پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

سخنرانی تیمسار محمودی در مراسم یادبود رضا احمدی در دانشگاه خواجه نصیرالدین
ساعت ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۱ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، جانباز آزاده تیمسار محمودی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس ، نیروی هوایی ارتش

(این سخنرانی در مراسم ختمی که از طرف دانشکده برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):

 الحمدالله رب العالمین و به نستعین

....الان که در این مکان مقدس نشسته بودم ...در بدو ورود چشمم خورد به آیه مبارکه ان الصلوه نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.... یادم انداخت که این درست چیزی بود که در رابطه با برادر عزیزم شهید آزاده سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی صادقه او واقعا همه چیش برای خدا بود او زندگی میکرد برای خدا برای رسولش به راه رسولش به راه قرآن و به راه جانشینان رسولش، و از پیروان معتقد وخالص خدا و مخلص  خط رسول خدا و بدنبال آن خط جانشینان رسول خدا و خط امام امت بود.اون روز که بدن پاک و مطهرش رو من و چند تن از آزادگان دیگه افتخار داشتیم بدوشمون حمل کنیم و تشیع جنازه اش رو شرکت داشته باشیم با هم درد دل میکردیم دوستان آزاده و میگفتیم خوشا به حال محمدرضا که آسوده و آرام خفته است او با اعتماد کامل و اعتقاد کامل بود  زیرا 10 سال در تمام لحظاتی که با او بودیم  او را شناخته بودیم که چگونه زندگی میکرد و چگونه از این دنیا رفت می دونستیم که آسوده خاطر، آرامش روح داشت  وآرزو می کردیم و میکنیم که یعنی میشه ما هم به اون آسودگی وآرامش روحی او، از این دنیا بریم . انقدر خصائل اخلاقی و محسنات او زیاد است که واقعا من قادر نیستم بتونم از او بگویم . چون با محمدرضا احمدی از زمانیکه وارد نیرو هوایی شد آشنایی داشتم با اینکه اختلاف سنی در حدود 10 سال داشتیم واز نظر درجه خدمتی من جلوتر بودم ولی اونقدر این افسر شاخص و نمونه بود در ورودش به  محل خدمت ما در پایگاه یکم مهرآباد و بعدآ هم در پایگاه سوم شکاری همدان، او را دورادور بعنوان یک افسر نمونه خوب،باسواد لایق خالص، مخلص،صمیمی ومهربان می شناختیم و از دوستانش وصف حالش رو می شنیدم بعدم که در اسارت افتخار داشتم تمام 10 سال رو در زندانهای بعثی عراق نمیدونم مستحضر هستید یا نه من و او و 28 خلبان دیگر در اسارت بطور مفقودالاثر مارو صدام و یارانش در زندانهای عراق نگهداری میکردند نه در اردوگاه بخاطر همین ما در شرایط خاصی 10سال در کنار هم دو سال ونیم تقریبا در زندانهای ساواک عراق و هفت سال ونیم در زندان دژبان عراق در کنار هم گذروندیم که الان سه تن از اون عزیزان ویاران اون عزیز در اینجا حضور دارند ما سایه به سایه و لحظه به لحظه هارو در کنار هم گذروندیم و مطمئنم و با ایمان خاطر می گویم آنچه که ما از هم میشناختیم نسبت به خانواده و زن و فرزند نمیشناختیم (عذر میخوام اگر بیاد او  سخنم قطع میشه )یادم هست شاید چند روز بیشتر به بازگشت ما به خاک میهن اسلامی عزیزمان نمانده بود من با محمدرضا قدم میزدم در اون حیاط کوچک زندان دژبان که محل هواخوری ما بود او برای همه دوست و صمیمی و برادر و فداکار بود برای همه برای همرزمانش برای ملتش برای حکومتش برای دوستاش ولی برای من چیز دیگری بود در اسارت مثل یک مشاور بود برای من یک همدم بود زیرا من بخاطر مسئولیتی که داشتم  فرمانده اون تعداد از اسرایی که عرض کردم اون 30 نفر در اون زندان بودم. به خاطر همین بیشتر مواقع با او صحبت می کردم زیرا به افکارش به عقایدش و مدیریتش و فرماندهی اش اعتقاد و ایمان داشتم  به همین دلیل قدم می زدیم و صحبت میکردیم با او، صحبت به آنجا کشید که گفتم محمدرضا هیچ میدونی که اگر حساب بکنیم دقیقا من ده ساله که اسیر هستم و روزی که اسیر می شدم پایان دهمین سال ازدواجم بود ولی جمع ساعاتی که من در کنار تو و سایر برادران گذروندم بیشتر از جمع ساعاتی است که در ده سال زندگی زناشویی با زن و فرزندانم گذروندم زیرا در زندگی با زن و فرزندانم حداقل نیمی از وقتم برای کار،اداره  و پرواز و مسائل دیگه، ازشون دور بودم ولی اینجا ما در کنار هم بودیم 10 سال اینو به این دلیل گفتم که بدونید ما چقدر بهم نزدیک بودیم وآنچه که من از او میگم واقعیتی است که شاید خانواده اش  هم تا این حد  اونو نشناختن نمیدونم از کدوم یک از خوبیهاش و خصائلش بگم؟از اخلاص و ایمان خالصانه اش به خدا و رسولش و قرآن حکیم بگم؟ازایمانش به مملکتش و به ملتش و حکومتشو  رهبر فقیه قبلی و رهبری فعلی بگم ؟ از دوستی و صمیمیت و مهربانیش ولبخند همیشه به صورتش که گرمی بخش دلهای سرد ما در اسارت بود بگم؟از بی نیازی مادیش بگم؟از روح بزرگ معنویش بگم؟از نمازهای شبانه و دعاهاش و نیایشش در کنج اسارت بگم؟از مدیریت و فرماندهی و رهبری و اقتداراتش بگم؟از تخصصش، استاد پرواز نمونه بود وقتی شاگرد پرواز بود در پاکستان شاگرد اول و شاگرد ممتاز باز میگرده به مملکتش وقتی در ایران دوره های مختلف پروازی رو میگذروند شاگرد ممتاز بود وقتی به عنوان معلم خلبان انتخاب میشه با همه دقت و سختگیری که نسبت به شاگردان برای یاد گرفتن پرواز داشت شاگردانش عاشقانه دوستش داشتند مدتی من به عنوان فرمانده گردانش بودم و او معلم بود در گردان شاگردان معمولا از استادانشون اشکال و ایراد ارائه میدادند هرگز یادم نمیاد که از این آزاده عزیز سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی که با درجه ستوان یکی افتخار معلم خلبانی رو پیدا کرد ، شاگردی مراجعه کرده باشه گله ای شکایتی وناراحتی کرده باشه در صورتیکه در نمره دادن و آزمایشها بسیار سختگیر و دقیق بود اماچون روحش، اخلاقش رفتارش با شاگردانش مهربان و در چارچوب صمیمی و اصولی بود یادم نمیاد و فکر نمیکنم هیچکدام از هم دوره هاش یا فرماندهانش یا کسی از محمدرضا شکایت و یا گله ای کرده باشه.از گذشتش، در اسارت ما همیشه کمبودهایی داشتیم از لباس و وسایل مورد نیاز حتی دارو ،خوراک ،غذا بخصوص ماها که  از صلیب سرخ و همه دنیا پنهانمون کرده بودند و دستمون به کسی نمیرسید که بتونیم  دادمون رو برسونیم حتی دارو رو از ما دریغ میکردن   و چون در محیط سربسته و محدود بودیم و بطور مجتمع وقتی مریضی که واگیر داشت مثل سرما خوردگی و آنفولانزا و مریضیای دیگری که اینجا ذکر نمیخوام بکنم بوجود می آمد از جمع 30 نفری حداقل 20-23 نفر مبتلا میشدیم با کمبود دارو مواجه میشدیم و من بعنوان فرمانده وقتی میخواستم داروهارو بین مریضا تقسیم کنم محمدرضا همیشه میومد پیش من و میگفتش که - چون با من دوستی و انس خاصی داشت ،به همه گفته بودم که من رو به اسم پسرم صدا بکنید که یادش باشم در اسارت می گفتم به من بگید بابا سام،  اوهمیشه به من میگفت حتی موقعی که آزاد شده بودیم - می اومد میگفتش بابا سامی من دوامو آخر میخورم اگر موند به من بده اگر نموند به من نده. دیگه بقیه چیزها که اصلا ارزشی نداشت لباس کم میومد او نمیگرفت، هر چی من میگفتم اینجا ما نوبت داریم حساب کتاب داریم اگر چیزی کم یه چیزی یه جا کم میومد لیست تهیه میکردیم که به دیگری و درجای دیگه جبران کنیم او حاضر نبود که اینو بپذیره و تا دیگران نمیگرفتن مایل نبود بگیره وقتی که آزاد شدیم و به میهن اسلامی برگشتیم اینجا هم بی نیازی شو نشون داد طبق مقررات و قوانینی که دولت محترم جمهوری اسلامی ایران تعیین کرده که حمایت از آزادگان بشه موارد خاصی رو در نظر میگرفت .او همیشه در مسیر آباده به شهر خودش بود و بدنبال دوستانش و خانوادش و گرفتاریهای دیگران و بارها من بهش میگفتم رضا بیا برو فلان جا فلان چیز رو اعلام کردن میخوان بدن میگفت بابا سامی من حالا احتیاجی ندارم اگر شد بعدا میرم میگیرم آخرین چیزی رو که بهش اطلاع دادم (چون ما خلبانها باید معاینه پزشکی بشیم پس از بازگشتمون و اگر سلامتی داشتیم مجدد افتخار خدمت پروازی رو داشته باشیم واگر سلامت نباشیم افتخار خدمت در امور اداری داشته باشیم )در کمیسیون پزشکیش من بعنوان نماینده آزادگان خلبان شرکت داشتم به لطف خداوند در سلامت کامل بود.بعد باید فرمهایی رو امضا میکرد. یادمه که تلفن کردم بهش و گفتم رضا فرصت کردی بیا تهران اقلاً فرم پروازیتو امضا کن که کارت زودتر تمام بشه گفت بابا سامی چه عجله ای داری آخه تازه اواخر آذرماهه و ما که تا شب عید سرکار نمیریم هر وقت فرصت شد چشم میام . دو روز بعد سه روز بعد دقیقا خاطرم نیست بهم زنگ زد گفت نمیتونم بیام تهران پدرم شدیدا بیماره بردن بیمارستان روز بعد من زنگ زدم حال پدرشو بپرسم یا دو روز بعد خاطرم نیست خیلی قوی و محکم پای تلفن تا گفتم رضا بابا چطوره؟ گفت" انا لله و انا الیه راجعون " پنج روز بعدش به من خبر دادن که رضا هم بدنبال پدرش رفت او کسی بود که صدام از قبل از تاریخ 31 شهریور که حملات رسمی شو به کشور و میهن اسلامی ما آغاز بکنه از شاید سه ماه 4ماه قبلش نیروهاش رو به لب مرز آورده بود و تحرکات نظامی داشت و طبیعتاً ما نظامی ها هم حالت آماده باشیم و بخصوص پایگاههای لب مرزی مون بایستی پروازهای پدافندی و پوشش هوایی رو به یگانهای لب مرزمون انجام میدادن اون موقع رضا افسر جمعیه پایگاه یکم بود که من سمت جانشین فرمانده پایگاه یکم را داشتم یک روز در اوایل شهریور ماه یعنی حدود شاید بیست و هفت هشت روز، سی روز قبل از شروع جنگ اومد دفتر من با دو تن از یارانش که اون دو نفرم شهید شدن سه تایی اومدن گفتن که ما داوطلبیم می خوایم بریم پایگاه همدان چون اونجا ماموریت ها بیشتر و سنگین تره در تهران کمتره اجازه به ما بده بریم به همدان، گفتم اجازه بدید من هماهنگی لازم رو بکنم با ستاد و اگر اجازه دادن برید و اینکار ظرف 24 ساعت انجام شد و اجازه دادم و رفتن او اینطوری در راه مملکتش و حکومتش فداکاری و ایثارگری میکرد قبل از اینکه اصلا بهش بگن و یا اتفاقی افتاده باشه پیشاپیش خودش پیش قدم بود دویار شهیدش هم که در پروازها شهید شدن سرهنگ خلبان شهید خجسته و سرهنگ خلبان شهیدغدیری مقدم بودن که اونها در همون اوایل مهرماه ویا یه خورده دیرتر در اوایل جنگ در سال 59 شهید میشن رضا احمدی هم پس از 10 سال اسارت و بازگشت افتخار آمیز از اسارت که همیشه میگفت حاضر نیستم به ایران برگردم تا آخرین سرباز عراقی از خاکم بیرون نره وقتی صحبت از تبادل اسرا می کردن می گفت خدا اون روز رو نیاره که ما برگردیم و حقوق ملت رو نگرفته باشیم.حتی اون روزی که خلیج بحرانی شد، خلیج فارس که در شروعش ما در اسارت بودیم و صدام رفت کویت رو اشغال کرد خوب ما پیش بینی میکردیم که ممکنه که کشور عزیز ماحالا دومرتبه در منطقه درگیر یک توطئه استکبار جهانی دیگه بشه خدا بر گفته هایم آگاهه، به من گفت بابا سامی رسیدیم ایران معاینه پزشکی میدیم اگر سالم بودیم تو استاد من بودی و منم شاگرد تو دوتایی باز هواپیما میگیریم و میریم رو سر امریکایی ها گفتم انشا... اول خدا کنه اینا توطئه شون مارو نگیره ولی اگر گرفت و برگشتیم تو پیش و من دنبال تو، تو بگی من میتونم نه بگم ، تو که 10 سال از من کوچکتری و جوونتری مجردی هزار آرزو و هزار زندگی داری اینجوری ایثارگر و فداکار بود بیش از این نه قادر هستم از او بگویم و نه میخوام وقت شما سروران عزیزان رو بگیرم مجددا درود و سلام خالصانه خودم و همه خلبانان آزاده وهمه رزمندگان را تقدیم میکنم به روح پاک و مطهر شهیدان جنگ و انقلابمون و شهید محمدرضا احمدی و سایر رفتگان برای شادی روح همشون فاتحه مع الصلوات...