پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

...ادامه خاطرات (18)
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، ماه مبارک رمضان

...ادامه از قبل (راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه)ازسوراخ درب محوطه هواخوری رانگاه میکردم که درب اصلی زندان بازشد و تعدادی زندانی ژنده پوش بصورت ستون پشت سرهم وارد محوطه شدند.آنها باپتو پاره ها برای خود کلاه وجلیقه وکوله درست کرده بودند.اصلا"قیافه هایشان شبیه اسیر یازندانی نبود.بیشتر به بازیگران سینمایی که برای یک فیلم ماقبل تاریخ گریم شده باشند ،شباهت داشتند.البته چون آیینه نداشتیم و من خودم را نمیدیدم،شاید قیافه ی من تفاوت چندانی با آنها نداشت.خیلی دقت کردم که ببینم اینها کیستند!
آیااینهاهم اسیرایرانی هستند یازندانیند؟
بادقت زیادی که کردم ،باناباوری،یکی از آنهاراشناختم.باصدای بلند فریاد زدم ؛بچه ها خلبانها،خلبانها
همه سراسیمه از داخل سلولها پریدند پشت درب وهمدیگر راکنارمیزدندتا ازطریق سوراخ درب آنها راببینند.چقدر خلبانهابدنهایشان تحلیل رفته بود.بسختی تک وتوک آنهارا آنهم باشک و تردید توانستیم بشناسیم.آنهارا سریع بردند به قاطع(ساختمان)روبروی درب اصلی که خالی بود.همه بچه ها بخاطرآمدن دوستانمان خیلی خوشحال شدند اماامکان صحبت باآنها وجود نداشت.
یکی از سلول های خالی قاطع ما را مسوءل زندان معروف به محمودتعبان بعنوان انباری استفاده میکرد.بعد از آمدن برادران خلبان،محمود تعبان مقداری وسایل را طی چند مرحله آورد وداخل انباری گذاشت. مابحرکات او مشکوک شدیم،برای همین، قفل درب انباری را باز کردیم و متوجه شدیم وسایلی را که محمود آورده و داخل انباری گذاشته متعلق به خلبانان میباشد که در بدو ورود به الرشید در بازرسی از آنها گرفته است.
در بین آنها جزواتی دست نویس به نقل از دکتر پاکنژاد وجود داشت که حاوی مطالبی اخلاقی ،فقهی ،تاریخی وتفسیر بعضی آیات قرآن بود.بیشتر آنهارا مابدون آنکه محمود بفهمد برداشتیم.
شاید این پرسش را داشته باشید که چگونه ما قفل درب انباری راباز کردیم!؟بطور مختصر اشاره ای بآن میکنم....


 
ادامه خاطرات ....(13)
ساعت ٤:٥٢ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان

..این روند ادامه داشت تا اینکه یکروز درب زندان باز شد و ابوزیدان گفت سریع وسایلتان رابردارید و به پایین بروید.همه آماده شدیم رادیو راهم بچه ها توی وسایل مخفی و بپایین آوردند.
ازقبل پایینیها مطلع شده بودند ومنتظر رفتن ما بودند.وقتی وارد زندان پایین شدیم بچه ها همدیگر را در بغل گرفته و از اینکه بعداز 16ماه همدیگر رامی دیدیم بسیار خوشحال بودیم،مخصوصا"که دوستان جدیدی بجمع پایین اضافه شده بود.یکی از آنها برادراحمدبیگی بود.من ایشان رانمی شناختم،اما برادرشان شهید یعقوب احمدبیگی یکی ازهمکاران و دوستان من بعد از پیروزی انقلاب،در دانشگاه افسری امام علی بودند،و همین سبب آشنایی بنده با ایشان گردید.
بچه های بالا تمایلات مذهبی آنها برتمایلات ملی گرایانه شان می چربید،وبعکس تمایلات ملی گرایانه اکثریت بچه های پایین برتمایلات مذهبی شان بیشتر بود.بهمین جهت یکی از آرزوهای بچه های مذهبی پایین ادغام شدن با بالایی ها بود.
روز اول ادغام زمان برگزاری نماز مغرب و عشاء اولین اختلاف نظر ظاهر شد.مادربالا بعداز نماز سرود الله اکبر خمینی رهبر رامیخواندیم ودر پایین بعد از نماز سرود ای ایران ای مرز پرگهر خوانده میشد.سر خواندن کدام سرود بحث ودلخوری پیش آمد.مامیگفتیم سرود رسمی جمهوری اسلامی ایران سرودالله اکبر است ،آنها میگفتند سرود ای ایران است .بهرحال آنشب تصمیم براین شد که تاتوافق باهم ،هیچ سرودی خوانده نشود...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (12)
ساعت ٦:۳٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، افطار

... زمستان بود وهوا خیلی سرد.داخل زندان هم بعلت بتن آرمه بودنش خیلی سردتر بود.ماجز دو پتو ویکدست لباس، برای گرم شدن هیچی نداشتیم.فرمانده ما هم هرچه بعراقیها تذکر میداد،فایده ای نداشت.برای تحمل سرما اکثرا"پتو بدوش بودند.هرچه در تابستان از گرما عرق میریختیم،در زمستان از سرما میلرزیدیم.بالآخره عراقیها یکدستگاه ایر کاندیشن غیر قابل استفاده آوردند ودر پشت دیوارصلع شمالی زندان گذاشتند ویک سرکانال آنرا بداخل طبقه پایین وسر دیگر کانال را بداخل طبقه بالا گذاشتند.گرچه هیچگاه آن دستگاه روشن نشد،ولی بخواست خداوند بدون آنکه عراقیها بفهمند وسیله ارتباطی ما باپایینی ها شد.تصمیم بر این شد که بااحتیاط بدون آنکه اطلاعاتی از منبع اخبار گفته شود،اخبار مهم را از طریق کانال ایرکاندیشن به بچه های پایین داده شود.
یکروز از پایین خبر دادند جناب محمودی راکه برای بازجویی ومشکلاتیکه درپایین بود برده بودند،در بازگشت قرآنی راباخود آورده بودند که هم ترجمه فارسی(الهی قمشه ای)وهم خط خوبی(عثمان طه)داشت،و توسط ایران تهیه ودر اختیار صلیب سرخ قرارگرفته و آنهارا به اسرا دراردوگاههاداده بودند.دقیقا"از نحوه ی بدست آوردن آن قرآن اطلاع دقیقی ندارم ولی آنچه از زبان دیگران شنیدم این بود که؛دو نوجوان اسیر ایرانی در اردوگاه مرتکب ترور شخصی شده بودند که باهمکاری عراقیها، جرایم وجنایات زیادی مرتکب شده بود ،وآنها را برای محاکمه به الرشید آورده بودند واین قرآن متعلق به آنها بوده که عراقیهااز آنها گرفته وبه جناب محمودی داده بودند.
ما از پایینیها خواستیم،آن قرآن را ازطریق کانال بما بدهند تا بعد از مطالعه ویادداشت برداری ،مجددا"بآنها برگردانیم.آنها گفتند که اگر قرآن توسط عراقیها کشف شود،ضمن لو رفتن کانال،مشکلات زیادی رابرای همه بوجود خواهد آورد.مانظریه آنها راقبول کردیم وپیشنهاد دادیم که قرآن راچندبرگ چندبرگ برای مابفرستند وما تمام نکات ایمنی را رعایت خواهیم کرد.آنهالطف کردند ودرهر نوبت چند برگ ازقرآن رامی فرستادند.مابایک ولع غیرقابل وصفی بنوبت دور از چشم عراقیها آنهارامیخواندیم و تامیتوانستیم یادداشت برداری میکردیم وسپس برای خواندن بگروه بعدی میدادیم.وقتی همه میخواندند وآنچه راکه میخواستند یادداشت میکردند،آنگاه آنهارا برمیگرداندیم و مجددا"چند برگ دیگر میگرفتیم.شهید رضا در یادداشت برداری و سرعت درنوشتن یکی از بهترینهابود.از برکت وجود قرآن همه بچه هامعنویت خاصی پیداکرده بودند و مخفیانه جلسات دورهمی قرائت وتفسیر قرآن برگزار میکردیم.دربعضی مواقع که ازنظر ویتامین ب (باطری)مشکلی نداشتیم،برادرباباجانی دعاهایی از رادیو مثل دعای کمیل وترجمه آنرا میگرفت وتند نویسها یادداشت میکردند.هنوز طنین صدای دلنشین شهید رضا هنگام خواندن دعای کمیل و خصوصا"ترجمه قسمت آخردعا ،در گوشم مانده است؛یا من اسمه دواء وذکره شفاء وطاعته غنی،ارحم من راس ماله الرجاء وسلاحه البکاء یاسابغ النعم یادافع النقم یانورالمستوحشین فی الظلم.........
ای آنکه نام او دوا ویاد او شفا واطاعت او توانگری است رحم کن بکسی که سرمایه اش امید واسلحه اش گریه است ای دهنده نعمتها و ای دور کننده نقمت، ای روشنی وحشت کنندگان در تاریکیها..........
درشرایط خاصی که بودیم،آنقدر این دعا آرامش بخش و امیدوارکننده بود که هیچ فکر نمی کردیم در اسارتیم.
ترجمه زیبایی که توسط شهید رضا تهیه و خوانده میشد همه ،حال و هوایی پیدا میکردند که به پهنای صورت در سکوتی که فقط صدای آرام خواننده دعا شنیده میشد،اشک می ریختند وهر دعا وخواسته ای  بود، جز دعا برای خود.
دعای هنگام افطار شهید رضا(اللهم لک صمت وعلی رزقک افطرت وعلیک توکلت،اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا)و بسیار دعاهای دیگر آن مرحوم که بیادگار در ذهنم مانده و منش و رفتار متین وخارق العاده اش همه و همه سبب شده مدام بیادش باشیم.

                                                                                                                                                                                                               


 
ماه مبارک رمضان در ابوغریب
ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، حلول ماه مبارک رمضان ، ماه مبارک رمضان

...ماه مبارک رمضان همزمان شده بود باروزهای خیلی گرم وطولانی تابستان،گرمای داخل زندان ابوغریب هم صدچندان بود.اما بچه هادر همان شرایط روزه میگرفتند.عراقیها بمحض آنکه ظرف غذا رامیدادند برای اذیت کردن ما چراغها راخاموش میکردند وما بایستی درتاریکی در مدت خیلی کمی غذا راتقسیم وبخوریم و بلافاصله از ما میخواستند ظرف غذا واستخوان ها راتحویل دهیم.
آنشب غذا یک تیکه گوشت نپخته که همراه با استخوان بصورت مکعب شکل با اره برقی درآورده بودند بود.شهید رضا هم میبایست گوشت را از استخوان جدا کند وسپس بین ماتقسیم کند.مازمانیکه شروع به افطار کردیم متوجه شدیم برخلاف معمول که غذا فاقد نمک وادویه بود گوشت شور است.زود به بچه ها گفتم نخورید تا چراغها را روشن کنند وعلت شوری غذا مشخص شود.وقتی چراغها روشن شد من به شهید رضا گفتم دستهاتو ببینم.وقتی دستهاشو آورد جلو دیدم بعلت خام بودن گوشت وتیزی لبه استخوان ،درتاریکی بدون اینکه متوجه شود ،دستهاشو بریده وعلت شوری غذا آغشته شدن گوشت به خون او بوده.آنشب بچه ها(گروه شش نفره ما)با یک لیوان آب افطار کردند وروز بعد هم باهمان یک لیوان آب روزه گرفتند.بچه ها از گرمای زیاد وتشنگی وگرسنگی بحال اغما درمیآمدند وبی حال کنار هم می افتادند.ولی خدا راشکر درمقابل دشمن چون کوه می ایستادند و از عقایدشان دفاع میکردند...

راوی :دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب(10)
ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، نیروی هوایی ارتش

نفر دیگر از آن دو نفری که تقسیم غذا میکردند،جوان بیست و دو سه ساله ای بود بنام فارس. او اهل نجف اشرف بود. او را هم آنجا مخفی وزیر شکنجه استخوان شانه اش راشکسته بودند.وبدون مداوا رها و کلی کار هم ازش میکشیدند.
بقیه زندانیان هم در سنین مختلف و تعدادی عراقی و تعدادی هم از کشورهای مختلف اعم از کشورهای عربی واروپایی بودند.همه آنها در آنجا مخفی و تحت شکنجه ،بدون محاکمه بودند.عکس زندانی را که ارسال فرموده بودید،بسیار شبیه زندانی بود که ما در آنجا بودیم. چون درب سلولها نرده ای بود، همانطور که داخل سلول نشسته بودیم،نفراتی را که در سلولهای مقابل طبقه بالا و پایین بودند میدیدیم. درست رو بروی ما یکنفر اروپایی«ظاهرا"انگلیسی»بود که تقریبا"روانی شده بود.او تنها زندانی بود که لباسهایش رانگرفته بودند البته لباس زندانی هم داشت.او یکسره لباس زندانی اش را در می آورد،بعد شلوار وپیراهن وجوراب و کفشش را می پوشید وسرش راشانه میکرد بعد پنج دقیقه ای می نشست،دو باره آنها را از تنش در میاورد و مرتب تا می کرد وسپس لباس زندانیش را می پوشید.در طول روز بارها و بارها این کار را تکرار میکرد.یکی از شکنجه گرها که فردی قوی الجثه بود و بچه ها اورا گاو می نامیدند( چونکه زمان شکنجه بجای اینکه با کابل وچوب بزند ،لگد میزد).این شخص روزی چند بار می رفت جلو سلول اروپاییه وبحالت تمسخر می گفت؛هللو مستر،هاو آر یو؟آن بنده خدا هم بلند میشد و به حالت احترام می ایستاد و می گفت؛تنک یو سر .یکنفر دیگر هم که مثل اروپاییه تنها در سلول بود،جنرال عراقی بود که حدس میزدیم در عملیات جنگی شکست خورده و آنجا مخفی شده بود .تنها امتیازی که باو داده بودند،یک حوله حمام بود که دایم تنش میکرد وپشت در سلولش می ایستاد.چون سلولش در طبقه پایین ومقابل توالت بود. مازمانیکه میخواستیم بپریم از توالت بیرون ابتدا یک احترام برای او می گذاشتیم و سپس وارد تونل مرگ میشدیم.
چهار جوان عراقی هم که شیعه وخلبان بودند و از بمباران ایران امتناع کرده بودند آنجا مخفی وتحت شکنجه بودند.برای آنکه آنها را تحقیر کنند نظافت آنجا را بآنها محول کرده بودند.آنها برای اینکه نشان دهند از طرفداران امام(ره)هستند،زمانیکه جلو سلولهای مارا نظافت میکردند محکم تی نظافت رابه درب سلول ما میزدند و بانگاههای محبت آمیزی که میکردند نشان میدادند که طرفدار ماهستند. بعدها اطلاع پیداکردیم که هر 4نفرشان را اعدام کردند.
درمدت ده  دوازده روزی که آنجا بودیم عراقیها فقط مارا شکنجه میکردند وباآنها زیاد کاری نداشتند. ما از اینجهت خوشحال بودیم که خوب شد وسیله ای شدیم تا مدتی آنهارا نزنند.همه سلولها راباوسایل ایمنی مثل آیینه وغیره دایما"کنترل میکردند تا کسی خلاف قانون آنها عمل نکند.
موقع توزیع غذا نجمی وفارس داد میزدند ظرف ها بیرون. زیر دربها باندازه 10سانت 2تا از میله ها کوتاه تر بود وما ظرف غذا را که یک بشقاب رویی کوچک بود از آنجا بیرون میگذاشتیم.آنها برای هر نفر یک ملاقه غذا میریختند وما ظرف رابداخل میکشیدیم.یکروز ظهر غذاسبزی آب پز شده ای بود بنام سلگ.بچه ها بآن برگ چغندر میگفتند.فارس همانطور که داشت باملاقه غذارا داخل ظرف می ریخت،یواشکی میگفت بخور به نیت قرمه سبزی...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب(9)
ساعت ٦:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس

اولین کاری که بذهن بچه هارسید حفظ رادیو بود.فرشید اسکندری بعلت نوعی رماتیسم مشکل حرکتی داشت.برای انتقال ایشان درخواست برانکاد شد.درفرصت مناسب رادیو رازیر کمر او جاسازی کردیم.عراقیها تمام وسایل ما وحتی لباسهای فرشید راگشتند ولی الحمد لله رادیو رانیافتند.ازداخل ساختمان بداخل راهرو وازآنجا بداخل  ساختمان بعدی بند محکومین به اعدام بردند.درطول مسیر نگهبانان معمولی(غیرشکنجه گرها)بدستورنگهبانان ما رو بدیوار ایستاده بودند تاما رانبینند.روی هرسه ساختمان که مخفیگاه بود نوشته بودند »مخزن«
زندانی که مارابردند دو طبقه بود وحالت پاساژ مانند داشت.یعنی بین طبقه بالا وپایین باز بود و حفاظ نرده ای داشت.دور تا دور طبقه بالا وپایین سلول های انفرادی بادربهای نرده ای که از میلگرد ساخته شده بود قرار داشت.بیش از20نفر از شکنجه گرها در دو ردیف باکابل وچوب وباطوم داخل زندان درطبقه پایین ایستاده بودند و بمحض ورود ما دیوانه وار شروع بزدن بچه ها میکردند.بعدا"مافهمیدیم که قانون آن زندان اینستکه ورود وخروج هر زندانی همراه با پذیرایی میباشد.
بهرحال آنقدر بچه ها رازدند که دیگر توان ایستادن روی پایشان رانداشتند.بعداز زدن مفصل ،همه را به طبقه دوم برده وهر دونفر را در یک سلول انداختند.از دیگر قوانین آن زندان،این بود که کسی تانگفتند حق خوابیدن وچرت زدن،حرف زدن باهم،درازکشیدن،بلند شدن،راه رفتن داخل سلول وهیچ کار دیگر رانداشت.هر روز سه نوبت بعد از صبحانه،نهاروشام،ببهانه شستن ظرف غذا(بشقاب رویی کوچک)دونفر دونفر مارا ازسلول خارج و به پایین انتهای راهرو برده که توالت آنجا بود،درحالیکه ازداخل تونل مرگ باید عبور میکردیم میبردند وبرمیگرداندند.
برای اینکه بچه ها وزندانیان را اذیت کنند همیشه فاضلاب ده سانتی بیرون زده بود و ارتفاع شیر آب از کف توالت حداکثر بیست سانت بود وشستن دست وظرف  امکانپذیر نبود.باتمام شرایطی که گفته شد هنوز وارد توالت نشده داد میزدند که بیا بیرون و پشت درب منتظر بودند تابمحض بیرون آمدن،باکابل وچوب ضمن زدن از کانال مرگ عبورت دهند.
آنها باچوبهاییکه سرآنرا گرز مانند لاستیک پیچیده بودند تاتوان داشتند بسرمان میزدند.بعضی از آنهابرای آنکه بیشتر شکنجه کنند به عمد به مچ دست بچه ها میزدند تاظرف از دستشان بیفتد وزمانیکه از کانال مرگ عبور میکردند ومیخواستند داخل سلول روند،شکنجه گرها مجبورمیکردند که باید برگردی وظرفت رابرداری وبدینوسیله چند بار شکنجه میدادند.طوری بچه ها رامیزدند که نزدیک زمان نهار میشد.نهار رامیدادند وباز شکنجه راشروع میکردند تانزدیک شام.شام رامیدادند وباز شروع بشکنجه میکردند تانیمه های شب.روز اول سلول اول راکه تنهاسلول سه نفره بود وبرادران شروین،اسکندری وشهید بورانی درآن بودند راشکنجه نکردند.آنهاکه دیدند16نفر دیگر شکنجه شده وآنها شکنجه نشدند،معترض شده وعلت آنرا پرسیدند.عراقیها بآنها گفتند شماچون خوب هستید مابشما کاری نداریم.آن سه برادر شروع کردند به تکبیر گفتن وضربه زدن به درب .بااین کار آن سه برادر،نقشه عراقیها که ایجاد تفرقه بود،نقش برآب شد وعراقیها آنها راهم مثل بقیه هر روز میزدند.
بجز ما19 نفر زندانیان دیگری از دیگر کشورها وخود عراق هم بودند.گرچه امکان ارتباط بادیگر زندانیان نبود ولی در زمان توزیع غذا کم وبیش توسط دونفر مقسم اطلاعاتی بدست میآوردیم.
یکی از مقسم ها بنام نجمی پسربچه ای 16ساله واهل مصر بود که رژیم بعثی عراق بخاطر اختلاف باپدرش درسن 12سالگی دزدیده و4سال بود که او راآنجا مخفی کرده بود.ادامه دارد...


 
شب قدر و انتقال اسرا به طبقه پایین ابوغریب در ماه مبارک رمضان
ساعت ۱٢:٠٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: ماه مبارک رمضان ، لیله القدر ، شهادت مولای متقیان علی ع ، شب قدر

در 20 تیرماه سال 1361 ، 19نفر از اسرا را پس از یکسال و نیم که از سایراسرا جدا بودند(1)  از طبقه دوم به طبقه هم کف ابوغریب منتقل کردند که مصادف با شب قدر و ایام شهادت امیرمومنان علی (ع) بوده است و همان شب به برگزاری دعا و نیایش پرداختند.

در دست گرفتن یک برگ از قرآن دستنویس که توسط جناب فرشید اسکندری نوشته شده بوده و تلاوت آیات سوره قدر توسط جناب داوود سلمان و ترجمه آیات تلاوت شده و شواهد از قرآن توسط رضا احمدی، که به بیان تفسیر سوره دخان و کمک گرفتن از آیات دیگر قرآن و معنا و تعبیر کردن کلمه قدر توسط ایشان ،به تقدیر امور بندگان و استجابت دعای خواسته شده، منزلت دادن به انسانها و عبادت و قدر دانستن پرداخته میشود.

درزیر فایل شنیداری این نوشتار را اززبان ناخدا شفیعی خواهد شنید:

شایان ذکر است که پس از گذشت 34 سال از تاریخ قوف الذکر درحال حاضر که تصمیم به گردآوری مطالب شده است شبهای قدر تقریبا مصادف با همان شبهای قدر سال 61 می باشد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------1)امیر اوشال نیز از همرزمان رضا که مدت 10 سال اسارت را با ایشان گذراندند درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».(به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران)

(که در 20 تیرماه سال 61 مصادف با ایام شب قدر ماه مبارک رمضان از طبقه دوم به طبقه هم کف منتقل میشوند.)


 
آموزش قرآن ،اقامه نماز و روزه داری در اسارت
ساعت ۱۱:٠٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٦ اردیبهشت ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: آموزش قرآن در اسارت ، اقامه نماز و روزه داری در اسارت ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی

ناخدا  شفیعی از امیران آزاده ای که دوران ۱۰ ساله اسارت را با رضا احمدی بودند در خصوص آموزش قرآن و مفاهیم آن،آموزش زبان عربی ،اقامه نماز و روزه داری ،بخصوص در 5سال آخر دوران اسارت که ایشان تمام روزها به غیر از روز های حرام را روزه دار بوده اند و نمازهای خود را از کودکی و بدو تولد بصورت قضا تا سال آخر اقامه نمودند، چنین می گویند:

{جناب فلاحی(ایشان از امیران آزاده ای هستند که سه سال آخر دوران اسارت را با رضا بوده اند)در خصوص نماز خواندن ایشان می گویند:

یکى از خاطراتش که هیچوقت فراموش نمیکنم ،روزهاى آخر اسارت، آقا رضا اینقدر نماز میخواند که تمام سر زانوهایش علاوه بر اینکه پاره بود زخم شده بود هر چه ازش مى پرسیدم شما که نماز قضا ندارى ؟ همیشه لبخند مى زد و جواب نمى داد انگار بهش الهام شده بود که بزودى بدیار حق خواهد رفت روحش شاد.}

شایان ذکر است که ایشان خود پس از آزادی میگفت، از آنجایی که از زنده بودن والدینم مطلع نبودم و نمیدانستم هنوز در قید حیات هستند یا خیر، کلیه نماز های پدرشان را هم بصورت قضا بجا می آورند.(پدرایشان یک هفته قبل از فوت رضا در اثر سکته قلبی به رحمت ایزدی پیوستند ).

به گفته اعضاءخانواده: زمانیکه ایشان با لباس پرواز نماز می خواندند همیشه درجه های خود را از لباس جدا میکردند  و یک گوشه می گذاشتند از ایشان راجع به این موضوع سوال شد گفتند : وقت نماز ما عبد هستیم اینجا درجه و رتبه معنا یی ندارد . خدایا روح ایشان رادر روضات الجنات با ائمه اطهار و اولیا الله محشور فرما .
من یطع الله و الرسول فااولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و  الصدیقین والشهدا و الصالحین و حسن اولئک رفیقا .
قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون

عکس فوق از اولین وضوی ایشان پس از آزادی ودر بدو ورود به منزل گرفته شده است.


 
با من سخن بگو
ساعت ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۸ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: عشق خدایی ، بامن سخن بگو ، خطبه نهج البلاغه ، ماه مبارک رمضان

زمانی که پس از سالها تصمیم گرفتم در خصوص شناخت رضای عزیز تحقیق کنم و ایشان را بهتر شناخته و به دیگران نیز معرفی نمایم، تردید داشتم که آیا این کار درست است یا نه؟ونظر به اینکه رضا در زمان حیاتش و پس از آزادی از اسارت، حاضر نشده بود با هیچ یک از خبرگزاریها و رسانه هایی که از ایشان دعوت به مصاحبه نموده بودند صحبت کند واز زجرها و مرارتهای اسارت خود زبان به میان آورد ، برای رفع این دودلی و شک سعی کردم از نهج البلاغه کمک بگیرم ، به که چه زیبا برادرم با من سخن گفت و خطبه جالب و خواندنی 149 نهج البلاغه آمد که درآن مولای متقیان علی (ع) قبل از مرگ با مردم سخن گفته بود وبرایم این خطبه بوضوح زبان حال رضا بودکه پس از خواندن آن اراده ام برای اینکار مصمم تر شد در زیر خطبه 149 را میخوانید و میشنوید: خطبه 149 نهج البلاغه: ای مردم! هرکس مرگی را که از آن گریزان است خواهد دید.دوران زندگی انسان ،میدان رانده شدن اوست درجهان ،وگریختن از مرگ،رسیدن است بدان. چند روز که روزگار را از این سو بدان سو راندم ، و به خاطر دانستن این راز پوشیده اش کاواندم، خدا نخواست ، جز آنکه آن را بپوشاند،هیهات که این علمی است نهفته-که هیچکس آن را نداند -اما وصیت من:خدا !چیزی را شریک او میارید و محمد(ص)!سنت او را ضایع مگذارید! این دو ستون را برپا بدارید واین دو چراغ را افروخته نگهدارید، ونکوهشی بر شما نیست مادام که پراکنده نیستید و پایدارید.هرکس به اندازه توان خود بکوشد، وبر نادانان آسان گیرد و مخروشد، که پروردگارتان مهربان است و دینتان راست،و امام شما داناست. من دیروز یار شما بودم،وامروز برای شما مایه پندو اعتبار وفردا از شما جدا و به کنار،خدا مرا و شما را بیامرزد اگر پای در این لغزشگاه برجای ماند که هیچ، واگر بلغزد و مرگ در رسد ،شیوه روزگار ناپایدار است آرام پس آنکه در جنبش بود ،و خاموش ،از آن پس که گفتگو می نمود پس پند دهد شمارا آرمیدن من ، و از گردش افتادن دیدگانم ، و بی جنبش ماندن پاها و دستانم ، که این برای پند پذیران بهتر است از گفتار رسا، و سخن شنیدنی و شیوا، شمارا بدرود میگویم ،بدرود کسی که آماده دیدار است و دیدارش با پروردگار است.فردا که جای من خالی ماند، ودیگری برآن نشست،راز درونم را خواهید دانست و اینکه چه کسی را دادید از دست .انا لله و انا الیه الراجعون وچنین شد که تحقیقاتم را درخصوص خاطرات اسارتش شروع نمودم و در پستهای آتی آنها را از زبان خلبانان وامیران آزاده خواهید شنید.لازم به ذکر است که تاکنون سعی برآن بود که به لحاظ زمانی(از کودکی تا اسارت) ترتیب مطالب حفظ شود ولیکن از این پس ترتیبی نخواهد داشت .