،نقشه عراقیها که ایجاد تفرقه بود،نقش برآب شد وعراقیها آنها راهم مثل بقیه هر روز میزدند.
بجز ما19 نفر زندانیان دیگری از دیگر کشورها وخود عراق هم بودند.گرچه امکان ارتباط بادیگر زندانیان نبود ولی در زمان توزیع غذا کم وبیش توسط دونفر مقسم اطلاعاتی بدست میآوردیم.
یکی از مقسم ها بنام نجمی پسربچه ای 16ساله واهل مصر بود که رژیم بعثی عراق بخاطر اختلاف باپدرش درسن 12سالگی دزدیده و4سال بود که او راآنجا مخفی کرده بود.ادامه دارد...


 
ادامه خاطرات دریافتی ...(8)
ساعت ۸:٥۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، حماسه جاوید 140 ، پرواز ، خلبان شکاری

ادامه خاطرات  از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه ، ابتداخدمت شماعرض کنم،هدف شهید رضا از رفتن به پاکستان،تنها بخاطر کوتاه بودن دوره خلبانی نبوده بلکه آنچنانکه خود مرحوم و برادرسلمان میگفتند علیرغم نخبه بودن هردو برادر واختیار انتخاب آمریکا یا پاکستان،آنها پاکستان را اختیار کرده بودند چون به فرهنگ غرب وابتذالی که خلبانان قبلی تعریف کرده بودند،تمایلی نداشتند وفرهنگ مردم پاکستان را که درجهت اعتقاداتشان بود،گرچه قوانین سختگیرانه ارتش پاکستان را باید تحمل میکردند رابرگزیدند وهیچگاه از این انتخاب خود ناراضی وپشیمان نبودند.

شهید رضا تعریف میکرد روزیکه درحمله140فروندی بعراق شرکت کرده بود ماموریت او زدن منطقه نظامی الرشید بوده ودر زمان حمله در روی بزرگراهی آنچنان درسطح پایین پرواز میکرده که طبقات بالای ساختمانها وآدمهایی که آنهارا نگاه میکردندرا،دیده بود.مرحوم میگفت؛شب که در پایگاه تلویزیون نگاه میکردم،خبرنگار بی بی سی اعلان کرد،خلبانان ایرانی آنقدر درسطح پایین پرواز میکردند که مااز روی ساختمانی خلبان داخل کابین را می دیدیم.

شهید رضا تعریف میکرد؛در استخبارات عراق،باچشم بسته درحال بازجویی بودم،هر چه میپرسیدند از پاسخ خودداری میکردم،اما شخصی آنجا بود که دقیقا"اطلاعاتی را که بازجوهامیخواستند بآنها میگفت.صدایش کاملا"آشنا بود.علیرغم بسته بودن چشمم،فهمیدم که او یکی ازخلبانان پایگاه همدان بود ودر زمان کودتای نوژه از ایران فرار وبعراق پناهنده شده بود.آن شخص خیانتکار دربیشتر بازجوییها حضور داشته وراحت اطلاعات خلبانان رادر اختیار بعثیهاقرار میداد.

برادرسلمان هم میگفت که زمان بازجویی از منهم آن شخص بود وتمام اطلاعات من را بعراقیها میداد.

آنشخص بعراقیها گفته بود که خلبان احمدی 2500ساعت قبل از جنگ پرواز داشته واین برای عراقیها مایه تعجب شده بود که چگونه یک خلبان شکاری اینهمه ساعت پرواز داشته ودر نتیجه بیشتر اورا مورد شکنجه وآزار قرار داده بودند.

شهید رضا میگفت در زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق دریکی از بازجوییها چون فهمیده بودند مذهبی هستم بزور ازمن میخواستند مشروب بخورم ومن امتناع میکردم.آنهاریخته بودند روی او وبزور دهانش راباز کرده بودن و مشروب داخل دهانش ریخته بودند واو بافشاری که بحلق خود آورده بود مشروب راهمراه خون بیرون ریخته بود.وبعثی ها نتوانسته بودند به هدف خود برسند....


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(7)
ساعت ۸:٠٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان ابوغریب ، شکنجه

ادامه از قبل ... زندان مجاور ما که آنهم مخفیگاه بود؛همه زندانیان بیشتر اوقات لخت مادرزاد بودند وآنقدر آنها راباکایل میزدند که بدنهایشان مثل این بود که پوستش راکنده اند وسرتاپاکبود شده بود.آنهاازبچه های 7،8ساله بودندتا پیرمردهای80،90ساله.یکسره آنهارامیزدند وحداقل شبی دو تا ازآنهارا زیر شکنجه بشهادت میرساندند.آنهامحکوم به اعدام بودند بااعمال شاقه.میتوانم قسم یاد کنم درتمام مدتی که ما بالا بودیم،هرتعداد زندانی وارد آنجا میشد بهمان اندازه جسد خارج میگردید وحتی یکنفر راندیدیم که زنده از آنجا خارج شود.اکثر شکنجه گرها« تاکسی» داشتند وبصورت شیفتی برای شکنجه میآمدند ومیرفتند.هرچند وقت یکبار برای استحمام آنهارامی آوردند پایین سرویس پله ها،وبعکس زمانی که لخت بودند بالباس ،بصورت فشرده در فضایی که کمتر از4متر مربع مینشاندند.ازقبل یک تانکر آب میآمد پشت فنس وراننده اش میرفت.درتمام مدت منطقه را قرق میکردند.یکی ازشکنجه گرها سرشلنگ رامیداد بدست یکی از زندانیان وخودش شیر آب تانکر راتا آخر بازمیکرد آب رابافشارروی آنها میگرفت.بعد آب رامی بست ویک قوطی تاید روی آنها می پاشید.زندانیان باسرعت سر وتن خود رادست می کشیدند ،همینکه بدن ولباسشان پرکف میشد یک لحظه آب راباز میکردند وهنوز کف تاید راپاک نکرده،باکابل وچوب بجانشان می افتادند وآنهارابداخل زندان میبردند.درطول این مدت هم بقیه شکنجه گرها دامن هایشان راپر سنگ میکردند واز دور باسنگ سرهای آنها رانشانه میگرفتند و این کار راوسیله خنده وسرگرمی خود قرار میدادند.آنهاحداقل شبی دو نفر راجدا میکردند ومثل توپ فوتبال در راهرو بهم پاس میدادند وباکابل وچوب آنقدر میزدند تانزدیکیهای صبح ،تابشهادت می رسیدند.صبح یک آمبولانس با آرم هلال احمر می آمد وراننده آن خودرو راپشت فنسها پارک میکرد ومی رفت.بعد دونفر زندانی می آمدند وازداخل آمبولانس دوتا برانکاد برمیداشتند وبداخل زندان میبردند.سپس جسدها رادرحالیکه سرشان راباپتو کاملا"پوشانده وطناب پیچ کرده بودند روی برانکاد گذاشته وآنهاراداخل آمبولانس میگذاشتند. بعد راننده آمبولانس می آمد ویکنفر از شکنجه گرها هم سوار میشد واز زندان خارج میشدند.آن دو زندانی میرفتند وکف راهرو زندان رابا آب وتاید تی می کشیدند طوریکه کف تاید خون آلود از زیر درب بیرون می آمد.بعد وسایل زندانی را از قبیل پارچ ولیوان پلاستیکی وپتو ی آنهارا می آوردند داخل محوطه وروی آنهابنزین میریختند وآتش میزدند.این دو نفر زندانی که در این موارد کار می کردند شب بعد نوبت بشهادت رسیدنشان بود.ماوقتی این صحنه ها رامی دیدیم،آرزو میکردیم کاش جای آن شهدا بودیم که راحت شدند.وبیش از آنچه برای خود دعا کنیم برای آنها دعا میکردیم. جای گروه ما دقیقا"زیر پنجره ای بود که دارای رورنه ای بود که میتوانستیم ازآن طریق این صحنه هارا ببینیم.ودیدن این صحنه ها برای بقیه کمتر میسر بود.من حتی یک روز تقریبا"یک ربع ساعت بعد از طلوع آفتاب شاهد کسوف جزءی خورشید ازطریق همان روزنه بودم وباطلاع شهید رضاو سلمان وفنودی رساندم.وباتایید آنهانماز آیات خواندیم.منظور بنده یکسره ببهانه های مختلف پشت آن روزنه بوده وبهمین جهت شاهد جنایات زیادی ازبعثی ها بودم.درحالیکه وقتی رفتیم پایین وبرای آنهااز این جنایات تعریف میکردیم برای آنها مایه تعجب بود.وکاملا"بی اطلاع بودند.از اینکه ذکراین خاطرات سبب ناراحتی خواهد شد،واقعا"پوزش می خواهم وبهمین خاطر ازذکر آن اکراه دارم.خداراشکر که جنایتکاران بعثی مکافات اعمالشان رادیدند وبسزای خود رسیدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(6)
ساعت ٧:٤٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید خلبان مصری ، غنیمت گرفتن رادیو

....ادامه از قبل ،بعد از آنکه رادیو بدست آمد وباطری آن تمام شده بود ،بچه ها درحال برنامه ریزی برای بدست آوردن باطری بودند که روزی برای آوردن غذا درب باز شد ومرحوم حسین مصری رفت که ظرف غذا را بیاورد،چون دیده بود نگهبان تنهاست ورادیوش روی میز است،همزمان بابرداشتن ظرف غذا،رادیو راهم درحالیکه روشن بود داخل لباسش گذاشته بود وبحالت دو وارد شد،باعجله ظرف غذا راگذاشت ورفت داخل سرویسها که آنرا مخفی کند.نگهبان از شنیدن صدای رادیو ازداخل لباس حسین دنبال او دوید وداد میزد رادیو راکجا میبری؟چون اقدام او بدون هماهنگی بود جناب شروین رادیو راگرفت وبه نگهبان داد.روز بعد ابوزیدان باحالتی طلبکارانه درب زندان راباز کرد وداد زد شروین!!جناب شروین که میدانست چی شده درست مثل ابوزیدان ،داد زد چیه!!ابوزیدان که انتظار چنین برخوردی را نداشت بالحنی نرمتر گفت چرا حسین رادیو نگهبان رابردشته؟جناب شروین گفت؛یک لحظه تصورکرده صدای رادیو ایران داره پخش میشه،برای همین تحریک شده وبرداشته .بعدماهم رادیو رابه نگهبان دادیم،اتفاقی نیفتاده.البته تمام این گفتگو توسط شهید رضا ترجمه میشد.ابوزیدان از روی ناراحتی کمی سکوت کرد وبعد درب رابست وظاهرا"مورد خاتمه یافت.