پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...