کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ «این نیز بگذرد» |
ساعت ۱٠:٠۳ ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤ کلمات کلیدی: آزاده خلبان لشکری ، خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جنگ تحمیلی |
کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود؛ یادم میآید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعیمان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشمهامان به آن نوشته میافتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا میکرد. روزنامههایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژستهای آن چنانی نمایش میدادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامههای عربی بین اسرای ایرانی دست به دست میگشت و آنهایی که کم و بیش عربی میدانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه میکردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند میزدیم و دروغهای نظامیشان را تفسیر میکردیم. یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامهای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامهای که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه سیگار گرفته تا ذرات پراکنده ذغال؛ پس مواد اولیه مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآوردهای، میخ نازک زنگ زدهای اگر مییافتیم، ذوق زده میشدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه خودنویسسازی را یافتهایم؛ پس، قلمهایمان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین میشد، نخستین شماره روزنامهمان در میآمد. کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دستمان میرسید؛ یک باره فکری به ذهنمان رسید؛ استفاده کردن از مقواهای قوطیهای پودر لباسشویی که به ما میدادند تا هر چند وقت یک بار لباسهایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود، فقط یک اشکال داشت و آن این که قوطیهای خالی را از ما پس میگرفتند؛ چاره را در این دیدیم که چند تایی از قوطیها را تکه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی که تکه پارههایی از آنها را برای خودمان کش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تکه پارهها در آب و لایهلایه کردن آنها و خشک کردنشان در جایی که نگهبانی نبیند، کاغذمان تأمین شد؛ مشکل روزنامه نویسی همین است: مرکب، قلم و کاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم. توی این روزنامهها که هر 20 روز یکبار منتشر میشد و هرکدام به اندازه کف دست بود، لطیفه مینوشتیم، جدول طراحی میکردیم، کاریکاتور صدام را میکشیدیم؛ تا این که ششمین شماره این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در کاریکاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحکه گرفته بودیم؛ فرهنگ آشخوری هر روزه آنها را هنگام صبحانه؛ این کاریکاتور، آتششان زد و بیش از پیش مراقبت کردند تا مبادا قطعهای کاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه تک نسخهایمان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه کردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم. یادم میآید، شب بعد از لو رفتن نشریهمان، دوستی که مطالب صفحه طنز و شعر نشریه را مینوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت کردن روحیه ما، یک بیت شعر خواند که امیدوارمان کرد: «آن کس که اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نیز بگذرد» (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری) |
|
مشخصات نویسنده |
درباره : محمدرضا احمدی.....معلم خلبان بزرگ گردان آموزشی اف4 و قهرمان فراموش نشدنی پروازهای برون مرزی....نقش وی در زندگی اسرای مفقودالاثر نقشی بسیار موثر و فراموش ناشدنی است....یادش گرامی... پروفایل مدیر : محمدرضا احمدی |
آرشیو وبلاگ |
مطالب اخیر |
موضوعات وبلاگ |