پرواز ابدی (یادنامه خلبان آزاده شهید محمدرضا احمدی)

شناختن و زنده نگهداشتن نام و یاد شهید خلبان آزاده رضا احمدی

شب قدر و انتقال اسرا به طبقه پایین ابوغریب در ماه مبارک رمضان:
ساعت ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٦ تیر ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، شهادت مولای متقیان علی ع ، شب قدر ، سالروز ورود آزادگان

در 20 تیرماه سال 1361 ، 19نفر از اسرا را ( 1-محمدحسین انصاری2-هوشنگ شروین3-محمدرضااحمدی4-داودسلمان5-حسین جانمحمدی6-کرامت الله شفیعی7-اکبرصیاد بورانی8-فرشیداسکندری9-جمشیداوشال10-محمدابراهیم باباجانی11-همایون باقی12-علیمحمد تقوی13-حسن زنهاری14-حسین عربیان15-علیرضاعلیرضایی16-عبدالمجید فنودی17-حسین مصری18-بهرام علیمرادی19-محمدرضایزدی پناه  )پس از گذشت یکسال و نیم که از سایراسرا جدا بودند از طبقه دوم به طبقه هم کف ابوغریب منتقل کردند که مصادف با شب قدر و ایام شهادت امیرمومنان علی (ع) بوده است و همان شب به برگزاری دعا و نیایش پرداختند.
در دست گرفتن یک برگ از قرآن دستنویس که توسط جناب فرشید اسکندری نوشته شده بوده و تلاوت آیات سوره قدر توسط جناب داوود سلمان و ترجمه آیات تلاوت شده و شواهد از قرآن توسط رضا احمدی، که به بیان تفسیر سوره دخان و کمک گرفتن از آیات دیگر قرآن و معنا و تعبیر کردن کلمه قدر توسط ایشان ،به تقدیر امور بندگان و استجابت دعای خواسته شده، منزلت دادن به انسانها و عبادت و قدر دانستن پرداخته میشود.ودر خاتمه در خصوص افشا ی اولین رادیو و انتقال آن به طبقه پایین (بنام خدابخش)صحبت میشود.
درلینک زیر فایل شنیداری این نوشتار را اززبان دریادار شفیعی خواهید شنید:(باتشکر و سپاس فراوان از جناب دریادار شفیعی ایشان کل مدت 10سال را با رضا احمدی هم بند بوده اند.)
http://www.aparat.com/v/GNL8n


 
دریافت نامه و اطلاع از اسارت رضا احمدی
ساعت ۸:۱٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱ تیر ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، روز نیرو هوایی ، تیمسار لقمانی نژاد ، سالروز ورود آزادگان

در اینجا لازم است از دلاور آزاده تیمسار حسن لقمانی نژاد(ایشان ار همکاران و دوستان صمیمی رضا احمدی بودند که در تاریخ59/7/24 به اسارت دشمن درآمده و مدت 8 ماه اول اسارت را با رضا احمدی در زندان ابوغریب بسر بردند و سپس از طریق صلیب سرخ ثبت نام و به اردوگاه منتقل شدند و به همراه سایر دلاورمردان آزاده در تاریخ 69/6/24 به میهن اسلامی بازگشتند ) ایشان پس از ثبت نام توسط صلیب سرخ وانتقال به اردوگاه پس از دوسال خانواده رضا احمدی و خانواده های تعدادی از مفقودین دیگر را از زنده بودنشان مطلع ساختند صمیمانه تشکر نمود چرا که اگر نامه های امیدبخش ایشان نبود بی خبری ازاین عزیزان، بسیار سخت تر طی میشد.

نمونه ای از نامه های ایشان
 در زیر قابل مشاهده است:(نامه ای از 34 سال قبل به تاریخ 61/1/6 و 62/6/12)

دلاور آزاده تیمسار لقمانی نژاد


 
اسرای ثبت نام شده که در اردوگاه بسر برده اند:
ساعت ۸:٠٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱ تیر ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: اردوگاه ، اسرای ثبت نام شده ، صلیب سرخ ، سالروز ورود آزادگان

در مدت هشت سال دفاع مقدس تعداد 51 تن از خلبانان ارتش بصورت  اسیر و مفقودالاثر در زندان های مخوف عراق بسر بردند. 22 تن از ایشان که به نحوی صلیب سرخ از زنده بودنشان مطلع شده بود  پس از مدتی به اردوگاهها منتقل و 29 تن دیگر در زندان های مخفی ابوغریب و الرشید بصورت مفقودالاثر  نگهداری شدند.تصویر زیر 22 تن خلبانان عزیز میهنمان را  که پس از مدتی از زندان ابوغریب به اردوگاه منتقل شدند را نشان میدهد:

ترتیب اسامی از بالا ترین ردیف چپ به راست به همراه نوع هواپیما و سال اسارت :

۱)    سرگرد روادگر ، F-4E ، Feb 1982
2)    سروان لقمان نژاد ، F-4E ، ۱۹۸۰
۳)    سروان خاتم ، F-5E ، ۱۹۸۰
۴)    ستوان کوهپایه ، F-4E ، Feb-1981
5)    سروان عبدوس ، F-4E ، Nov-1980
6)    سروان ازهاری ، F-4E ، Oct-1980
7)    سروان اسدالله اکبری ، F-5E ، Oct-1980
8)    سروان لبیبی ، F-4E ، Feb-1981
9)    سروان کریمی نیا ، F-4E ، Feb-1981
10)    ستوان پویان فر، F-5E ، ۱۹۸۰
۱۱)    ستوان قادری ، F-4E ، ۱۹۸۰
۱۲)    سروان صلواتی ، F-4E ، Nov-1980
13)    سرگرد دهخوارقانی ، F-5E ، ۱۹۸۰
۱۴)    ستوان مهراسبی ، F-4E ، ۱۹۸۰
۱۵)     آقای علی پور کاوه(از قسمت رادارنیروی هوایی)
۱۶)    سروان سفید پی ، F-4E ، ۱۹۸۰
۱۷)    ستوان کاظمیان ، F-4E ، ۱۹۸۲
۱۸)    ستوان حاتمیان ، F-5E ، ۱۹۸۰
۱۹)    ستوان افضلی ، F-4E ، ۱۹۸۲
۲۰)    ستوان مکری ، F-4E ، ۱۹۸۰
۲۱)    دکتر بیگدلی
۲۲)    ستوان حسین نژاد ، F-4E ، ۱۹۸۰

در بین اسرای منتقل شده به اردوگاه ارشدترین ایشان جناب تیمسار دهخوارقانی و در بین اسرای مفقودالاثر ارشدترین افسر جناب تیمسار محمودی بعنوان فرمانده حضور داشتند.


 
... ادامه خاطرات(21)
ساعت ٩:٤٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان الرشید(دژبان)

....باآمدن برادران خلبان به الرشید ،روحیه همه،بسیارتغییرکرد.گرچه هواخوری همزمان نبود وبنوبت به هواخوری میبردند،همچنین باگماردن چندپست نگهبانی بر روی پشت بامها مانع ارتباط مابا دوستانمان میشدند،اما بطرق مختلف باهم ارتباط برقرارمیکردیم.به خلبانهااطلاع دادیم که وسایل وجزواتیکه در بدو ورود ازشما گرفتند پیش ماست وبمرور بعد از مطالعه و یاددشت بشمابرمیگردانیم.چون آن جزوات برای آنهااهمیت فوق العاده ای داشت،بسیار خوشحال شدند وخواستند زودتر برگردانیم.
یک روز شهید رضا درپیامی که برای مافرستاد،پرسید؛ازپشت پنجره سلولم به صحبتهای دو نگهبان عراقی گوش میدادم ،یکی از آنها به دیگری میگفت نبودی،اینجا طوفان شده بود(منظور درگیری ما باعراقیها)و دستور اینستکه بهیچوجه بااینهابحث ومجادله ودرگیری نداشته باشیم ،مگر چه اتفاقی افتاده است؟مفصلا"نحوه درگیری ونتایج آنرابرای شهید رضا ودیگر برادران خلبان توسط نامه شرح دادیم.
در مدتی که خلبانها نبودند وما بدوگروه14نفره تقسیم بودیم،توانستیم یک رادیو از عراقیها کش برویم.مختصرا"نحوه بدست آوردن آن باین شکل بود که بعد از برنامه ریزی وهماهنگی طولانی،در یک فرصت کم،در زمان هواخوری درحالیکه هوابشدت گرم بود و اکثر بچه ها داخل سلولها بودند،بازیر نظر گرفتن نگهبانها،درحالیکه فرمانده ما میجرمیرمحمدی ودونفر دیگر نگهبانی میدادند،بنده کنار دیوار درست زیرپای نگهبان پشت بام،که نشسته بود وچرت میزد،قلاب گرفتم،علی تقوی ازمن بالا رفت و او هم قلاب گرفت ،سپس داراب کریمی که جثه ریز تری داشت از هر دو تای ما بالا رفت و رادیوی جلو نگهبان را در حالیکه روشن بود بآرامی طوریکه نگهبان بیدار نشود برداشت ویواش پایین آمد .علی تقوی هم آمد پایین ورادیو جیبی نگهبان را خیلی عادی داخل زندان بردیم.روی رادیو کاشی15*15بوسیله یک پیچ و مهره نصب بود که عکس صدام لعنه الله علیه نقش بسته بود.سریع کاشی راباز کردیم و با زمین زدن آن کاشی را کاملا"خرد کردیم و قطعات خرد شده را داخل فاضلاب ریختیم.بعدرادیو رابسته بندی ومخفی کردیم.از صدای خرد کردن کاشی یکی دو نفر از دوستانمان بیدار شده و نگران از اینکه عراقیها بفهمند معترض شدند.نگهبان عراقی هم باتعجب از نبودن رادیو تمام پشت بام را برای یافتن رادیوش میگشت،چون اصلا"تصور اینکه مابتوانیم آنرا برداریم نمیکرد.
مدتهااز رادیو یرای شنیدن اخبار استفاده میکردیم،اما تاءمین باطری در آن شرایط غیر ممکن بود.برای بدست آوردن باطری از عراقیها خواستیم بما ساعت بدهند.آنهاتحت فشار ما یک ساعت دیواری آوردند و از این طریق توانستیم باطری بدست آوریم.چون زود به زود برای ساعت تقاضای باطری میکردیم،عراقیها بما مشکوک شدند ودیگر باطری نمیدادند.
به برادران خلبان گفتیم اخبار ایران را بماهم بدهید.آنها اطلاع دادند که رادیو ماخراب شده و نتوانستیم از ابوغریب بیاوریم.هرچه ما اصرار میکردیم،آنها انکار میکردند.ما به برادرن خلبان گفتیم؛اگر شما رادیو ندارید،مارادیو داریم وحاضریم آنرا بشما بدهیم،در مقابل بما اخبار بدهید.نهایتا"آنها حاضر شدند بدون اینکه رادیو مارابگیرند،اخبار را بما بدهند مشروط بر اینکه قاطع دیگر مطلع نشوند.البته همه این سختگیریها برای این بود که دشمن دایما"بازرسی میکرد واحتمال لو رفتن رادیو بود.یکروز تعداد زیادی ازبعثیها سرزده وارد قاطع ماشدند وهمه جا را خیلی دقیق گشتند.یک ازآنها چشمش به سوراخ پنجره سلول ما(میرمحمدی،یزدی پناه،نیسانی)افتاد.به نگهبان گفت برو و نردبان بیار،میخواهم بین این دیوار رابازدیدکنم.ماکه رادیو رادقیقا"همانجا مخفی کرده بودیم ،خیلی نگران شدیم ودر دل متوسل به امامان معصوم و خواندن آیه الکرسی شدیم.(پنجره زیرسقف که بین سلول وپشت زندان بوداز داخل وخارج با آجر وسیمان تیغه شده بود وبین آن مخفیگاه خوبی بود).خداوند در دل نگهبان انداخت که قسم خورد وگفت من روزیکه این دیوارها راگذاشتند اینجابودم و بین این دیوارها هیچ فاصله ای نیست وبااصرار او آن بعثی از بازدید آنجا صرف نظر کرد وما نفس راحتی کشیدیم.
بخاطرهمین موارد مااحتیاط زیادی میکردیم که بهانه دست دشمن نیفتد واز شنیدن اخبار ایران محروم نشویم.
برادران خلبان هم همینطور وما بآنهاحق میدادیم ولی پیگیری واصرار ماوشناخت قبلی آنها از ما وداشتن دوستانی چون شهید رضا،سلمان،باباجانی،فنودی،علیرضایی،احمدبیگی وخیلیهای دیگرسبب اعتماد آنها بما ودادن خبرهاگردید.همچنین مدیریت انقلابی میرمحمدی واتحاد وانسجام همه بچه ها در ارتباط خیلی نزدیک باخلبانهاتاءثیربسزایی داشت.


 
...ادامه خاطرات (20)
ساعت ٥:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه

...روز بعد از ورود برادران خلبان،عراقیها ما14نفر راداخل سلولهایمان کردند ودرب سلولها راقفل نمودند.سپس انبار راتخلیه کردند.بعد همه برادران خلبان راآوردند داخل سلولی که انباری بود ودرب آنهاراقفل کردند.بعداز آن ما را منتقل کردند به قاطع 2وبدینوسیله جابجایی انجام شد باین شکل که ما14نفرقاطع1و14نفر دیگر ما در قاطع2 و خلبانها در قاطع3، مستقر شدیم.

قاطع 1: سلولهای  1تا 7
-1 سرگرد حسین بخشی 2- سرگرد سیداسدا... میرمحمدی 3- سروان حسین گودرزی 4- ستوان یکم محمدرضا یزدی پناه 5- ستوان یکم محمدعلی تقوی-6 ستوان دوم داراب کریمی 7- ستوان سوم علی نیسانی 8- ستوان سوم خسرورضاپور 9- ستوان سوم مصطفی خواجه زاده 10 - ستوان دوم محمدحسن حسن شاهی 11 - ستوان سوم جواد دلاوری 12 - ستوان سوم غلام شفیعی -13 ستوان سوم محمد مرادی 14 - ستوان سوم وظیفه نادر علی مهرابی

قاطع 2: سلولهای 1تا 7
-1 سرگرد محمدحسین انصاری 2- سرگرد فرهنگ عبداللهی 3- سروان
حسین جان محمدی 4- ستوان یکم علی والی 5- ستوان دوم مسعودا کبری 6-ستوان یکم دکتر محمد کاکرودی 7- ستوان یکم همایون باغی 8- ستوان سوم عزیزا... هادی پور 9- ستوان دوم علی لطفی 10 - ستوان سوم حسین عربیان-11 ستوان دوم محمد فرزانه 12 - ستوان دوم منوچهر حجتی 13 – ستوان سوم کیومرث ولیثی 14 - ستوان سوم فرامرز احسان زاده

قاطع 3: سلولهای 1 تا 9 که همه خلبان بودند:
-1 سرگرد محمود محمودی 2- سروان هوشنگ شروین 3- سروان اکبر صیادبورانی 4- سروان یوسف احمدی بیگی 5- سروان داوود سلمان 6- سروان محمدرضا احمدی 7- سروان احمد سهیلی 8-سروان کرامت شفیعی 9-ستوان یکم مجید فنودی 10 - ستوان دوم محمدابراهیم باباجانی 11 – ستوان دوم حبیب ا... کلانتری 12 - ستوان سوم حسین مصری 13 – ستوان سوم رضامرادی فر 14 - ستوان یکم بهرام علی مرادی 15 - ستوان یکم محمدعلی اعظمی 16 - سرگرد غلامرضا پیرزاده 17 - سروان احمد فلاحی 18 – ستوان یکم حسن نجفی 19 - ستوان یکم جمشید اوشال 20 - ستوان یکم فرشیداسکندری 21 -  ستوان یکم محمد کیانی 22 - ستوان یکم محمود محمدی نوخندان 23 - ستوان یکم حسن زنهاری 24 - ستوان یکم حسین ذوالفقاری-25 ستوان یکم محمد حدادی 26 - ستوان یکم رضا یزد 27 – سروان احد کتاب-28 ستوان یکم عباس علمی 29 - ستوان یکم حسین لشگری 30 - ستوان یکم علیرضا علی رضایی

شمایی از زندان الرشید 


 
....ادامه خاطرات (19)
ساعت ٥:۱٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

...ادامه از قبل ،بعد از درگیری ما باعراقیها وتقسیم 28نفربه سه قسمت،ابتدا4نفر(برادران میرمحمدی،والی،هادی پور و نیسانی) راوسپس یک نفر(مرحوم بخشی)رابرای تنبیه بردند که بمدت دو ماه آنها را بصورت وحشیانه ای شکنجه نمودند.بنده پس از جداکردن این برادران معترض شدم و عراقیهادستهایم را از پشت دستبند زدند وبرای اینکه باداد و فریاد و التماس اظهار پشیمانی کرده و باصطلاح بشکنم،تا توانستند دستبند فنری راسفت بستند ومرا درقاطع1که 9نفر دیگه هم بودندتنهادر یک سلول انداختند ودر آنراقفل کردند.چون دستبندفرو رفته بود درمفصل مچ دستم ،درد شدیدی داشت وباتمام نیرو سعی داشتم درد را همراه باسکوت تحمل کنم.اما بچه هانگران بودند ومدام صدا میزدند رضا چطوری؟برادر تقوی که از افسران زبده وفارغ التحصیل دانشگاه پلیس بود بکمک برادران دیگر ازپنجره بین سلول وراهرو بالاآمد ومیگفت اگربتوانی دستت رابالابیاری،دستبند را باز میکنم.چون فاصله کف پنجره تاکف سلول حداقل2.5متر بود ودست من هم از پشت بسته بود امکان اینکه اوبتواند دستم راباز کند وجود نداشت وفقط تمرکز مرا بهم میزدند.من از آنها خواهش میکردم فقط بمن کاری نداشته باشید،منتها آنهاهم نمیتوانستند بی تفاوت باشند. همینطور که در آن شرایط بودم،بیاد مسابقه ای افتادم که برادر مهراسبی زمانیکه طبقه بالای ابوغریب بودیم برگزار کرد.عراقیها تعدادکمی سیب داده بودند طوریکه به هردو سه نفر یکی بیشترنرسید ویکی هم اضافه آمد. برادرمهراسبی گفت؛ما درآمریکا که بودیم یک سیب میگذاشتیم داخل ظرف آب وهرکس میتوانست روی دوتا پا طوری بنشیند که بدون حرکت پاشنه پا وجداشدن ساق پا از کشاله ران بادهانش سیب رابردارد برنده است.هیچکدام ازبچه ها نتوانستند برنده شوند تااینکه با تشویق برادرسلمان وشهیدرضا من درمسابقه شرکت کردم و برنده شدم.حالا در آن شرایط بیاد آن مسابقه افتادم وباتلاش زیاد توانستم پاهامو یکی یکی از تو دستام رد کنم و دستهام راآوردم جلو.بعدباخوشحالی برادر تقوی راصدازدم .او وقتی دید دستام آمده جلو،تعجب کرد وبا یک میخ ریز سریع دستبند را باز کرد.عراقیها هر زمان درب اصلی راباز میکردند بچه ها بمن خبر میدادند ومن سریع دستبند رامحکم می بستم ودستهام را به پشتم میبردم.آنها باتعجب ازاینکه چرا داد وبیداد نمیکنم،باز دستبند راسفت تر میکردند ومی رفتند.ازغذا وآب وغیره هم محروم بودم.
برادرتقوی ابتدای اسارت دربصره داخل زندان باتعدادی دیگر منجمله خانمها معصومه آباد،فاطمه ناهیدی و..چندروزی دریک بازداشتگاه بودند.درآنجا یک کلید درب قوطی شیرخشک پیدا میکنند و آنراتوانسته بودند تاآنروز داخل لباسشان مخفی کنند.بعد با همان کلید درب قوطی شیرخشک براحتی قفل درب سلول مرا باز کردند.خلاصه کنم که بنده بمدت هشت روز(مدتی که عراقیها مراتنبیهی جدااز بقیه محبوس کرده بودند)وهفت روز(مدتیکه دراعتراض برفتار عراقیهااعتصاب کردم)جمعا"15روز بظاهر درسلول بادست بسته از پشت، مقاومت کردم بطوریکه آخرالامر کوتاه آمدند وهم به تنبیه من وهم بقیه البته بعداز دو ماه پایان دادند واین رفتار ما باعث حیرت آنها گردیده بود.
برادر تقوی هرچه تلاش کرده بود که باآن کلید قفل درب انبار یاسایر قفلهای سلولها راباز کند موفق نشد وما فهمیدیم بازکردن قفل درب سلول منهم بخواست و اراده خداوند بوده واینهم یکی از هزاران عنایات غیبی پروردگار بود که در اسارت شامل حال ماگردید.
یکروز که محمودتعبان داخل انبار بود،بچه ها سریع قفل درب سلول مرا باقفل درب انبار بطوریکه محمود نفهمد عوض کردند و بعد از آن بود که ما میتوانستیم هر زمان نیازی داشتیم دور از چشم عراقیها آنرا از داخل انبار برداریم.
البته محمود آنروز متوجه تعویض قفلها نشد ولی روز بعد که آمده بود درب سلولها راباز کندترتیب کلیدها بهم خورده بود و او فکر میکرد دوستانش سربسرش گذاشتند وکلید ها را جابجا کردند.برای همین ضمن مرتب کردن کلیدها به دوستانش بد و بیراه میگفت.
همه این مطالب توضیحی بود بر اینکه چگونه توانستیم قفل درب انباری راباز کنیم و وسایلی را که در بازرسی از برادران خلبان گرفته بودند را از آنجا برداریم...


 
...ادامه خاطرات (18)
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، ماه مبارک رمضان

...ادامه از قبل (راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه)ازسوراخ درب محوطه هواخوری رانگاه میکردم که درب اصلی زندان بازشد و تعدادی زندانی ژنده پوش بصورت ستون پشت سرهم وارد محوطه شدند.آنها باپتو پاره ها برای خود کلاه وجلیقه وکوله درست کرده بودند.اصلا"قیافه هایشان شبیه اسیر یازندانی نبود.بیشتر به بازیگران سینمایی که برای یک فیلم ماقبل تاریخ گریم شده باشند ،شباهت داشتند.البته چون آیینه نداشتیم و من خودم را نمیدیدم،شاید قیافه ی من تفاوت چندانی با آنها نداشت.خیلی دقت کردم که ببینم اینها کیستند!
آیااینهاهم اسیرایرانی هستند یازندانیند؟
بادقت زیادی که کردم ،باناباوری،یکی از آنهاراشناختم.باصدای بلند فریاد زدم ؛بچه ها خلبانها،خلبانها
همه سراسیمه از داخل سلولها پریدند پشت درب وهمدیگر راکنارمیزدندتا ازطریق سوراخ درب آنها راببینند.چقدر خلبانهابدنهایشان تحلیل رفته بود.بسختی تک وتوک آنهارا آنهم باشک و تردید توانستیم بشناسیم.آنهارا سریع بردند به قاطع(ساختمان)روبروی درب اصلی که خالی بود.همه بچه ها بخاطرآمدن دوستانمان خیلی خوشحال شدند اماامکان صحبت باآنها وجود نداشت.
یکی از سلول های خالی قاطع ما را مسوءل زندان معروف به محمودتعبان بعنوان انباری استفاده میکرد.بعد از آمدن برادران خلبان،محمود تعبان مقداری وسایل را طی چند مرحله آورد وداخل انباری گذاشت. مابحرکات او مشکوک شدیم،برای همین، قفل درب انباری را باز کردیم و متوجه شدیم وسایلی را که محمود آورده و داخل انباری گذاشته متعلق به خلبانان میباشد که در بدو ورود به الرشید در بازرسی از آنها گرفته است.
در بین آنها جزواتی دست نویس به نقل از دکتر پاکنژاد وجود داشت که حاوی مطالبی اخلاقی ،فقهی ،تاریخی وتفسیر بعضی آیات قرآن بود.بیشتر آنهارا مابدون آنکه محمود بفهمد برداشتیم.
شاید این پرسش را داشته باشید که چگونه ما قفل درب انباری راباز کردیم!؟بطور مختصر اشاره ای بآن میکنم....


 
...ادامه خاطرات(17)
ساعت ٥:٢٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، خاطرات زندان الرشید ، سرهنگ یزدی پناه ، نیروی هوایی ارتش

....بعد از تحویل وسایل همه مارا مجددا"سوار ماشین کردند و زیاد طول نکشید که وارد محوطه کوچکی کردند (زندان الرشید-قاطع سعدابن ابی وقاص)که دور تا دور آن زندان ،و یکطرفش شیروانی بود. زیر شیروانی اطاقک های چهارچوب مانند زیادی که بالای هر کدام یک طناب دار آویزان بود قرار داشت. به هر یک از ستونهای آن شیروانی یک سگ وحشی در حالیکه مدام بسمت ما حمله میکردند بسته شده بود.زندانی بسیار قدیمی وفاقد هر امکاناتی بود.جلوی تمام پنجره های آنرا با آجر وسیمان بسته بودند.ما28نفر بودیم،هر دو نفر را در یک سلول انداختند.داخل سلول ها هیچ امکاناتی نداشت،فقط بهر سلول یک قوطی فلزی داده بودند که اگر لازم شد بحای توالت از آن استفاده شود.هر سلول یک پنجره در زیر سقف به بیرون داشت که آنراهم باآجر وسیمان بسته بودند و تنها یک گوشه آنرا باندازه ی نصف آجر باز گذاشته بودند که تنها راه ورود هوا بداخل سلول بود.دیوارهای سلولهاو زندان دوجداره بود.هر سلول یک پنجره کوچک بداخل راهرو داشت که با میلگرد های قطور بصورت عمودی وافقی محافظت شده بود.جلوی سلول ها راهرویی بعرض یک متر قرار داشت که چنانچه درب سلول ها راباز میکردند،ازطریق آن راهرو میتوانستیم باهم در ارتباط باشیم.در وسط راهرو یک سلول را بعنوان حمام وظرفشویی اختصاص داده بودند که تنها یک شیر آب درپایین جهت ظرف شستن ویک شیر آب در بالا جهت استحمام داشت(البته اگر تانکر بالای پشت بام را آب میکردند).درکنار حمام یک توالت بود که اگر درب سلول ها باز بود قابل استفاده میشد.درپشت زندان چاله ی کوچکی حفر شده بود که اگر یکی دو نفر از حمام ویا یاتوالت استفاده میکردند ویا باران میآمد، پر میشد وفاضلاب بداخل راهرو وسلولها سرازیر میگشت.عراقیها هر زمان زندانیان راجابجا میکردند برای اینکه نوشته های روی دیوارها خوانده نشود یک لایه گچ روی دیوارها میکشیدند.ولی چون داخل زندان نمناک و نمور بود براحتی لایه های گچ بر میگشت ونوشته های زندانیان قبلی که بیشتر آیات قرآنی و احادیث نبوی و روایاتی از امامان معصوم بود دیده میشد،و حاکی از این بود که اکثر زندانیان از شیعیان بودند.دیوارهای داخل زندان پر از موریانه بود.موجوداتی مثل سوسک،مارمولک،پشه ،مورچه ورطیل بوفور در آنجا وجود داشت.از همه بدتر اینکه زندان فاقد هوا ونور بود.این کمترین توصیفی بود که میشد از آن جهنم کرد.اما خدا را شکر جای همه آن کاستی ها را ، معنویت، اتحاد و صبر و آرامش پر کرده بود.با بهانه گیری های مختلف عراقیها دربهای سلولها را می بستند وآب را قطع میکردند.دور تا دور زندان بفا صله یک متر دیواری بارتفاع حداقل پنج شش متر کشیده شده بود و بین آن دیوار و زندان پر بود از سیمهای خاردار حلقوی.اوایل مدتی از هواخوری محروم بودیم ولی بمرور روز در میان حداکثر یکساعت اجازه هوا خوری میدادند.شرح رفتار ، شکنجه ها ودیگر مسایل در این مقوله نمی گنجد ولی بطور اختصار اجازه میخواهم اشاره ای داشته باشم به درگیریی که در اثر فشار های دشمن بعثی بین ما28نفر وعراقیها پیش آمد وحدود 10ساعت زد و خورد بعد از مجروح شدن تعداد زیادی عراقی وهمینطور از ما وگرفتن یک اسیر از قوات الخاصه های عراقی بوسیله ما در اوایل فروردین62رخ داد.در این درگیری یکی از مجروحین سید اسد الله میرمحمدی فرمانده مابود که با دسته تبر بسر او زدند وسرش کاملا"شکافته شد.عراقیها چون جان اسیرشان در خطر بود مجبور بمذاکره باماشدند وعلیرغم قولی که داده بودند،که درمقایل آزادی اسیرشان با ما کاری نداشته باشند ولی بعداز دو سه روز از درگیری،باجداسازی ماتنبیهات سختی اعمال کردند که شرح آن مفصل است.(فیلم مستند این درگیری در مصاحبه ایکه باتعدادی از بچه ها انجام شده بود همراه با انیمیشن تحت عنوان شورش در الرشید از شبکه یک سیما پخش شد).نتیجه درگیری این شد ، فرمانده زندان سرهنگ .......معروف به ابولهب ضمن تنبیه ازطرف مقامات بالاتر زندان منتقل گردید وماهم بعد از شکنجه های زیاد بمدت چندسال از دادن پوشاک و هواخوری وآب وغذا محروم شدیم.ولی عراقیهافهمیدند که نباید سربسر ما بگذارند وبه عوامل زندان دستور داده بودند بهیچ عنوان بامادرگیر نشوند.ماهم به نقاط ضعف دشمن پی بردیم وهرگاه لازم میشد از آن استفاده میکردیم.عراقیها مارا بدو قسمت 14نفره در دو زندان مجزاجداسازی کردند،طوریکه دونفر دونفر در یک سلول بودیم. بعد از گذشت16ماه،یکروز از سوراخ درب محوطه هواخوری را نگاه میکردم،ناگهان درب اصلی زندان بازشد وتعدادی زندانی وارد شدند.....


 
...ادامه خاطرات (16)
ساعت ٥:٢۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، استخبارات ، سرهنگ یزدی پناه

...روز 19مهرماه61درب زندان باز شد و عراقیها به خلبانها گفتند سریع وسایلتان رابر دارید وآماده باشید که شما را میخواهیم به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها و ما از این جدا سازی بی نهایت ناراحت شدیم وهمدیگر را بغل گرفتیم و در حالیکه اشک چشمانمان سرازیر بود از هم خداحافظی میکردیم.کمتر از یکساعت نشد که عراقیها خلبانها رااز زندان خارج کردند وبه مکان نامعلومی بردند.
آنقدر این جداسازی برای همه مخصوصا"من سخت بود که بدون اغراق لحظه اسارت این اندازه سخت نبود.در طول این دو سال بنده خیلی به شهید رضا،سلمان،فنودی،باباجانی و علیرضایی انس گرفته بودم،وحالا به یکباره همه ی آنها را از من جدا میکردند.حقیقتا"لحظه ی بسیار سخت و غیر قابل تحملی بود،اما بالاجبار جزتحمل آن شرایط چه کار دیگری می توانستم انجام دهم؟!
شاید باورش آسان نباشد ولی افسردگی سختی گرفتم.منتها ندایی درونی باعث شد تصمیم بگیرم به هیچ کس و هیچ چیز جز خدای یکتا دل نبندم و تا حدود زیادی آرامش گرفتم.دو روز بعد ناگهان درب زندان باز شد و خلبانها یکی یکی در حالیکه لباسهای خلبانی پوشیده بودند وارد زندان شدند.هنوز لبخند دیدار مجدد آنها بر لبانمان نقش نبسته بود که بما گفتند آماده شوید که میخواهیم شما را به زندان دیگری انتقال دهیم.خلبانها گفتند ما را بردند به زندان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق و در آنجا لباسها و بعضی وسایلمان را دادند،سپس ما را بردند به یک پایگاه هوایی ،اما چون آنجا آماده نبود،بر گرداندند.و قراره وقتی آماده شد بآنجا برویم.در این مدت که کمتر از یک ساعت بود ،ما را سوار ماشینهای مخصوص حمل زندانی کردند و به زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق بردند.خاطرات دو سال قبل آنجا مخصوصا"زمانیکه بصورت انفرادی در طبقه پایین ،در سلولی بودم که داخل آن سلول صندلی الکتریکی ودیگر وسایل شکنجه، جهت شکنجه و اعدام زندانیان وجود داشت وخیلی موارد دیگه ،تازه گشت.تک تک ما را از روی لیست می خواندند و داخل اطاقی میبردند که یکنفر بعثی پشت میز نشسته بود. او وسایلی را که دوسال قبل از ما گرفته بودند از داخل قفسه ها پیدا میکرد و تحویل میداد.او از من پرسید از تو چه گرفتند؟گفتم لباسهام ویک حلقه انگشتری.هرچه داخل قفسه ها گشت لباس وانگشتری را پیدا نکرد. بعد بمن گفت نه لباس و نه حلقه ات نیست. سپس یک ظرف فلزی بزرگ که پر از انگشتر بود آورد و گفت بگرد ببین حلقه ات را پیدا میکنی.من از دیدن آنهمه انگشتر تعجب کردم وهرچه آنها را زیر ورو کردم حلقه خودم را نیافتم.آن بعثی گفت چی شد؟حلقه ات را نیافتی؟گفتم نه اینجا نبود. او گفت هر کدام از اینها را میخواهی بر دار برای خودت.گفتم اینها متعلق بدیگران است و حرامه.او لیستی که در آن نوشته بود از من چه گرفتند،جلوم گذاشت و گفت پس یا یک خاتم بردار و یا امضاء کن که وسایلت را گرفتی؛من هم گفتم اشکالی ندارد امضاء میکنم.ادامه دارد...


 
...ادامه خاطرات(15)
ساعت ٥:٢٦ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید محمد رضا احمدی ، سالروز ورود آزادگان

 ...بچه های پایین از آنچه ما در بالا ازجنایات عراقیهادیده بودیم کاملا"بی اطلاع بودند و زمانیکه میخواستیم به پنجره ها نزدیک شویم تا ناظر جنایت عراقیها بوده وبتوانیم مستندا"ا فشاگری کنیم،متهم به بی انظباطی وتمرد از دستورات میشدیم.
عراقیها هم باشدت بیشتری زندانیان را بشهادت میرساندند.
یکی از دلایلی که مارا از بالا بپایین آوردند این بود که میخواستند تعداد دیگری از اسرا را بآنجا بیاورند ویکی دو روز بعد از آمدن ما صدای پای تعدادی از اسرا را شنیدیم، ولی هرچه اصرار میکردیم که با آنها ارتباط برقرار کنیم، اجازه نمیدادند.البته بعد ها متوجه شدیم که آنها دکتر پاکنژاد،دکترخالقی و تعدادی دیگر بودند که اگر ازطریق کانال کولر زودتر با آنها ارتباط برقرار میکردیم هم برای آنها وهم برای ما بهتر بود.
 سرود هم چون اختلاف نظر بود دیگر خوانده نشد و فقط تنها نماز جماعت برگزار میگردید.تقریبا"مدت 4ماه اینگونه سپری شد.تا اینکه یکروز.......


 
ﺷﺮﺡ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ....
ساعت ٥:۱۳ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: تیمسار محمودی ، عملیات سایه البرز ، عملیات منجر به اسارت ، روز نیرو هوایی

ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﻨﻞ ﻛﺮﻭﻱ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺑﺎﺯﺭﺳﻲ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪﻭﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﭼﺮﺥ ﻫﺎﻱﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻧﺪ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺑﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ .ﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺑﺮﺝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺷﺒﺢ ﻫﺎﻱ ﺁﻫﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻛﺜﺮ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ 10000 ﭘﺎﻳﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺳﭙﺲ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ 400 ﻧﺎﺕﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﺍﻑ 14 ﻣﺴﻠﺢ ﺟﻬﺖ ﺍﺳﻜﻮﺭﺕ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ 707 ﻧﻴﺰ ﺑﻪﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻧﻲ ﻛﻨﺪ . ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺮﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲﺩﻫﻨﺪ . ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺮﺯ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ 13000 ﭘﺎﻳﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﻣﺰ ﺑﻮﺩ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ، ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ 500 ﻧﺎﺕ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻻﺑﻪ ﻻﻱ ﺩﺭﻩ ﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﺯﻣﺮﺯ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﻴﻤﺘﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺭﺍ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻛﺮﺩﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﺟﻨﻮﺏ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ 20 ﻣﺎﻳﻞﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻙ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﻮﺳﻂ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﻋﺮﺍﻗﻲ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺁﮊِﻳﺮ ﺧﻄﺮﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﺟﺴﺖ ﻭﺟﻮﮔﺮ ﺳﺎﻡ – 2 ﺩﺭ 30 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥﻫﺪﻑ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﺮﭺ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚ ﺳﻌﻲ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻼﻝ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ . ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺠﻢ ﺑﺎﻻﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺣﺠﻢ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻳﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻨﻔﻲﻣﻲ ﺩﻫﺪ .4 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺗﺎ ﻫﺪﻑ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺗﺎ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ . ﺣﺠﻢ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺍﻋﻼﻡ ﺧﻄﺮ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺎﺑﻴﻦﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﺸﻤﻚ ﺯﺩﻥ ﺍﺳﺖ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭﻧﺪ ﺟﻬﺖ ﻣﺼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻛﺎﻫﺶ ﺩﻫﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺲ ﺳﻮﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﺪﻑﺍﺩﺍﻣﻪ ﻃﺮﻳﻖ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ . ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﻗﻔﻞ ﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻴﻦ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﻟﻴﺪﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﻣﻮﺷﻚ ﺩﺭﺗﻌﻘﻴﺐ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﺍﺳﺖ. ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﻛﻢ ﻭ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎﻻ، ﻣﺮﺩﻡ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺩﺭﺟﺎﻳﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻲ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻧﻤﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻣﺰﺩﻭﺭ ﻋﺮﺍﻗﻲ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻲ ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ . ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﻛﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺁﻥ ﺍﻣﻜﺎﻥﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﺯﻣﻴﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ . ﺗﻬﺪﻳﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻛﺎﺑﻞ ﻫﺎﻱ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﻮﻱ ﺑﺮﻕ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮﺁﻥ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎﺁﻧﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ .ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﺪﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺍﺳﺖ . ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﻱ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻼﺵ ﺍﻭ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻣﻮﺷﻜﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻚ ﺑﻪﺷﻤﺎﻝ ﻛﺮﺑﻼ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ 1300 ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻤﻜﻦ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺰﻧﺪ ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻮﺭﺩﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ 2000ﭘﺎﻳﻲ ﻛﻤﻲ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ. ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﻫﺎﻳﺶ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ. ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭﻫﺎﻱ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ : ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﻦ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺍﺟﻜﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ...ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﻴﭻ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍﺩﺭ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﻭ ﭼﺘﺮﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺍﻭ تﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩﺗﺎ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻭﺣﻴﺪﺭﻱ ‏( ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎﻥ ‏) ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻛﻤﻜﺶ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ : ﻣﻮﺷﻚ ! ﻣﻮﺷﻚ ﺳﺎﻡ – 6 ﺭﻭﻳﻤﺎﻥ ﻗﻔﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﺳﺮﻳﻊﻛﺎﻫﺶ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺪﻩ ... ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ .ﻣﻮﺷﻚ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ . ﻣﻮﺷﻚ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺩﺵﺩﺍﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻣﻌﺎﺩﻝ 11 ﺟﻲ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﻮﺷﻚﻧﺒﻮﺩ ﻭﺍﻣﻜﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺯﻳﺮﺍ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﻱ ﮔﺮﺩﻥ ﻭﻛﻤﺮ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺎﻻﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻮﺷﻚ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﻤﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﺣﺎﻝ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻛﻨﻨﺪ ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﻢ ﺩﺭﺗﻌﻘﻴﺐ ﻭ ﮔﺮﻳﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻜﺎﺭﺷﺎﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﺻﻠﻲﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻧﺪ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ. ﻟﺬﺍﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ. ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻜﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺿﺪ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻮﺩ .ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻳﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﭘﺎﭖ ﺁﭖ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻫﺪﻑ ﺗﻤﺎﻣﻲﺑﻤﺐ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ . ﺯﺑﺎﻧﻪ ﺁﺗﺶ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻣﺨﺎﺯﻥ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ .ﻣﻴﮓ 23 ﺩﺭ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺭﺍﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻟﺮﺷﻴﺪﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻣﻴﮓ – 23 ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ .ﺍﻳﻨﻚ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺳﺒﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺳﻮﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭ، ﺳﻮﺧﺖ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺑﺪﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ .ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ 50 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻣﺮﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻴﮓ ﻫﺎﻱ 23 ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻠﻴﻚ ﻳﻚ ﻣﻮﺷﻚﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻗﻔﻞ ﺭﺍﺩﺍﺭﻱ ﻣﻮﺷﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﻳﺖ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻣﻮﺷﻚ ﺭﺍ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺍﻑ – 14 ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪﺭﻫﮕﻴﺮﻱ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻑ 14 ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪﺣﻀﻮﺭ ﺍﻑ – 14 ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻙ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻟﺤﻈﺎﺗﻲ ﺑﻌﺪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﮓ ﻫﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻬﺪﻳﺪﻱ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﻳﺠﺎﺩﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻛﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﺷﺎﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺯ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻭﺍﺯ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﺩﺭ ﻧﻮﺍﺭ ﻣﺮﺯﻱ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﻴﻢ ﺍﻣﺪﺍﺩ ﻧﺠﺎﺕ ﻫﻠﻲ ﻛﻮﭘﺘﺮﻱ نیروی ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺠﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ،ﺁﻳﺎ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﮕﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ؟...

ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﺳﻤﺖ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ . ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺩﺭ 30 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻣﺮﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺯ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺑﺎﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻤﺎﺳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ : ﻋﻘﺎﺏ ﺳﻤﺖ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻙ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﻲﺁﻳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﻱ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻜﻦ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺪﻑﺑﺮﺍﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟﻲ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺗﻮ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﮕﻴﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺎﻻﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﻨﺪ ﺗﺎﻣﻜﺖ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺟﺴﻤﻲ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪﻋﻤﻞ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻛﻢ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺣﺴﺎﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺯﻳﺎﺩﻱﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺩﻟﺪﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺪ .ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ 500 ﭘﻮﻧﺪ ﺑﻨﺰﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ 700 ﭘﻮﻧﺪﺑﻨﺰﻳﻦ ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺩﺭ 5 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﺮﺍ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ؟ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭﺩ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻧﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺁﻣﭙﺮ ﺑﻨﺰﻳﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺩﺭ 5 ﺩﺭﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﺪﻭﺩﺍ 1000 ﭘﺎ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡﺩﺭﺣﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻮﺩ . ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻲ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﺎ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ : ﺩﻟﻴﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻳﻠﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ .

ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﻣﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﻭ ﺍﻫﺮﻡ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ 300 ﻧﺎﺕ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﻢ .ﻋﺼﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ ﻛﻤﻲ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﻳﺎﻥ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﺩﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﻚ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻙﻋﺮﺍﻕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺸﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺟﻲ، ﭼﻨﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﮔﺮﺩﻥ ﻭﻛﻤﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﻤﻚ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡﻣﻮﻓﻖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﭘﺮﺳﻨﻞ ﻓﻨﻲ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻥﻭ ﻛﻤﻚ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺳﺮﮔﺮﺩ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﻭ ﺳﺘﻮﺍﻥ ﺣﻴﺪﺭﻱ ﻧﻴﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺤﻤﻞ 10 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻦﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻧﺪ.

"ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﯾﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﺍﺭﺗﺶ ج.ا.ا "


 
عملیاتی که منجر به اسارت تیمسار محمودی شد
ساعت ٥:٠٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبانان آزاده ، تیمسار محمودی ، دیدار امیر شاه صفی ، دفاع مقدس

 ﺭﻭﺍﻳﺘﻲ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻧﻲ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺍﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ـ

ﺩﻭﺭﺑﺮﺩﺗﺮﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﭺ – 3

ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻴﺴﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﻛﺜﺮ ﻣﺮﺍﻛﺰ ﺣﺴﺎﺱ ﻋﺮﺍﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺁﻣﺎﺝ ﺣﻤﻼﺕ ﺗﻴﺰﭘﺮﻭﺍﺯﺍﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺮﺍﺣﺎﻥ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻫﺪﺍﻓﻲ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﻢ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕﻣﻮﺭﺩ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﻭ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺟﺰﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺑﻌﺪﻣﺴﺎﻓﺖ، ﻛمتر ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻛﺎﺭ ﻃﺮﺍﺣﻲ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻜﺎﺭﻱ ﺑﻤﺐ ﺍﻓﻜﻦ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪند . ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻘﺮﺭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﻱ ﻣﺮﺯﻱ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲﻣﺮﺯ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺳﻮﺧﺖ ﮔﻴﺮﻱ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﺍﻑ – 14 ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺮﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﮔﺸﺘﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻤﺎﻳﺖﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎﺑﺸﺘﺎﺑﺪ.ﻣﺸﻜﻞ ﺑﻌﺪﻱ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺭﻳﻨﮓ ﻫﺎﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺩﺭ 70 ﻣﺎﻳﻠﻲ ﻏﺮﺏﺑﻐﺪﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺭﻳﻨﮓ ﻫﺎﻱ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ . ﻣﻘﺮﺭ ﺷﺪ ﭘﻮﺩﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﻧﺼﺐ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺗﺪﺍﺑﻴﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻨﮕﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ . ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩﺣﺒﺎﻧﻴﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺪﻑ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﭘﺎﻻﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﻟﺒﻜﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺪﻑ ﺛﺎﻧﻮﻳﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ .ﻣﺸﻜﻞ ﺑﻌﺪﻱ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﻗﻴﻘﻲ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﻭ ﻧﻮﻉ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻫﺎﻱ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺍﻳﻦﻣﺸﻜﻞ ﻧﻴﺰ ﺑﻨﺎ ﺷﺪ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﻋﻜﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﻨﺪﻱﻧﻬﺎﻳﻲ ﻃﺮﺍﺣﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻜﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻘﺎﻁ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱﻣﺸﺨﺺ ﺷﻮﺩ. ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺭﻫﮕﻴﺮ ﺍﻑ – 14 ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﻛﺰﻱ ﺣﻀﻮﺭ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻔﻮﺫ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭصورﺕ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ ﻛﻨﻨﺪ . ﻣﺤﻞ ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﺗﺎﻧﻜﺮ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺳﺎﻥ ﻧﻴﺰﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ . ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﻴﺰ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪ .ﭼﮕﻮﻧﮕﻲﻓﺮﻭﺩ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﻫﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ .ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻫﺪﻑ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻛﺮﺩﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻘﺮﺭ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﺍﻳﻠﺨﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﻳﻜﻢ ﺷﻜﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻙ ﻫﺎﻱ ﺳﻮﺧﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﻝ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﻣﺮﺯﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻏﻔﻠﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ، ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻫﺎﻱ ﺍﺯﭘﻴﺶ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻧﻘﺎﻁ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﻋﻜﺲ ﻫﺎﻱ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﺮﺩ . ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺷﻠﻴﻚ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻣﻮﺷﻚ ﺳﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﻤﻚ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪﺧﻠﺒﺎﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﻭ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺟﻲ ﺑﺎﻻ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺷﻚ ﺷﺪ .ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﮔﺮﺩﺷﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﺮﺯ ﺭﺍ ﺩﺭﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﻱ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﻛﺮﺩ، ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﻜﺲ ﻫﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻘﺎﻁ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪﻱ ﺭﻭﻱ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ .ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻃﺮﺡ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺣﺴﺎﺳﻴﺖ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﻴﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺯﺑﺪﻩ ﻭ ﻣﺎﻫﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪﻧﺪ . ﺳﺮﮔﺮﺩ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻟﻴﺪﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻭ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﻳﻨﮓ ﻣﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻌﻴﻦ ﺷﺪﻧﺪ. کاﺭ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻧﻘﺸﻪﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﭘﺪﺍﻓﻨﺪ، ﻣﺴﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺿﻄﺮﺍﺭﻱ ﭘﻴﺶﻣﻲ ﺁﻣﺪ ﻛﺪﻫﺎﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑﻴﻦ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻧﻮﻉ ﺑﻤﺐ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﺕ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﺁﻏﺎﺯﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﻮﺩ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻫﺪﻑ ﻫﻮﺍ ﻛﺎﻣﻼ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ 30 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺎ ﺩﻭﻓﺮﻭﻧﺪ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﺩﻱ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﻮﻡ ﻫﺎ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻪ ﺑﻤﺐ ﻫﺎﻱ M-117 ﻭ ﻏﻼﻑ ﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚﺑﺎﺷﻨﺪ .ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍﺭﺳﻴﺪ . ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ پنجم ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1359 ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺖﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺗﺠﻬﻴﺰﺍﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺠﻬﻴﺰﺍﺕ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﭘﺮﺳﻨﻞ ﮔﺮﻭﻩﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﻲ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﻫﻨﻴﻦ ﺑﺎﻝ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﺍﺯ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﻛﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﻴﺪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺩﺭ ﭘﻠﻜﺎﻥ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻴﻦﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﭘﺮﺳﻨﻞ ﭘﺮﻭﺍﺯﻱ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻨﺪﻫﺎﻱ ﭼﺘﺮ ﻭ ... ﺭﺍ ﺑﻪﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ .ﺑﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﺮﻕ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﻤﺖ ﭼﭗ، ﺍﻳﻨﻚ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺭﺳﻲ ﺭﺍﺩﺍﺭ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﺑﺮﺝ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ادامه دارد ...


 
زندگینامه امیر محمود محمودی
ساعت ٤:٥۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: دیدار امیر شاه صفی ، تیمسار محمودی ، 8 سال دفاع مقدس ، خلبانان آزاده

در طول دوران جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس تعدادی از خلبانان و افسران ارشد ارتش ج.ا.ا  بصورت اسیر و مفقودالاثر در اردوگاهها و زندانهای مخوف عراق نگهداری شدند.
در بین این تعداد دونفر از این عزیزان آزاده بنامهای تیمسار محمود محمودی و  تیمسار نصرت دهخوارقانی به ترتیب ارشد اسرای مفقودالاثر و اسرای اردوگاه بودند که در زیر به بخشی از زندگینامه امیر محمودی که در دیدار فرمانده محترم نهاجا با این دلاور آزاده بیان شده است پرداخته میشود.
سرتیپ دوم خلبان  محمود محمودی در اسفندماه سال 43 به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد. باتوجه به علاقه وافر ایشان به پرواز و به خصوص رشته خلبانی، آموزشهای خود را در دانشکده خلبانی نیروی هوایی آغاز کرد و برای طی دوره تکمیلی خلبانی در سال 1346 به کشور آمریکا اعزام شد.
خلبان محمودی به دلیل هوش و استعداد بالایی که داشت، دوره های آموزشی  افسر اطلاعات، فرماندهی گردان وچندین دوره آموزشی دیگر را در آمریکا طی کرد وسپس برای خدمت به کشور فعالیت خود را از پایگاه سوم شکاری همدان آغاز کرد.
 اعزام دی ماه 44 برگشت از امریکا اردیبهشت 46

تصاویر دیدار فرمانده محترم نهاجا (10/8/1392) با این قهرمان عزیز

خلبان محمود محمودی در دوران خدمت خود در پایگاههای نیروی هوایی ارتش از جمله پایگاه ششم شکاری بوشهر و پایگاه یکم مهرآباد خدمتی صادقانه انجام داد وبه واسطه مدیریت بالا در پست های مختلف فرماندهی وعملیاتی انجام وظیفه می کرد.
وی دوره های پرواز با هواپیماهای مختلفی از جمله اف4  و اف 5  را سپری کرد و با خروج مستشاران از ایران با تلاش سایر همکارانش در به روز نگه داشتن چرخه پروازی جنگنده ها فعالیت گسترده ای انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی وآغاز جنگ تحمیلی، خلبان محمودی که دارای تجارب ارزشمندی بود به عنوان جانشین پایگاه یکم شکاری مهرآباد  منصوب شده بود وعلی رغم این که می بایست در این سمت بر عملکرد خلبانان جوان برای دفاع از آب وخاک کشورمان نظارت داشته باشد، خود شخصا در ماموریت ها وعملیاتهای برون مرزی شرکت می کرد تا اینکه سرانجام در تاریخ 25/7/59 در یکی از  ماموریت های جنگی که برعلیه دشمن صورت گرفت در حوالی بغداد مورد اصابت گلوله ضد هوایی دشمن قرار گرفت وبه اسارت دشمن در آمد.
خلبان محمودی سالهای اسارت خود را که به مدت 10 سال به طول انجامید به عنوان مفقودالاثر در سلولهای انفرادی استخبارات عراق، زندان ابوغریب و الرشید سپری کرد.
وی در بخشی  از خاطرات خود می گوید: "زمانی که از انفرادی به زندان دسته جمعی منتقل شدم به  خاطر سنوات خدمتی، درجه و این که خلبان بودم به عنوان سرپرست زندانیان ایرانی معرفی شدم و امور زندانیان با من انجام می شد. در این مدت مدام به اسرای ایرانی سفارش می کردم که ما با هزینه مملکت مدارجی را طی کرده ایم وامروز که در بند دشمن اسیر شده ایم باید با مقاومت واستقامت خود از خواست انقلاب، اسلام،کشور و به خصوص حضرت امام (ره) دفاع کنیم واین یک تکلیف بزرگی است که به گردن ما نهاده شده است. اگر ما این مراحل را به خوبی پشت سربگذاریم می توانیم مدعی شویم که یک سرباز واقعی برای اسلام بوده ایم و به حمد الله در آن دوران اسرایی که با من بودند، جانانه از  آرمان های امام (ره) و انقلاب دفاع کردند.
 "با شروع بازگشت اسرا به کشور سرانجام سرتیپ 2 خلبان محمودی در تاریخ 24/6/69 آزاد شد و به میهن مقدس جمهوری اسلامی ایران بازگشت ومدت مدیدی را در حرفه خود یعنی خلبانی به عنوان خلبان هواپیماهای مسافربری طی کرد. امروز نام خلبان محمودی همانند سایر قهرمانان کشور اسلامیمان به عنوان نمادی از عزت و مردانگی بر تارک پرافتخار ایران اسلامی می درخشد.                                                  به قلم حمیدرضا تندرو


 
....ادامه خاطرات(14)
ساعت ٤:٥٥ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی ، خلبانان آزاده ، زندان ابوغریب

در اولین قدم بعد از رفتن بپایین برابر قوانین ارتش جمهوری اسلامی ایران،ارشدترین نفر یعنی امیر سرتیپ محمودی(باباسامی که در پست آتی در خصوص زندگینامه و آخرین عملیات هوایی ایشان که منجر به اسارتشان میشود بیشتر خواهید خواند)بعنوان فرمانده همه تعیین شدند و بنا بر تصمیم ایشان وجمع، هفت نفر از ارشدترین نفرات بعد از جناب محمودی، بعنوان سرگروه ،جهت اتخاذ تصمیمات و واسطه بین فرمانده و افراد،تعیین شدند.(سرگرد بخشی-سرگرد انصاری-سرگردعبداللهی-سرگرد میرمحمدی-سروان شروین-سروان احمدی-سروان سهیلی).
بقیه بایستی زیرمجموعه ی یکی از این برادرن باشند که تقریبا"همه گروهها حدود هشت نفر ومساوی بودند.
علیرغم میل باطنی بنده وتعداد دیگری از برادران،که تمایل داشتیم در گروه شهید رضا باشیم ولی چون خیلی های دیگر هم خواهان حضور درگروه ایشان بودند، و بدلایل دیگری، در گروه جناب انصاری قرار گرفتیم.(انصاری،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی،......... ، ......... ،یزدی پناه)
بقیه گروهها هم مشخص شدند.نگرانی بچه های بالا این بود که شرایط خاصی را که در بالا داشتیم،در پایین نداشته باشیم.
در اولین نشست فرماندهی با سرگروه ها،این نگرانی بود که اگر مذهبی ها اکثریت نداشته باشند شرایط فرم دیگری شود مخصوصا"که ما شناختی از تازه وارد ها نداشتیم.بعد از اولین نشست،جناب انصاری و شهید رضاکه هر دوسر گروه بودند باخوشحالی گفتند که مااکثریت داریم،و آن سرگرد ژاندارم (میرمحمدی)هم انقلابی وهم مذهبی است و در نتیجه ما اکثریت پیدا میکنیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات ....(13)
ساعت ٤:٥٢ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان

..این روند ادامه داشت تا اینکه یکروز درب زندان باز شد و ابوزیدان گفت سریع وسایلتان رابردارید و به پایین بروید.همه آماده شدیم رادیو راهم بچه ها توی وسایل مخفی و بپایین آوردند.
ازقبل پایینیها مطلع شده بودند ومنتظر رفتن ما بودند.وقتی وارد زندان پایین شدیم بچه ها همدیگر را در بغل گرفته و از اینکه بعداز 16ماه همدیگر رامی دیدیم بسیار خوشحال بودیم،مخصوصا"که دوستان جدیدی بجمع پایین اضافه شده بود.یکی از آنها برادراحمدبیگی بود.من ایشان رانمی شناختم،اما برادرشان شهید یعقوب احمدبیگی یکی ازهمکاران و دوستان من بعد از پیروزی انقلاب،در دانشگاه افسری امام علی بودند،و همین سبب آشنایی بنده با ایشان گردید.
بچه های بالا تمایلات مذهبی آنها برتمایلات ملی گرایانه شان می چربید،وبعکس تمایلات ملی گرایانه اکثریت بچه های پایین برتمایلات مذهبی شان بیشتر بود.بهمین جهت یکی از آرزوهای بچه های مذهبی پایین ادغام شدن با بالایی ها بود.
روز اول ادغام زمان برگزاری نماز مغرب و عشاء اولین اختلاف نظر ظاهر شد.مادربالا بعداز نماز سرود الله اکبر خمینی رهبر رامیخواندیم ودر پایین بعد از نماز سرود ای ایران ای مرز پرگهر خوانده میشد.سر خواندن کدام سرود بحث ودلخوری پیش آمد.مامیگفتیم سرود رسمی جمهوری اسلامی ایران سرودالله اکبر است ،آنها میگفتند سرود ای ایران است .بهرحال آنشب تصمیم براین شد که تاتوافق باهم ،هیچ سرودی خوانده نشود...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (12)
ساعت ٦:۳٧ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، افطار

... زمستان بود وهوا خیلی سرد.داخل زندان هم بعلت بتن آرمه بودنش خیلی سردتر بود.ماجز دو پتو ویکدست لباس، برای گرم شدن هیچی نداشتیم.فرمانده ما هم هرچه بعراقیها تذکر میداد،فایده ای نداشت.برای تحمل سرما اکثرا"پتو بدوش بودند.هرچه در تابستان از گرما عرق میریختیم،در زمستان از سرما میلرزیدیم.بالآخره عراقیها یکدستگاه ایر کاندیشن غیر قابل استفاده آوردند ودر پشت دیوارصلع شمالی زندان گذاشتند ویک سرکانال آنرا بداخل طبقه پایین وسر دیگر کانال را بداخل طبقه بالا گذاشتند.گرچه هیچگاه آن دستگاه روشن نشد،ولی بخواست خداوند بدون آنکه عراقیها بفهمند وسیله ارتباطی ما باپایینی ها شد.تصمیم بر این شد که بااحتیاط بدون آنکه اطلاعاتی از منبع اخبار گفته شود،اخبار مهم را از طریق کانال ایرکاندیشن به بچه های پایین داده شود.
یکروز از پایین خبر دادند جناب محمودی راکه برای بازجویی ومشکلاتیکه درپایین بود برده بودند،در بازگشت قرآنی راباخود آورده بودند که هم ترجمه فارسی(الهی قمشه ای)وهم خط خوبی(عثمان طه)داشت،و توسط ایران تهیه ودر اختیار صلیب سرخ قرارگرفته و آنهارا به اسرا دراردوگاههاداده بودند.دقیقا"از نحوه ی بدست آوردن آن قرآن اطلاع دقیقی ندارم ولی آنچه از زبان دیگران شنیدم این بود که؛دو نوجوان اسیر ایرانی در اردوگاه مرتکب ترور شخصی شده بودند که باهمکاری عراقیها، جرایم وجنایات زیادی مرتکب شده بود ،وآنها را برای محاکمه به الرشید آورده بودند واین قرآن متعلق به آنها بوده که عراقیهااز آنها گرفته وبه جناب محمودی داده بودند.
ما از پایینیها خواستیم،آن قرآن را ازطریق کانال بما بدهند تا بعد از مطالعه ویادداشت برداری ،مجددا"بآنها برگردانیم.آنها گفتند که اگر قرآن توسط عراقیها کشف شود،ضمن لو رفتن کانال،مشکلات زیادی رابرای همه بوجود خواهد آورد.مانظریه آنها راقبول کردیم وپیشنهاد دادیم که قرآن راچندبرگ چندبرگ برای مابفرستند وما تمام نکات ایمنی را رعایت خواهیم کرد.آنهالطف کردند ودرهر نوبت چند برگ ازقرآن رامی فرستادند.مابایک ولع غیرقابل وصفی بنوبت دور از چشم عراقیها آنهارامیخواندیم و تامیتوانستیم یادداشت برداری میکردیم وسپس برای خواندن بگروه بعدی میدادیم.وقتی همه میخواندند وآنچه راکه میخواستند یادداشت میکردند،آنگاه آنهارا برمیگرداندیم و مجددا"چند برگ دیگر میگرفتیم.شهید رضا در یادداشت برداری و سرعت درنوشتن یکی از بهترینهابود.از برکت وجود قرآن همه بچه هامعنویت خاصی پیداکرده بودند و مخفیانه جلسات دورهمی قرائت وتفسیر قرآن برگزار میکردیم.دربعضی مواقع که ازنظر ویتامین ب (باطری)مشکلی نداشتیم،برادرباباجانی دعاهایی از رادیو مثل دعای کمیل وترجمه آنرا میگرفت وتند نویسها یادداشت میکردند.هنوز طنین صدای دلنشین شهید رضا هنگام خواندن دعای کمیل و خصوصا"ترجمه قسمت آخردعا ،در گوشم مانده است؛یا من اسمه دواء وذکره شفاء وطاعته غنی،ارحم من راس ماله الرجاء وسلاحه البکاء یاسابغ النعم یادافع النقم یانورالمستوحشین فی الظلم.........
ای آنکه نام او دوا ویاد او شفا واطاعت او توانگری است رحم کن بکسی که سرمایه اش امید واسلحه اش گریه است ای دهنده نعمتها و ای دور کننده نقمت، ای روشنی وحشت کنندگان در تاریکیها..........
درشرایط خاصی که بودیم،آنقدر این دعا آرامش بخش و امیدوارکننده بود که هیچ فکر نمی کردیم در اسارتیم.
ترجمه زیبایی که توسط شهید رضا تهیه و خوانده میشد همه ،حال و هوایی پیدا میکردند که به پهنای صورت در سکوتی که فقط صدای آرام خواننده دعا شنیده میشد،اشک می ریختند وهر دعا وخواسته ای  بود، جز دعا برای خود.
دعای هنگام افطار شهید رضا(اللهم لک صمت وعلی رزقک افطرت وعلیک توکلت،اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا و علیک توکلنا)و بسیار دعاهای دیگر آن مرحوم که بیادگار در ذهنم مانده و منش و رفتار متین وخارق العاده اش همه و همه سبب شده مدام بیادش باشیم.

                                                                                                                                                                                                               


 
ماه مبارک رمضان در ابوغریب
ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، حلول ماه مبارک رمضان ، ماه مبارک رمضان

...ماه مبارک رمضان همزمان شده بود باروزهای خیلی گرم وطولانی تابستان،گرمای داخل زندان ابوغریب هم صدچندان بود.اما بچه هادر همان شرایط روزه میگرفتند.عراقیها بمحض آنکه ظرف غذا رامیدادند برای اذیت کردن ما چراغها راخاموش میکردند وما بایستی درتاریکی در مدت خیلی کمی غذا راتقسیم وبخوریم و بلافاصله از ما میخواستند ظرف غذا واستخوان ها راتحویل دهیم.
آنشب غذا یک تیکه گوشت نپخته که همراه با استخوان بصورت مکعب شکل با اره برقی درآورده بودند بود.شهید رضا هم میبایست گوشت را از استخوان جدا کند وسپس بین ماتقسیم کند.مازمانیکه شروع به افطار کردیم متوجه شدیم برخلاف معمول که غذا فاقد نمک وادویه بود گوشت شور است.زود به بچه ها گفتم نخورید تا چراغها را روشن کنند وعلت شوری غذا مشخص شود.وقتی چراغها روشن شد من به شهید رضا گفتم دستهاتو ببینم.وقتی دستهاشو آورد جلو دیدم بعلت خام بودن گوشت وتیزی لبه استخوان ،درتاریکی بدون اینکه متوجه شود ،دستهاشو بریده وعلت شوری غذا آغشته شدن گوشت به خون او بوده.آنشب بچه ها(گروه شش نفره ما)با یک لیوان آب افطار کردند وروز بعد هم باهمان یک لیوان آب روزه گرفتند.بچه ها از گرمای زیاد وتشنگی وگرسنگی بحال اغما درمیآمدند وبی حال کنار هم می افتادند.ولی خدا راشکر درمقابل دشمن چون کوه می ایستادند و از عقایدشان دفاع میکردند...

راوی :دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب (11)
ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، نیروی هوایی ارتش ، ماه مبارک رمضان

...راوی دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه، علیرغم شکنجه سه وعده ای روزانه،روحیه بچه هاخوب بود.من بابرادر فنودی در یک سلول بودیم وبرای آنکه بدن خود راگرم کنیم قبل از آنکه نوبت کتک خوردنمان شود بلند میشدیم وباهم بکس بازی میکردیم.زندانیان روبرویی که این حرکات مارا میدیدند باتعجب بمانگاه می کردند.
یکروز زمان کتک خوردن عراقیها آهنگ گذاشته بودند،نوبت کتک خوردن برادر باباجانی شده بود،او درست زمانیکه ازبین تونل مرگ درحال کتک خوردن بود ،واستاده بود وسر یکی از شکنجه گرها داد زده بود که؛الآن هنگام اذان طهر است ،تو آهنگ گذاشتی!ضبط راخاموش کن.شکنجه گره جاخورده بود و بلافاصله ضبط راخاموش کرده بود.بعد برادر باباجانی آمد بلا فاصله وباصدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
روزبعد دیدیم رییس زندان ایستاده وهر کدام ازما راکه داشتند میزدند میپرسید این بود ؟ آن شکنجه گره که ضبط راخاموش کرده بود میگفت؛نه.وقتی نوبت باباجانی شد گفته بود که این بوده.آنروزباباجانی راچندبرابر دفعات قبلی زدند.
یکروز فارس و نجمی ضمن توزیع غذا گریه میکردند.یواشکی پرسیدیم چراگریه میکنید؟گفتند شنیدیم میخواهند امروز شمارا زیاد بزنند.گفتیم بقول خودتان الله کریم،شما ناراحت نباشید.عراقیهاچون میخواستند بچه ها التماس کنند که مارا نزنید ومادیگر شعار نخواهیم داد و در واقع بشکنیم،ولی بچه ها نه تنها اظهار ندامت نمیکردند بلکه جو همراه با رعب و وحشت آنجا راهم داشتند بی ابهت میکردند ولذا تصمیم گرفته بودند شدت بیشتری بخرج دهند.برای همین آنروز خیلی مارا زدند.موقعیکه رفتیم داخل سلول ها هنگام نماز مغرب بود.برادر فنودی بسختی دست بدیوار گرفت بلند شد تا نماز بخواند، رضا بمن گفت توهم بلند شو نماز بخوان.گفتم کمی حالم جا بیاد نماز میخوانم.دیدم ناراحت شد وگفت همه این کتکها برای نماز است انوقت تو میگی بعد نماز میخوانم.
بهر سختی بود بلند شدم و به نماز ایستادم.نمیدانم چرا جریان خون آنشب در بدن من برعکس شده بود،چون وقتی می ایستادم خون تو سرم جمع  و سرم داغ میشد.و هنگامیکه سرم را روی مهر میگذاشتم،سرم سرد میشد وانگار خون نداشت .باهر مشکلی بود نماز راتمام کردم،بعد دیدم سلول کناری بدیوار ضربه (مرس)میزند.خداوند رحمتش کند،شهید رضا بود. گفتیم حتما"کارمهمی دارند. بازحمت زیادی مورس راجواب دادیم،چون اگر عراقیها صدای ضربه زدن بدیوار رامیشنیدند برخورد میکردند.شاید دوساعتی زمان برد تا پیام تکمیل شد. وقتی کشف کردیم،شهید رضا گفته بود تلویزیون رنگی نمی خواهید؟ابتدا برادر فنودی تاراحت شد ولی یکباره بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم.او با این شوخی حتی در آن شرایط بما و دیگران طوری روحیه میداد که انگار خودش فارغ از هر گونه مشکلی بود.
یکروز که داشتند بچه ها را میزدند،یکنفر ازداخل راهرو زندان که احتمالا"ازنگهبانان زندان بود،بلند داد زد که چرا اینها را ایتقدر میزنید؟ شکنجه گرها گفتند؛اینها جاسوسند. آنشخص گفت خوب بکشیدشان!باو گفتند بتو چه  و ریختند داخل راهرو ومفصل او را زدند.
عراقیها وقتی نتوانستند اتحاد و مقاومت بچه ها را بشکنند مجبور بمصالحه شدند وبافرمانده ما از در مذاکره در آمدند.نتیجه اینکه بعد ازحدود ده دوازده روز شکنجه بی رحمانه ما را به محل قبلی در طبقه بالا برگرداندند.برابر قوانین آن زندان زمان خروج از آنجا هم کتک مفصلی بچه ها را زدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب(10)
ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، نیروی هوایی ارتش

نفر دیگر از آن دو نفری که تقسیم غذا میکردند،جوان بیست و دو سه ساله ای بود بنام فارس. او اهل نجف اشرف بود. او را هم آنجا مخفی وزیر شکنجه استخوان شانه اش راشکسته بودند.وبدون مداوا رها و کلی کار هم ازش میکشیدند.
بقیه زندانیان هم در سنین مختلف و تعدادی عراقی و تعدادی هم از کشورهای مختلف اعم از کشورهای عربی واروپایی بودند.همه آنها در آنجا مخفی و تحت شکنجه ،بدون محاکمه بودند.عکس زندانی را که ارسال فرموده بودید،بسیار شبیه زندانی بود که ما در آنجا بودیم. چون درب سلولها نرده ای بود، همانطور که داخل سلول نشسته بودیم،نفراتی را که در سلولهای مقابل طبقه بالا و پایین بودند میدیدیم. درست رو بروی ما یکنفر اروپایی«ظاهرا"انگلیسی»بود که تقریبا"روانی شده بود.او تنها زندانی بود که لباسهایش رانگرفته بودند البته لباس زندانی هم داشت.او یکسره لباس زندانی اش را در می آورد،بعد شلوار وپیراهن وجوراب و کفشش را می پوشید وسرش راشانه میکرد بعد پنج دقیقه ای می نشست،دو باره آنها را از تنش در میاورد و مرتب تا می کرد وسپس لباس زندانیش را می پوشید.در طول روز بارها و بارها این کار را تکرار میکرد.یکی از شکنجه گرها که فردی قوی الجثه بود و بچه ها اورا گاو می نامیدند( چونکه زمان شکنجه بجای اینکه با کابل وچوب بزند ،لگد میزد).این شخص روزی چند بار می رفت جلو سلول اروپاییه وبحالت تمسخر می گفت؛هللو مستر،هاو آر یو؟آن بنده خدا هم بلند میشد و به حالت احترام می ایستاد و می گفت؛تنک یو سر .یکنفر دیگر هم که مثل اروپاییه تنها در سلول بود،جنرال عراقی بود که حدس میزدیم در عملیات جنگی شکست خورده و آنجا مخفی شده بود .تنها امتیازی که باو داده بودند،یک حوله حمام بود که دایم تنش میکرد وپشت در سلولش می ایستاد.چون سلولش در طبقه پایین ومقابل توالت بود. مازمانیکه میخواستیم بپریم از توالت بیرون ابتدا یک احترام برای او می گذاشتیم و سپس وارد تونل مرگ میشدیم.
چهار جوان عراقی هم که شیعه وخلبان بودند و از بمباران ایران امتناع کرده بودند آنجا مخفی وتحت شکنجه بودند.برای آنکه آنها را تحقیر کنند نظافت آنجا را بآنها محول کرده بودند.آنها برای اینکه نشان دهند از طرفداران امام(ره)هستند،زمانیکه جلو سلولهای مارا نظافت میکردند محکم تی نظافت رابه درب سلول ما میزدند و بانگاههای محبت آمیزی که میکردند نشان میدادند که طرفدار ماهستند. بعدها اطلاع پیداکردیم که هر 4نفرشان را اعدام کردند.
درمدت ده  دوازده روزی که آنجا بودیم عراقیها فقط مارا شکنجه میکردند وباآنها زیاد کاری نداشتند. ما از اینجهت خوشحال بودیم که خوب شد وسیله ای شدیم تا مدتی آنهارا نزنند.همه سلولها راباوسایل ایمنی مثل آیینه وغیره دایما"کنترل میکردند تا کسی خلاف قانون آنها عمل نکند.
موقع توزیع غذا نجمی وفارس داد میزدند ظرف ها بیرون. زیر دربها باندازه 10سانت 2تا از میله ها کوتاه تر بود وما ظرف غذا را که یک بشقاب رویی کوچک بود از آنجا بیرون میگذاشتیم.آنها برای هر نفر یک ملاقه غذا میریختند وما ظرف رابداخل میکشیدیم.یکروز ظهر غذاسبزی آب پز شده ای بود بنام سلگ.بچه ها بآن برگ چغندر میگفتند.فارس همانطور که داشت باملاقه غذارا داخل ظرف می ریخت،یواشکی میگفت بخور به نیت قرمه سبزی...


 
...ادامه خاطرات زندان ابوغریب(9)
ساعت ٦:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس

اولین کاری که بذهن بچه هارسید حفظ رادیو بود.فرشید اسکندری بعلت نوعی رماتیسم مشکل حرکتی داشت.برای انتقال ایشان درخواست برانکاد شد.درفرصت مناسب رادیو رازیر کمر او جاسازی کردیم.عراقیها تمام وسایل ما وحتی لباسهای فرشید راگشتند ولی الحمد لله رادیو رانیافتند.ازداخل ساختمان بداخل راهرو وازآنجا بداخل  ساختمان بعدی بند محکومین به اعدام بردند.درطول مسیر نگهبانان معمولی(غیرشکنجه گرها)بدستورنگهبانان ما رو بدیوار ایستاده بودند تاما رانبینند.روی هرسه ساختمان که مخفیگاه بود نوشته بودند »مخزن«
زندانی که مارابردند دو طبقه بود وحالت پاساژ مانند داشت.یعنی بین طبقه بالا وپایین باز بود و حفاظ نرده ای داشت.دور تا دور طبقه بالا وپایین سلول های انفرادی بادربهای نرده ای که از میلگرد ساخته شده بود قرار داشت.بیش از20نفر از شکنجه گرها در دو ردیف باکابل وچوب وباطوم داخل زندان درطبقه پایین ایستاده بودند و بمحض ورود ما دیوانه وار شروع بزدن بچه ها میکردند.بعدا"مافهمیدیم که قانون آن زندان اینستکه ورود وخروج هر زندانی همراه با پذیرایی میباشد.
بهرحال آنقدر بچه ها رازدند که دیگر توان ایستادن روی پایشان رانداشتند.بعداز زدن مفصل ،همه را به طبقه دوم برده وهر دونفر را در یک سلول انداختند.از دیگر قوانین آن زندان،این بود که کسی تانگفتند حق خوابیدن وچرت زدن،حرف زدن باهم،درازکشیدن،بلند شدن،راه رفتن داخل سلول وهیچ کار دیگر رانداشت.هر روز سه نوبت بعد از صبحانه،نهاروشام،ببهانه شستن ظرف غذا(بشقاب رویی کوچک)دونفر دونفر مارا ازسلول خارج و به پایین انتهای راهرو برده که توالت آنجا بود،درحالیکه ازداخل تونل مرگ باید عبور میکردیم میبردند وبرمیگرداندند.
برای اینکه بچه ها وزندانیان را اذیت کنند همیشه فاضلاب ده سانتی بیرون زده بود و ارتفاع شیر آب از کف توالت حداکثر بیست سانت بود وشستن دست وظرف  امکانپذیر نبود.باتمام شرایطی که گفته شد هنوز وارد توالت نشده داد میزدند که بیا بیرون و پشت درب منتظر بودند تابمحض بیرون آمدن،باکابل وچوب ضمن زدن از کانال مرگ عبورت دهند.
آنها باچوبهاییکه سرآنرا گرز مانند لاستیک پیچیده بودند تاتوان داشتند بسرمان میزدند.بعضی از آنهابرای آنکه بیشتر شکنجه کنند به عمد به مچ دست بچه ها میزدند تاظرف از دستشان بیفتد وزمانیکه از کانال مرگ عبور میکردند ومیخواستند داخل سلول روند،شکنجه گرها مجبورمیکردند که باید برگردی وظرفت رابرداری وبدینوسیله چند بار شکنجه میدادند.طوری بچه ها رامیزدند که نزدیک زمان نهار میشد.نهار رامیدادند وباز شکنجه راشروع میکردند تانزدیک شام.شام رامیدادند وباز شروع بشکنجه میکردند تانیمه های شب.روز اول سلول اول راکه تنهاسلول سه نفره بود وبرادران شروین،اسکندری وشهید بورانی درآن بودند راشکنجه نکردند.آنهاکه دیدند16نفر دیگر شکنجه شده وآنها شکنجه نشدند،معترض شده وعلت آنرا پرسیدند.عراقیها بآنها گفتند شماچون خوب هستید مابشما کاری نداریم.آن سه برادر شروع کردند به تکبیر گفتن وضربه زدن به درب .بااین کار آن سه برادر،نقشه عراقیها که ایجاد تفرقه بود،نقش برآب شد وعراقیها آنها راهم مثل بقیه هر روز میزدند.
بجز ما19 نفر زندانیان دیگری از دیگر کشورها وخود عراق هم بودند.گرچه امکان ارتباط بادیگر زندانیان نبود ولی در زمان توزیع غذا کم وبیش توسط دونفر مقسم اطلاعاتی بدست میآوردیم.
یکی از مقسم ها بنام نجمی پسربچه ای 16ساله واهل مصر بود که رژیم بعثی عراق بخاطر اختلاف باپدرش درسن 12سالگی دزدیده و4سال بود که او راآنجا مخفی کرده بود.ادامه دارد...


 
ادامه خاطرات دریافتی ...(8)
ساعت ۸:٥۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، حماسه جاوید 140 ، پرواز ، خلبان شکاری

ادامه خاطرات  از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ محمدرضا یزدی پناه ، ابتداخدمت شماعرض کنم،هدف شهید رضا از رفتن به پاکستان،تنها بخاطر کوتاه بودن دوره خلبانی نبوده بلکه آنچنانکه خود مرحوم و برادرسلمان میگفتند علیرغم نخبه بودن هردو برادر واختیار انتخاب آمریکا یا پاکستان،آنها پاکستان را اختیار کرده بودند چون به فرهنگ غرب وابتذالی که خلبانان قبلی تعریف کرده بودند،تمایلی نداشتند وفرهنگ مردم پاکستان را که درجهت اعتقاداتشان بود،گرچه قوانین سختگیرانه ارتش پاکستان را باید تحمل میکردند رابرگزیدند وهیچگاه از این انتخاب خود ناراضی وپشیمان نبودند.

شهید رضا تعریف میکرد روزیکه درحمله140فروندی بعراق شرکت کرده بود ماموریت او زدن منطقه نظامی الرشید بوده ودر زمان حمله در روی بزرگراهی آنچنان درسطح پایین پرواز میکرده که طبقات بالای ساختمانها وآدمهایی که آنهارا نگاه میکردندرا،دیده بود.مرحوم میگفت؛شب که در پایگاه تلویزیون نگاه میکردم،خبرنگار بی بی سی اعلان کرد،خلبانان ایرانی آنقدر درسطح پایین پرواز میکردند که مااز روی ساختمانی خلبان داخل کابین را می دیدیم.

شهید رضا تعریف میکرد؛در استخبارات عراق،باچشم بسته درحال بازجویی بودم،هر چه میپرسیدند از پاسخ خودداری میکردم،اما شخصی آنجا بود که دقیقا"اطلاعاتی را که بازجوهامیخواستند بآنها میگفت.صدایش کاملا"آشنا بود.علیرغم بسته بودن چشمم،فهمیدم که او یکی ازخلبانان پایگاه همدان بود ودر زمان کودتای نوژه از ایران فرار وبعراق پناهنده شده بود.آن شخص خیانتکار دربیشتر بازجوییها حضور داشته وراحت اطلاعات خلبانان رادر اختیار بعثیهاقرار میداد.

برادرسلمان هم میگفت که زمان بازجویی از منهم آن شخص بود وتمام اطلاعات من را بعراقیها میداد.

آنشخص بعراقیها گفته بود که خلبان احمدی 2500ساعت قبل از جنگ پرواز داشته واین برای عراقیها مایه تعجب شده بود که چگونه یک خلبان شکاری اینهمه ساعت پرواز داشته ودر نتیجه بیشتر اورا مورد شکنجه وآزار قرار داده بودند.

شهید رضا میگفت در زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق دریکی از بازجوییها چون فهمیده بودند مذهبی هستم بزور ازمن میخواستند مشروب بخورم ومن امتناع میکردم.آنهاریخته بودند روی او وبزور دهانش راباز کرده بودن و مشروب داخل دهانش ریخته بودند واو بافشاری که بحلق خود آورده بود مشروب راهمراه خون بیرون ریخته بود.وبعثی ها نتوانسته بودند به هدف خود برسند....


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(7)
ساعت ۸:٠٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سرهنگ یزدی پناه ، زندان ابوغریب ، شکنجه

ادامه از قبل ... زندان مجاور ما که آنهم مخفیگاه بود؛همه زندانیان بیشتر اوقات لخت مادرزاد بودند وآنقدر آنها راباکایل میزدند که بدنهایشان مثل این بود که پوستش راکنده اند وسرتاپاکبود شده بود.آنهاازبچه های 7،8ساله بودندتا پیرمردهای80،90ساله.یکسره آنهارامیزدند وحداقل شبی دو تا ازآنهارا زیر شکنجه بشهادت میرساندند.آنهامحکوم به اعدام بودند بااعمال شاقه.میتوانم قسم یاد کنم درتمام مدتی که ما بالا بودیم،هرتعداد زندانی وارد آنجا میشد بهمان اندازه جسد خارج میگردید وحتی یکنفر راندیدیم که زنده از آنجا خارج شود.اکثر شکنجه گرها« تاکسی» داشتند وبصورت شیفتی برای شکنجه میآمدند ومیرفتند.هرچند وقت یکبار برای استحمام آنهارامی آوردند پایین سرویس پله ها،وبعکس زمانی که لخت بودند بالباس ،بصورت فشرده در فضایی که کمتر از4متر مربع مینشاندند.ازقبل یک تانکر آب میآمد پشت فنس وراننده اش میرفت.درتمام مدت منطقه را قرق میکردند.یکی ازشکنجه گرها سرشلنگ رامیداد بدست یکی از زندانیان وخودش شیر آب تانکر راتا آخر بازمیکرد آب رابافشارروی آنها میگرفت.بعد آب رامی بست ویک قوطی تاید روی آنها می پاشید.زندانیان باسرعت سر وتن خود رادست می کشیدند ،همینکه بدن ولباسشان پرکف میشد یک لحظه آب راباز میکردند وهنوز کف تاید راپاک نکرده،باکابل وچوب بجانشان می افتادند وآنهارابداخل زندان میبردند.درطول این مدت هم بقیه شکنجه گرها دامن هایشان راپر سنگ میکردند واز دور باسنگ سرهای آنها رانشانه میگرفتند و این کار راوسیله خنده وسرگرمی خود قرار میدادند.آنهاحداقل شبی دو نفر راجدا میکردند ومثل توپ فوتبال در راهرو بهم پاس میدادند وباکابل وچوب آنقدر میزدند تانزدیکیهای صبح ،تابشهادت می رسیدند.صبح یک آمبولانس با آرم هلال احمر می آمد وراننده آن خودرو راپشت فنسها پارک میکرد ومی رفت.بعد دونفر زندانی می آمدند وازداخل آمبولانس دوتا برانکاد برمیداشتند وبداخل زندان میبردند.سپس جسدها رادرحالیکه سرشان راباپتو کاملا"پوشانده وطناب پیچ کرده بودند روی برانکاد گذاشته وآنهاراداخل آمبولانس میگذاشتند. بعد راننده آمبولانس می آمد ویکنفر از شکنجه گرها هم سوار میشد واز زندان خارج میشدند.آن دو زندانی میرفتند وکف راهرو زندان رابا آب وتاید تی می کشیدند طوریکه کف تاید خون آلود از زیر درب بیرون می آمد.بعد وسایل زندانی را از قبیل پارچ ولیوان پلاستیکی وپتو ی آنهارا می آوردند داخل محوطه وروی آنهابنزین میریختند وآتش میزدند.این دو نفر زندانی که در این موارد کار می کردند شب بعد نوبت بشهادت رسیدنشان بود.ماوقتی این صحنه ها رامی دیدیم،آرزو میکردیم کاش جای آن شهدا بودیم که راحت شدند.وبیش از آنچه برای خود دعا کنیم برای آنها دعا میکردیم. جای گروه ما دقیقا"زیر پنجره ای بود که دارای رورنه ای بود که میتوانستیم ازآن طریق این صحنه هارا ببینیم.ودیدن این صحنه ها برای بقیه کمتر میسر بود.من حتی یک روز تقریبا"یک ربع ساعت بعد از طلوع آفتاب شاهد کسوف جزءی خورشید ازطریق همان روزنه بودم وباطلاع شهید رضاو سلمان وفنودی رساندم.وباتایید آنهانماز آیات خواندیم.منظور بنده یکسره ببهانه های مختلف پشت آن روزنه بوده وبهمین جهت شاهد جنایات زیادی ازبعثی ها بودم.درحالیکه وقتی رفتیم پایین وبرای آنهااز این جنایات تعریف میکردیم برای آنها مایه تعجب بود.وکاملا"بی اطلاع بودند.از اینکه ذکراین خاطرات سبب ناراحتی خواهد شد،واقعا"پوزش می خواهم وبهمین خاطر ازذکر آن اکراه دارم.خداراشکر که جنایتکاران بعثی مکافات اعمالشان رادیدند وبسزای خود رسیدند...


 
ادامه خاطرات زندان ابوغریب...(6)
ساعت ٧:٤٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شهید خلبان مصری ، غنیمت گرفتن رادیو

....ادامه از قبل ،بعد از آنکه رادیو بدست آمد وباطری آن تمام شده بود ،بچه ها درحال برنامه ریزی برای بدست آوردن باطری بودند که روزی برای آوردن غذا درب باز شد ومرحوم حسین مصری رفت که ظرف غذا را بیاورد،چون دیده بود نگهبان تنهاست ورادیوش روی میز است،همزمان بابرداشتن ظرف غذا،رادیو راهم درحالیکه روشن بود داخل لباسش گذاشته بود وبحالت دو وارد شد،باعجله ظرف غذا راگذاشت ورفت داخل سرویسها که آنرا مخفی کند.نگهبان از شنیدن صدای رادیو ازداخل لباس حسین دنبال او دوید وداد میزد رادیو راکجا میبری؟چون اقدام او بدون هماهنگی بود جناب شروین رادیو راگرفت وبه نگهبان داد.روز بعد ابوزیدان باحالتی طلبکارانه درب زندان راباز کرد وداد زد شروین!!جناب شروین که میدانست چی شده درست مثل ابوزیدان ،داد زد چیه!!ابوزیدان که انتظار چنین برخوردی را نداشت بالحنی نرمتر گفت چرا حسین رادیو نگهبان رابردشته؟جناب شروین گفت؛یک لحظه تصورکرده صدای رادیو ایران داره پخش میشه،برای همین تحریک شده وبرداشته .بعدماهم رادیو رابه نگهبان دادیم،اتفاقی نیفتاده.البته تمام این گفتگو توسط شهید رضا ترجمه میشد.ابوزیدان از روی ناراحتی کمی سکوت کرد وبعد درب رابست وظاهرا"مورد خاتمه یافت.


 
ادامه خاطرات دریافتی(5)
ساعت ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۳٠ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس ، زندان ابوغریب

....ادامه از قبل ، هدف مااز زیرنظرگرفتن نگهبانان دو چیز بود.یکی بررسی تعداد نگهبانان،ساعت تعویض آنها وسلاح وتجهیزاتشان ودیگری پیداکردن راهی برای دسترسی باخبار کشورمان.روزی حداقل سه نوبت درب اطاق نگهبانان باز میشد و دو نفر ازبچه هابرای آوردن غذا وارد اطاق نگهبانان شده وظروف آب وغذا راازپایین پله ها ببالا میآوردند.مسیر آوردن غذا وخروج ازطبقه بالاتنهاازداخل اطاق نگهبانان امکان پذیر بود.بابرنامه ریزی کامل وتعیین نفرات برای بدست آوردن رادیو آنهم درزمانیکه فقط نگهبانیکه صاحب رادیو بود وسرگرم کردن نگهبان،قرارشد رادیو برداشته شود.بالآخره تمام شرایط فراهم شد وآنچنان سریع این کار انجام گرفت که حتی تعدادی ازبچه های خودمان هم متوجه برداشتن رادیو نشدند.نگهبان هم که غذا راتحویل داد بدون آنکه متوجه برداشتن رادیوشود درب رابست ومشغول کارهایش شد.بچه هاسریع رادیو رادرپلاستیکی که ازقبل پیش بینی شده بود بسته بندی کرده وآنراداخل یکی ازکاسه ی توالتها که شکسته بود توی فاضلاب مخفی کردند.درضمن یکی ازبچه هانگهبان رازیر نظرداشت ولحظه به لحظه گزارش میداد.دراین فاصله یکی یکی بقیه نگهبانان هم که تعدادشان حدود هشت نفر بود رسیدند.بعدازیکی دو ساعت تازه نگهبان متوجه شد که رادیوش نیست. اوشک داشت که مارادیو رابرداشتیم یادوستانش!بعلت اختناق شدیدی که بود ازاعلان گم شدن رادیوش خیلی واهمه داشت.چندین روز هروقت دوستانش نبودند وسایل آنها را میگشت وچون صدای پای آنهارا میشنید سریع سرجایش می نشست.بعدازآنکه ازطرف دوستانش مطمین شد حالا درمواقعیکه دوستانش نبودند مارادرگوشه ای جمع میکرد ووسایل مارامی گشت.بیش ازیکماه او بدون اینکه بماچیزی بگوید دنبال رادیوش بود.نگرانی او درحدی بود که داشت دیوانه میگشت.بالآخره یکروز یابخواست خودش ویافرماندهانش ازآنجامنتقل شد وماخیالمان راحت شد چون بقیه نگهبانان اطلاعی از وجود چنین رادیویی نداشتند.یک شب باهزار امید وآرزو زمانیکه بیشترنگهبانان خواب بودند،بارعایت تمام اصول ایمنی رادیو رادرآوردیم وآقای باباجانی چون مرحوم پدرشان دربابل رادیو سازی داشتند وایشان هم آشنایی داشتند مسئول رادیو شدند .ایشان درپشت ستون میرفت زیر پتو ورادیو راکه متاسفانه آب داخلش نفوذ کرده بود وباطریش سولفاته شده بود رامیخواست درست کند.بهرحال باهرزحمتی بود، بدون داشتن وسیله ای،توانست صدای رادیوی جمهوری اسلامی ایران راتنظیم وبشنود.آنقدرهمه خوشحال شدند که توان وصفش نیست. ازآن پس هرچندشب یکبار رادیو رابا رعایت نکات ایمنی ساعت24میآوردیم وبعد ازگرفتن اخبار سریع بسته بندی کرده وآنراسرجای اولش مخفی کرده وسپس یواشکی اخبارراگوش بگوش میکردیم.البته چون احتمال شنود صحبتهای ما توسط عراقیهامیرفت،همه چیزرابارمز میگفتیم.مثلا":رادیو:دایی غدیر-باطری:ویتامین-صدام:ابولی و.....

بعدازمدتی باطری تمام شد وباز ازطریق زیرنظر گرفتن عراقیها،زمانیکه باطری رادیوشان راتعویض میکردند وآنراداخل سطل آشغال میانداختند،ماباهزارنقشه وهماهنگی باطری خراب خودمان راباباطری داخل سطل آشغال جابجامیکردیم وبدینوسیله برای مدتی می توانستیم اخبار رابگیریم.بعضی وقتهاکه عراقیها خود راپیروز می پنداشتند بما روزنامه میدادند؛ماازسربرگ وته برگ روزنامه که سفید بود برای نوشتن اخبار استفاده میکردیم.باآزمونیکه ازداوطلبین نوشتن اخبار بعمل آمده بود ،خداوند رحمت کند شهیدرضا را،او وفرشید اسکندری بعنوان تند نویس انتخاب ودر امر یادداشت اخبار به باباجانی کمک میکردند.آنها درنقطه کور زندان طوریکه نگهبانان نبینند ،کنارهم زیر پتو میرفتند واخباری راکه باباجانی می شنید یواشکی به فرد تند نویس میگفت وبعد از آنکه رادیو جمع ومخفی میشد آنگاه خبر دست بدست شده وبعداز مطالعه ی همه سریعا"منهدم میگردید.

یکی ازسوراخهایی که دراثر کشیدن میخ ازتخته ایجاد شده بود ،درست مقابل پنجره ای بود که براحتی میشد ساختمان زندان کناری مارا دید.آن زندان هم مخفیگاه ویابعبارتی کشتارگاه زندانیان سیاسی عراق بود.زمانیکه آنهاراشکنجه میدادند جون صدای ضجه وفریاد وناله آنها زیاد بود نگهبانان ما حق نداشتند آن صحنه ها راببینند وبایستی کف اطاقشان بنشینند. واین فرصت خوبی بود که ما از آن روزنه ها شاهد جنایات رژیم بعثی عراق باشیم.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی (4)
ساعت ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٧ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، زیارت امام رضا

...ادامه از قبل ،سرگرد انصاری چون از همه ارشد تر بود فرمانده ماشد.مرحوم شهیدرضا دربسیاری ازامورات به فرمانده مشورت میداد.بچه ها به چند گروه تقسیم شدند.هرگروه ،همسفره و محل خوابشان کنار هم بود.گروه ماشامل شهیدرضا،سلمان،علیرضایی،فنودی،باباجانی وبنده بود.

چون محل نشستن وخوابمان کنارهم بود،فرصت بیشتری برای نجوا بایکدیگر داشتیم.هوا کم کم گرم میشد وگرمای داخل زندان چون بتن آرمه بود،چندین برابر وخیلی طاقت فرسابود.بعلت تخته کوب کردن پنجره ها هوای داخل زندان،خیلی کثیف وآلوده بود. یکسره آب رابه روی مامی بستند وحداکثر روزی یکی دو گالن آب برای خوردن،وضو،طهارت،شستشوی ظروف غذا وغیره میدادند.مدتها ازموادشوینده مثل تاید و صابون خبری نبود وشپش بیداد میکرد.به بهانه های مختلف بچه هاراکتک میزدند.اما خداراشکر دیگر ازجر وبحث های پایین خبری نبود ولذا تحمل شکنجه های دشمن راحتتر بود.

ازطریق فرمانده مشکلات وکمبودها به نگهبانان گوشزد میشد ولی آنهاجوابهای سربالا میدادند.مثلا"وقتی گفته میشد مارا به آفتاب ببرید؛جواب میدادند آفتاب تن شمارامیسوزاند.غذایانمیدادند یاخیلی زیاد میدادند البته بقدری نپخته بود که قابل خوردن نبود وعلیرغم گرسنگی داخل سطل آشغال ریخته میشد.نمازجماعت خداراشکر برگزار میشد.ازقرآن وکتاب وکاغذ وقلم خبری نبود وهر گاه درخواست میشد؛میگفتند ممنوع.

فرمانده عراقی زندان ماشخصی بودبنام ابوزیدان،زیاد آدم بدجنسی نبود ولی هیچ اختیاری نداشت وتمام اختیارات باشخصی بود که هر دوسه هفته یکبار از زندان مرکزی بغداد میآمد وبچه ها به او کچله میگفتد وخیلی آدم بدجنسی بود.هر وقت میآمد یابه نگهبانان گیر میداد ویادربازدید ازوسایل ماچیزی مثل تیغ پیدامیکرد وهمان رابهانه برای سختگیری بیشترقرارمیداد.شهیدرضا چون دربین ماعرب زبان نبودبعنوان مترجم بااستفاده ازانگلیسی وعربی دست وپاشکسته بافرمانده همکاری میکرد.عراقیهاهرچند وقت یکبارتعداد مشخصی تیغ بمامیدادند ویک فرصت یکساعته میدادند تاصورتهایمان رااصلاح کنیم.وبعد هم تیغ هاراتحویل میگرفتند.چون ناخن گیرنمیدادند ماموقع تحویل تیغ ها بنحوی سرعراقیهاکلاه می گذاشتیم ویک نصفه تیغ کمترمیدادیم تابوسیله آن ناخن هایمان رابگیریم.یک روز کچله یکی از این تیغ ها رادربازدیدی که ازوسایل ماداشت پیداکرد واز ابوزیدان بادادوفریاد توضیح میخواست که تو اینجاچکار میکنی واین چرا دست اینهاست؟شهید رضا میگفت ابوزیدان قسم میخورد که سیدی ما تا توی موهای اینها رامیگردیم ونمیدانیم چطوری اینهارا مخفی میکنند.باتوافق سرگردانصاری،قرارشد سروان شروین درامرفرماندهی کمک کندوبعنوان فرمانده جدید بعراقیهامعرفی گردید.عراقیهاچون بچه هارادرحال انفجار دیدند کم کم تاید وصابون دراختیارماگذاشتند.تعجب آوربود که باآمدن تاید وصابون شپش هاهم ریشه کن شدند.

همانطورکه قبلا"عرض کردم چون قرآن وکتاب وکاغذ نمیدادند هرکس هردعا وسوره ای راحفظ بودروی زرورق سیگار باخودکاری که ازعراقیها کش رفته بودیم مینوشت ودراختیاردیگران میگذاشت تااستفاده کنند وشهیدرضا سرآمد همه دراین موارد بود.اوبازرنگی وتیزی خاصی که داشت سریع دعاهاراحفظ میکرد وخیلی مقید بود دعادرست وصحیح مطابق آنچه درمفاتیح الجنان است نوشته وخوانده شود.یادم هست زیارت امامرضا(ع)راازحفظ بودم وفقط یک کلمه آنراشک داشتم.باهمفکری سلمان آن کلمه رادر دعاگنجاندیم،شهیدرضاگفت؛خوب این دیگه زیارت امام رضانیست بلکه زیارت رضا هست.

چون لباسی که بماداده بودند فاقد دکمه بود،بچه هابفکرتهیه سوزن ودکمه افتادند.تخته هایی که روی پنجره هانصب شده بود،از میخ فولادی استفاده کرده بودند.باهر سختی بودیکی ازآنهارابیرون کشیدیم تابااستفاده ازآن ومقداری مفتول مسی سوزن درست کنیم.ازیک لیوان پلاستیکی غیر قابل استفاده هم دکمه درست کردیم وبااستفاده ازنخ حاشیه پتو بچه هابرای لباس خود دکمه دوختند.

اتفاق مهمی که افتاد این بودکه باکشیدن میخ ازتخته متوجه شدیم از روزنه ایجادشده میشود داخل اطاق نگهبانان رادید.اطاق نگهبانان بوسیله یک درب وپنجره که کنارهم بودند ازقسمتی که ما بودیم جداشده بود.درب اطاق نگهبان هاشیشه ای داشت که رنگ زده بودند تاماداخل اطاق آنهارانبینیم،وفقط باندازه یک سانتیمتر مربع رنگ آنراتراشیده بودندتاازآنطریق ماراکنترل کنند.یک تیکه مقواهم پشت آن میگذاشتند تاداخل دیده نشود.آنهاوقتی پشت درب میآمدند چون داخل اطاق آنهاروشن تر ازقسمت مابود،سایه سر وپایشان دیده میشد وماخود راجمع وجور میکردیم.ولی ماکه از روزنه ی تخته روی پنجره ،نگهبانان راکنترل میکردیم آنهامارانمیدیدند.یکروز کچله برای بازدید آمد ومستقیما"بسمت روزنه رفت. نفسهادرسینه هاحبس شده بود وهمه خداخدامیکردیم که نبیند مخصوصا"که بخاردهانمان روی تخته باعث ازبین رفتن رنگ قسمتی ازآن شده بود.دعای بچه هاباعث شدکچله بخواست خداکور شد وروزنه راندید.ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(3)
ساعت ٧:۱۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٦ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، شکنجه ، اعیاد شعبانیه

...ادامه از قبل، درآخرین روزهای سال 59درست بعدازبرگزاری نمازمغرب وعشابه جماعت،درب زندان بازشد وتعدادزیادی شکنجه گرمسلح درحالیکه یکنفر آنها دامن دیشداشه اش رابکمرش بسته بود وباکلت بدر ودیوار تیراندازی میکرد،وارد زندان شده وبعربی داد میزدند؛بنشینید رو بدیوار.بعدازآنکه همه رو بدیوار نشستند یکی ازآنهاگفت اسامی کسانیکه خوانده میشود بیایند بیرون.اینهابرای اعدام منتقل به بغداد میشوند.اسامی راخلاف روال گذشته که نام،نام پدر ونام جد رامیخواندند،این بار نام ونام خانوادگی راخواندند.این باعث شدکه همه فهمیدند خیانتکاران داخلی اسامی را بعراقیها داده اند:

داود سلمان،محمدرضااحمدی،فرشیداسکندری،عبدالمجیدفنودی ابراهیم باباجانی،هوشنگ شروین،محمدحسین انصاری،علیرضاعلیرضایی،جمشیداوشال،حسین جانمحمدی،حسن زنهاری،محمدرضایزدی پناه،حسین مصری،ابوالفضل مهراسبی،محمدرضایی،کرامت الله شفیعی،غلام محمدمحمدپناه،مرسل آهنگری،غلام شفیعی،کیومرث خانی،محمدحدادی،بهرام علیمرادی،اکبرصیادبورانی،احمدوزیری،حسن لقمانی نژاد ومحمدصدیق قادری.اینهاکسانی بودندکه صراحتاًمخالفتشان رااعلام کردند وتو روی کودتاچیان ایستادند.زمانیکه اسامی رامیخواندند،صدیق قادری کنارمن بود وضمن اشک ریختن خیانتکاران رالعنت میکرد.بترتیب که اسامی خوانده میشد بلندمیشدیم وازسالن خارج میشدیم.درطول مسیر ضمن پذیرایی باکابل وچوب ،مارابه طبفه بالاهدایت میکردند و دادمیزدندیالا سیاره،بغداد واشاره میکردند که حرفی نزنید وسکوت کنید.وقتی رفتیم بالا،نگهبانهابرخورد ظالمانه تری داشتند ومحدودیت های بیشتری راایجاد کرده بودند.روز بعد آن طور که شنیدیم گروه دیگری ازپایینیهارابرده بودند .ازبین بچه هاهمایون باقی وعلیمحمد تقوی علناًمخالفت کرده بودند که روزبعدآنهاراهم ببالا منتقل کردند.شایعه اعدام مادربین پایینیهاراتقویت کرده بودند ونگرانی زیادی دربین دوستان ما ایجاد شده بود ،اینهاعواملی بود که کسانی مثل علی والی،محمدحسن حسن شاهی وتعدادی دیگر مخالفت خودراباخیانتکاران آشکارکنند ودرگیریهای زیادی درپایین بوجود آمده بود.دربالا تعدادی خیلی نگران اعدام بودند واین تهدید عراقیهاراباور کرده بودند.چهارنفرراازبالا(مرسل آهنگری،محمدحدادی،غلام شفیعی وکیومرث خانی)رابردند ویکی دوساعت بعد برگرداندند.هرچه ازآنهاسوءال کردیم کجارفتید؟گفتند مارابردند داخل یک اطاق وبدون هیچ کاری برگرداندند.طبقه بالاهم پنجره هاکاملا"تخته کوب شده بود و اگرچراغهاراخاموش میکردندتاریکی مطلق بود.چند روز بعد درب بازشد وآنهاراپایین بردند. محدودیت پایینیهاکمترشده بود وگهگاهی آنهارابه آفتاب میبردند. حدوداً 2یا3هفته بعداز رفتن آن4نفر بپایین ،تعدادی ازبچه های بالا وپایین راکه بدلایل مختلف توسط صلیب ثبت نام شده بودند راجداکرده وابتدا بمکان دیگری در ابوغریب برده وسپس آنهارابه اردوگاه برده بودند وهمین امر سبب لو رفتن اسامی ماالبته بعداز دوسال شده بود.حالا ما19نفر بشرح زیر شدیم:

1-محمدحسین انصاری2-هوشنگ شروین3-محمدرضااحمدی4-داودسلمان5-حسین جانمحمدی6-کرامت الله شفیعی7-اکبرصیاد بورانی8-فرشیداسکندری9-جمشیداوشال10-محمدابراهیم باباجانی11-همایون باقی12-علیمحمد تقوی13-حسن زنهاری14-حسین عربیان15-علیرضاعلیرضایی16-عبدالمجید فنودی17-حسین مصری18-بهرام علیمرادی19-محمدرضایزدی پناه

ازبین19نفر5نفربه رحمت خداوند رفته اند ؛روحشان شاد ویادشان گرامی باد. ادامه دارد....


 
ادامه خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(2)
ساعت ۱۱:۳۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٥ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، اعیاد شعبانیه ، نیروی هوایی ارتش

ادامه از قبل... ازدیدن سایت شهیدرضااحمدی،بادیدن عکسهای آن عزیز،خیلی غم عروج ملکوتی اش در دلم تازه شد.خداوند روحش رابااولیاالله وصدیقین محشور گرداند.شهیدرضادربین دوستان معروف بود به کامپیوتر وازهوش واستعدادزیادبهره داشت.ازهمه مهمتر اینکه ازاین نعمت الهی درجهت تبلیغ اعتقاداتش به بهترین شکل ممکن استفاده میکرد.دوست ودشمن رامحو کلام خود میکرد.بارها در مجامعی که حضور داشتم،ازاو بعنوان ابوترابی مجموعه ی خودمان یادکرده ام.خداوند اورامحبوب القلوب همه کرده بود.

...عدم وجود آب وتشنگی،مجروح بودن تعدادی ازبرادران ما و وجودشپش که بیداد میکرد،نبودن حتی هوا وبوی تعفن عرق بدنها وگرسنگی،همه دست بدست هم داده بود که جوی متشنج و عصبی را درآن شرایط بحرانی بوجود آورد.اما ایمان واعتقاد محکم دوستانی چون برادر رضااحمدی،نه تنهاخود راموظف بحفظ معنویات درجامعه میدانستند،بلکه درفکرسلامت جسم وروح جمع هم بودند وبدون هیچ امکاناتی توانستند بااستفاده از دوعدد قاشقی که بچه ها ازبیمارستان داخل گچ دست وپایشان مخفی کرده بودند وچند تکه مفتول سیم برق که ازداخل دیواربیرون کشیدند آبگرمکن درست کنند وباگرم کردن مقدار کمی آب دورازچشم دشمن مجروحین راحمام کنند تاتیفوس نگیرند.ادامه دارد....


 
خاطرات دریافتی از ابتدای اسارت(1)
ساعت ٩:٥٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ اردیبهشت ۱۳٩٥  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جانباز آزاده ، سرهنگ یزدی پناه

 مطالب بیان شده از زبان دلاور آزاده جناب سرهنگ یزدی پناه که مدت 10 سال در زندانهای بعثی و مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده که مدت دوسال ابتدای اسارت را با رضا هم بند بودند، با سپاس و تشکر فراوان از لطف ایشان در ارسال مطالب:

باعرض سلام وصلوات بروح دوست عزیزم شهید محمد رضااحمدی رضوان الله تعالی علیه.اینجانب محل خدمتی ام نیروزمینی بود. من باامیر فنودی در دانشکده افسری همد وره بودیم،دوره دانشکده پیاده شیراز را باهم گذراندیم.سپس ایشان برای طی دوره خلبانی به هوانیروز وبنده به دانشکده افسری منتقل شدیم.بعد درابوغریب ایشان رادیدم .البته بنده تامهر58بعنوان معاون وفرمانده گروهان در دانشکده افسری خدمت کردم،سپس منتقل به لشکر92زرهی اهواز شدم ودرتیپ2دزفول فرمانده گروهان2گردان105پیاده مکانیزه شدم. ازمهر58تامهر59یکسره درمنطقه عین خوش واقع درغرب دزفول ماموریت تقویت پاسگاههای مرزی راداشتیم،ویکسره بعلت تجاوزات مرزیی که عراق داشتند مادرحال درگیری باعراقیها بودیم وجلو تجاوزات آنهامی ایستادیم.در تیرماه59یعنی 3ماه قبل ازشروع جنگ رسمی ،ما یک جنگ تمام عیارباعراقیها درمنطقه مهران داشتیم ودرواقع صدام میخواست آنزمان جنگ راشروع کند که از زمین وهوا باپاسخ کوبنده ارتش ایران روبروشد.بعد ازکودتای نوژه خیانتکارانی که بعراق گریختند اخباری را دراختیار صدام گذاشتند که باعث تجاوز گسترده عراق گردید.روز31شهریور59بعداز تجاوز هوایی وزمینی عراق به کشورعزیزمان،واعلان جنگ رسمی،بمادستور دادند که یگانها را ازپاسگاههای مرزی جمع کرده وبصورت گروههای رزمی درمرز مستقر شویم.تمام پاسگاههای مرزی دراثر این دستور اشتباه سقوط کردند ویگانهای لشکر92بدون آنکه یگانی جایگزین آنهاشود درحین جابجایی که همزمان شده بود باحملات گسترده عراقیها ازبین رفتند وپرسنل اکثرا"شهید ویا اسیر گردیدند.بنده از لحظه ی دریافت دستور شروع به جمع آوری یگان خود که درطول حدود200کیلومتر گسترده شده بودند شدم وآنها را درنقطه صفر مرزی در منطقه پیچ انگیزه مستقر نمودم. بنه ومهمات گروهان درعین خوش بود که بعد از بارگیری آنها وحرکت بسوی مرز درنزدیکی پاسگاه ربوط خودرو ما که حامل مهمات بود مورداصابت گلوله تانکهای عراقی قرارگرفت ومنفجر گردید.من بهمراه یک درجه دار وسه نفر سرباز درمحاصره تانکها ونفربرهای عراقی قرارگرفتیم وبعداز چهار پنج ساعت درگیری که شرح آن مفصل است به اسارت درآمدیم.

بنده بعد از حدود دو ماه اسارت که درزندانهای العماره ،استخبارات ،زندان مرکزی سازمان اطلاعات وامنیت عراق ومداین بودم بهمراه تعداد دیگری ازافسران ارتش به زندان ابوغریب منتقل شدیم.در بدو ورود افتخار زیارت تعدادی از خلبانان شجاع نهاجا ازجمله برادرشهید شما را داشتم.من هیچیک از آنها بجز امیرفنودی که همدوره من در دانشکده افسری و دانشکده پیاده شیرازبودند را نمیشناختم، ولی خیلی زود بعلت شرایط خاص آنجا بچه های مذهبی همدیگر راپیداکردند.دربین جمع، سه نفرشاخص تر ازبقیه بودند،که یکی ازآنهاشهید رضااحمدی بود.دو نفردیگرآقایان داودسلمان وفرشیداسکندری بودند که هرسه نفربه نوبت امام جماعت می ایستادند.این امر موجب شد که من ارتباط بیشتری بااین سه نفر داشته باشم. درتمام مدتی که در ابوغریب بودیم ،4ماه پایین،16ماه بالاوسپس4ماه مجدداً پایین افتخارداشتم درخدمت شهیدرضا باشم.بعد از 16ماه ما در الرشید بودیم وخلبانان در ابوغریب که ازهم جدا بودیم. بعد خلبانها را آوردند الرشید و همه در یک مجموعه ولی در3قاطع (ساختمان) جداگانه بطوریکه30نفرخلبانهادرقاطع1و14نفرمادرقاطع2و14نفردیگردرقاطع3،درکل هر2یا3نفر دریک سلول قرار داشتیم.محوطه هواخوری دروسط قرار داشت وبه نوبت اگرهواخوری میبردند ازطریق پیام و دور ازچشم عراقیها باهم درارتباط بودیم.این روند ادامه داشت تازمان مبادله اسرا که زمان هواخوری باهم بودیم. ادامه دارد....


 
مجموعه خاطرات
ساعت ۸:۳٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ اسفند ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، نیروی هوایی ارتش ، زندان ابوغریب ، دفاع مقدس

در زیر خاطره بازگو شده از زبان آزاده دلاور جناب تیمسار محمود محمدی نوخندان را میخوانید،نامبرده نیز به مدت 10 سال به همراه رضا احمدی در زندانهای مخوف عراق بصورت مفقودالاثر بسر برده اند:

خاطره ابدی ازبرادر بزرگوار رضا احمدی که اگر این خاطره رابگم همیشه موقع رکوع درنماز به یاد ایشان خواهید بود پس برای شادی روحشان صلوات.

یک روز درحال نماز خواندن بودم آقا رضا هم کنار من نشسته بود،  نمازم تمام شد ایشان از طرز ایستادن من رو به قبله ایراد گرفت، گفتند موقع نماز تمام اعضا بدن انسان باید رو به قبله باشد ازجمله پاها، شما موقع ایستادن روبه قبله انگشتان پاهایتان، پای راست مایل به راست وپای چپ مایل به چپ است در صورتیکه انگشتان پا حتما باید رو به قبله باشد. الان تقریبا سی سال از راهنمایی ایشان میگذرد وهر وقت سر نماز  موقع رکوع به پاهایم نگاه میکنم یاد آقا رضا میافتم،  از خداوند متعال خواستارم شفیع ما باشد در آن دنیا.روحش شاد


 
ارسال خاطره از نحوه اسارت و نماز خواندن رضا
ساعت ۸:۳۱ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۸ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: تیمسار احمد بیگی ، روز نیرو هوایی ، اعاده نماز ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

آزاده دلاور جناب تیمسار محمد یوسف احمد بیگی که به گفته خودشان در روز عملیات و اسیر شدن رضا در بال او بودند در خصوص نحوه اسیر شدن و ایجکت رضا چنین میگویند:

آنروزها نیروهای منسجمی برای عملیات نداشتیم  فقط نیروی هوایی بود که شجاعانه وباهز ینه سنگین به ارتش بعثی ضربه میزد، با رضا رفتیم تجمع نیروهای بعثی را که پشت قصر شیرین بودند بزنیم، ارتفاع پایین   در کف دره ها رفتیم  رضا اوج گرفت برای شیرجه، منهم چند ثانیه بعد، تا چشم کار میکرد نیرو و ادوات جنگی بود، وقتی در حال شیرجه بودم دو خط دود بطرف رضا که در حال اوجگیری بطرف مرز خودمان بود دیدم کار خودم تمام شد بطرف رضا گردش کردم،  بدنه هواپیما مثل تگرگ گلوله میخورد وآتش گرفته بود گفتم رضا چرا بالا میری  بیا پایین، وچند بار  تکرار کردم ولی جوابی نشنیدم، موتورها آتش گرفت، گفتم رضا ایجگت ایجگت  خدا بیامرزد شهید امید بخش را با فریاد گفت نخوری بکوه، حواسم بیشتر به رضاو کابین عقبش بود،هردو چتراشون باز شد وما هم با دل شکسته وبغض گلو برگشتیم  وووووووووروحش شاد..(در خصوص نحوه اسارت به اختصار در سخنرانی آزاده دلاور جناب علیرضایی کابین عقب رضا و همچنین در سخنرانی خود رضا قبل از خطبه های نماز جمعه عنوان گردیده است)

 ...ایشان حدود دوماه و نیم بعداز اسیر شدن رضا به اسارت دشمن بعثی درآمدند و تا پایان ده سال اسارت به همراه رضا بصورت مفقودالاثر در زندانهای مخوف عراق بسر بردند. در زیر خاطره ارسالی در خصوص نماز خواندن رضا را میخوانید:

روزهاوشبها زیاد نماز قضا میخواند زانوهایش درد گرفته بود برای اینکه دررکعات نمازاشتباه نکند چند سنگ کنار سجاده گذاشته بود دلم سوخت روزی کنار کشیدمش .گفتم رضا جان چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی الحمدلله تو که نماز خوان بوده ای .نگاهم کرد اشگ در چشمانش حلقه زده بود .گفت: یوسف انشالله میخواهم از پانزده سالگی تا انقلاب نمازهایم را اعاده کنم..ارزوی موفقیت برایش کردم .نزدیکیهای ازادی روزی خوشحال گفت یوسف تمام شد .گفتم قبول باشد ..روحش شاد انگار خدا قبول کرده .پیش خود بردش....


 
عکسهای ارسالی از دلاور آزاده جناب حسن نجفی
ساعت ٥:٢٥ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٧ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبانان آزاده ، حسن نجفی ، رضا احمدی

دلاور آزاده جناب حسن نجفی به همراه سایر عقابان آزاده، پس از 4سال اسارت در تاریخ 24/6/69 به میهن اسلامی بازگشتند. عکسهای زیر ازطرف فرزند برومند ایشان ارسال گردیده است. ضمناً ایشان به همراه رضا و جناب زنهاری ابتدا به پایگاه اصفهان منتقل ،سپس رضا و جناب زنهاری به پایگاه شیراز مراجعه و مورد استقبال قرار میگیرند.


 
سخنرانی خلبان آزاده جناب سرگرد علیرضایی در مراسم یادبود رضا سال 69
ساعت ٩:٠٩ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، عقابی گمنام ، دانشگاه خواجه نصیر ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

سخنرانی خلبان آزاده جناب سرگرد علیرضا علیرضایی(هم پرواز رضا احمدی در روز اسارت)در خصوص نحوه اسارت و خاطرات، (این سخنرانی در مراسم یادبودی که از طرف دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):


در تاریخ 59/6/22( مرحوم احمدی) داوطلبانه از پایگاه یکم به پایگاه سوم شکاری به همراه دو تن از یارانش) بنامهای خجسته نیکو و غدیری مقدم که هر دو بزرگوار در اوایل جنگ به درجه رفیع شهادت نائل گشتند) به منظور کمک به خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان(شهید نوژه)رفتند.ایشان از استادان نمونه بودند که همواره به عنوان الگو مطرح میشدند.واز 22شهریور تا پنجم مهرماه سال 59 هر روز حداقل دو ماًموریت برون مرزی انجام می دادند. روز 5 مهر در حالیکه پایگاه مورد حملات پی در پی نیروهای دشمن قرارگرفته بود برای پشتیبانی نیروهای خط مقدم به سرپل ذهاب رفتیم ایشان پس از توجیه ماموریت و هماهنگی های لازم به همراه کابین عقب خود (جناب علیرضایی) به سمت هدف پیش میروند ایشان زمانی ماموریت خود را شروع میکند که با کمال تاسف ماموریتشان توسط وطن فروشان خائن به دشمن اطلاع داده شده بود و دشمن نابکار منتظر ایشان و مورد هدف قرار دادنشان بوده است که متاسفانه مورد هدف دو فروند موشک قرارمیگیرند در حالیکه هواپیمایشان غرق در آتش بود به همراه کابین عقب خود ایجکت میکنند و بدست دشمن بعثی اسیر میشوند. رضا پس از اسیر شدن در مقابل دشمن همانجا وضو میگیرد ونگاه به آفتاب کرده و شروع به نماز خواندن میکند که باعث تعجب دشمن میشود.پس از اقامه نماز هر دو خلبان به بغداد منتقل و به سلولهای سازمان امنیت عراق منتقل میشوند و بمدت یکماه در انفرادی بسر میبرند- به گفته جناب علیرضایی در مدت یکماه انفرادی صدای ایشان را در حال تلاوت قرآن میشنیده اند – سوم آبانماه 59 تقریبا یکماه بعد از شروع اسارت هر دو عزیز را به یک سلول منتقل میکنند در آنجا جناب علیرضایی متوجه میشوند که قرآن توسط رضا تلاوت میشده از ایشان سوال میکنند مگر شما قرآن داشتید که رضا پاسخ میدهد خیر ولی اینجا فرصتی به من دست داد تا قرآنی را که در دوران دبستان می خواندم به یاد آورم و حدود 20 سوره از قرآن را حفظ میکند و سوره هایی بوده که از زمان ابتدایی (سال اول دوم دبستان خوانده و حفظ کرده و پس از 23 سال بخاطر میاورد) و در انفرادی مجددا حفظ می نماید.

تا اواخر دی ماه این تنها کار ایشان بود در اواخر دی هر دو را به یکی از زندانهای دیگر بنام زندان ابوغریب در غرب بغداد منتقل میکنند(در خصوص این زندان در پستهای قبل صحبت به میان آمده است).در سالنی که طول و عرض آن 9*13 متر مربع بوده است که به همراه 84 نفر دیگر در آنجا بسر می برند که برای هر نفر حدود 30 سانتی متر یا کمتر جا در نظر گرفته شده بوده که باید در آنجا زندگی میکردند،غذا میخوردند و نماز میخواندند. تمام درب و پنجره ها مسدود بوده است در آنجا رضا عم جزء را که توسط یکی از اسرا که در حال انتقال از زندان از یکی از عراقیها گرفته بوده است بلافاصله و با عجله شروع به حفظ میکند وقتی از ایشان دلیل عجله را سوال میکنند می گوید شاید این امکان از ما گرفته شود و ما باید آن را نگه داریم و برای حفاظت آن چاره ای جز حفظ نمودن آن نیست امیدوارم من آن کسی باشم که بتوانم از این امانت محافظت کنم بطوریکه در مدت کمتر از سه روز ایشان جزء 30 قرآن را حفظ می نماید.مدت زیادی بدون هیچ امکاناتی میگذرانند پس از حدود 7الی 8 ماه اسرا دسترسی به روزنامه پیدا میکنند که توسط همان روزنامه رضا میتواند معانی کلمات عربی را یک به یک بیابد در حالیکه مطالعات ایشان قبلا بیشتر از سایرین نبوده است ولیکن با توجه به هوش و استعداد سرشاری که خداوند به ایشان عطا فرموده بود ایشان بحق استفاده میکردند. (به گفته جناب علیرضایی)پس از یافتن هر لغت از قرآن آن را بلافاصله به دیگران منتقل می کرد برای اینکه نزد خود امانت نماند میگفت این امانت بزرگی در نزد من است که باید به صاحبانش برگردانده شود و صاحبان آن شماها که در اطراف من هستید می باشید .حدود 2سال اسرا از داشتن قرآن محروم بودند و پس از دو سال که دستیابی به قرآن پیدا میکنند رضا شروع به فعالیت می کند و موفق می شود مختصری به معانی قرآن دست یابد.با مراجعه زیادی که سایر اسرا به ایشان می کردند رضا تصمیم میگیرد که کلاس ترجمه قرآن بگذارد چراکه تا آن زمان از تفسیر قرآن مطلبی نمیدانسته ولطف خداوند شامل حال ایشان میشود وهمزمان یک جلد تفسیر( جلاله* ) و دو جلد دیکشنری عربی به انگلیسی و انگلیسی به عربی به اسرا میدهند ایشان فرصت کوتاهی برای کار با دیکشنری ها و فهم آنها میخواهد که به فاصله کمتر از یکماه موفق به آمادگی برای ارائه کلاس تفسیر قرآن میشود وبرای اولین بار کلاس تفسیر قرآن برگزار میکند.همزمان با کلاس تفسیر قرآن آقای دکتر پاکنژاد که ایشان هم اسیر بودند ودر طبقه دوم زندان ابوغریب بسر میبردند از طریق کانال کولر خلاصه ای از دستور زبان عربی را برای اسرای پایین ارسال میکنند.رضا در مدت زمان کلاس تفسیر قرآن دستور زبان را نیز مطالعه میکند و بلافاصله با پایان یافتن کلاس تفسیر ابتدایی قرآن ،اقدام به برگزاری کلاس دستور زبان عربی میکند.بعد از اتمام کلاس دستور زبان عربی مجددا در پی برگزاری کلاس تفسیری مناسب بوده است با مختصری که از دستور زبان عربی میدانست افعال را به جا معنی میکرد وشروع کرد کلاس تفسیر مجدد گذاشت بعد از اتمام این کلاس پس از مدتی دو جلد کتاب دستور زبان شرح (ابن حبیب*) گرفتند و شروع به مطالعه میکند وسپس کلاس برگزار میکند که برای سایرین مشکل بوده است و میگوید که بهتر است این کتاب را از روی قرآن یاد بدهد و شروع میکند به برگزاری مجدد کلاس تفسیر قرآن واین تفسیر اخیر یکی از بهترین و کاملترین کلاسهای ایشان بوده است در این برهه از زمان، موفق به دریافت رادیو میشوند (که شرح آن در پستهای قبلی بصورت نوشتاری و گفتاری آورده شده است)که لازم بوده تا مدتی  دشمن متوجه نشود به دلیل کمبود اطلاعاتی مجبور بودند فقط هفته ای یکی دوبار برای شنیدن اخبار وخطبه های نماز جمعه از آن استفاده کنند.با پیگیری سایر اسرا موفق به ساخت باتری واستفاده بیشتر از رادیو میشوند که بوسیله آن سخنرانی و تفسیرها را نیز میتوانستند بشنوند.که یک نفر مسئول رادیو انتخاب شده بود که این فرد مشکلات زیادی در شنیدن اخبار داشت که آیات قرآن را نمیتوانسته بدرستی منتقل کند چند کلمه ای از این آیات را میگرفت و به رضا میگفتند مثلا  الذین و مختصری کوتاه از سخنرانی را میگفتند رضا پس از مدتی میگفت آیه ای که شما فرموده بودید این نیست؟ میگفتن چرا همینه، با این دقت ایشان پیدا میکرد سخنرانی که میشنیده قبل از قرائت آیه ایشان نام آیه و سوره را میگفته است تااین حد در قرآن فرو رفته بود (به گفته آقای علیرضایی) رضا یک قرآن متحرک بود .در طول ماه مبارک رمضان حداقل 3-4 جزء قرآن را حفظ میکرد.کارهای بسیاری انجام داد ایثار از خودگذشتگی ایشان در حد خیلی بالایی بود که قابل بیان نیست هر چه که بگوییم کم گفته ایم وقتی مطلبی به ما تحویل میداد و میدید مایاد گرفته ایم بهترین زمان عمر او بود بهترین لحظات زندگیش وقتی بود که میدید چیزی را به ما تحویل داده و ما آموخته ایم و استفاده میکنیم و داریم به اون عمل میکنیم بهترین ساعات زندگی ایشان بود...

بارها به من میگفت چه کنم که این مطلب را بهتر به فلان شخص تفهیم کنم متوجه نشده است ساعتها فکر میکرد زحمت میکشیدتا بهترین راه را  بیابد اگر کسی ازایشان سوالی می پرسید اگر قادر به جواب دادن بود سریع پاسخ میداد واگر قادر نبود میدیدم روزها در کتابهاو روزنامه ها میگرده تا سوال دوستمان را پیدا کند این کارش بود.ایشان از نظر مادی کامل بود ولی میگفت هنوز آن چیزی که باید داشته باشم ندارم مال دنیا چیزی نیست که برای آدم بماند درون انسان باید سالم باشد وهر آنچه که باید باشد باید در درون انسان باشد. انسان باید یک آدم کامل باشد ایشان کارهایی که در یکماه اخیر انجام میداد برای من تعجب آور بود چون 10سال با ایشان زندگی کرده بودم اگر نسبت سببی را کنار بگذاریم شاید من از پدر و مادر و خانواده به ایشان نزدیکتر بودم و بیشتراز آنها در کنار ایشان زندگی کرده بودم تمام 10 سال را در کنار ایشان بودم صحبتهایی که میکرد دال  بر این بود که دیگر زمان رفتن است و کلامی را که میگفت کلامی بود که زمانی که امام راحلمان فوت کردند میگفت هر موقع که دل هوس یار بکند دیگه نمیشه نگاهش داشت و من میدیدم در صحبتاش، که اون حالت رو داره صحبتهایی که با من میکرد بوی رفتن میداد زمانی که این اتفاق افتاد متوجه شدم که زمان رفتنش بوده وخودش میگفته فقط منتظر بوده پدرشان برود و بعد از ایشان خود ایشان به دنبال او به لقا ا... بپیوندد خداوند انشاا... روح این مرحوم را با انبیا محشور بگرداند خداوند انشاا... مارا از کسانیکه ایشان تحویل داده است وآنچه را که به ما آموخته است بتوانیم بخوبی و خوشی انجام دهیم و موفق باشیم در کارمان وما را نصرت و یاری عنایت فرماید...


 
مجموعه عکسهای مراسم یادبود رضا احمدی در دانشگاه صنعتی خواجه نصیر سال69
ساعت ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٢ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، دانشگاه خواجه نصیر ، مراسم ختم ، شهید ابوترابی

از راست به چپ:آزادگان عزیز جناب تیمسار محمودی، جناب اسکندری و جناب علیرضایی

از چپ: آزادگان عزیز،جناب محمدی نوخندان،جناب اسکندری،جناب محمودی و جناب علیرضایی

شهید حجه الاسلام ابوترابی فرد


 
سخنرانی تیمسار محمودی در مراسم یادبود رضا احمدی در دانشگاه خواجه نصیرالدین
ساعت ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢۱ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، جانباز آزاده تیمسار محمودی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس ، نیروی هوایی ارتش

(این سخنرانی در مراسم ختمی که از طرف دانشکده برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی پس از چهلمین روز در گذشت خلبان احمدی در اسفند ماه سال 69 برگزار شده بود ایراد شده است):

 الحمدالله رب العالمین و به نستعین

....الان که در این مکان مقدس نشسته بودم ...در بدو ورود چشمم خورد به آیه مبارکه ان الصلوه نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.... یادم انداخت که این درست چیزی بود که در رابطه با برادر عزیزم شهید آزاده سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی صادقه او واقعا همه چیش برای خدا بود او زندگی میکرد برای خدا برای رسولش به راه رسولش به راه قرآن و به راه جانشینان رسولش، و از پیروان معتقد وخالص خدا و مخلص  خط رسول خدا و بدنبال آن خط جانشینان رسول خدا و خط امام امت بود.اون روز که بدن پاک و مطهرش رو من و چند تن از آزادگان دیگه افتخار داشتیم بدوشمون حمل کنیم و تشیع جنازه اش رو شرکت داشته باشیم با هم درد دل میکردیم دوستان آزاده و میگفتیم خوشا به حال محمدرضا که آسوده و آرام خفته است او با اعتماد کامل و اعتقاد کامل بود  زیرا 10 سال در تمام لحظاتی که با او بودیم  او را شناخته بودیم که چگونه زندگی میکرد و چگونه از این دنیا رفت می دونستیم که آسوده خاطر، آرامش روح داشت  وآرزو می کردیم و میکنیم که یعنی میشه ما هم به اون آسودگی وآرامش روحی او، از این دنیا بریم . انقدر خصائل اخلاقی و محسنات او زیاد است که واقعا من قادر نیستم بتونم از او بگویم . چون با محمدرضا احمدی از زمانیکه وارد نیرو هوایی شد آشنایی داشتم با اینکه اختلاف سنی در حدود 10 سال داشتیم واز نظر درجه خدمتی من جلوتر بودم ولی اونقدر این افسر شاخص و نمونه بود در ورودش به  محل خدمت ما در پایگاه یکم مهرآباد و بعدآ هم در پایگاه سوم شکاری همدان، او را دورادور بعنوان یک افسر نمونه خوب،باسواد لایق خالص، مخلص،صمیمی ومهربان می شناختیم و از دوستانش وصف حالش رو می شنیدم بعدم که در اسارت افتخار داشتم تمام 10 سال رو در زندانهای بعثی عراق نمیدونم مستحضر هستید یا نه من و او و 28 خلبان دیگر در اسارت بطور مفقودالاثر مارو صدام و یارانش در زندانهای عراق نگهداری میکردند نه در اردوگاه بخاطر همین ما در شرایط خاصی 10سال در کنار هم دو سال ونیم تقریبا در زندانهای ساواک عراق و هفت سال ونیم در زندان دژبان عراق در کنار هم گذروندیم که الان سه تن از اون عزیزان ویاران اون عزیز در اینجا حضور دارند ما سایه به سایه و لحظه به لحظه هارو در کنار هم گذروندیم و مطمئنم و با ایمان خاطر می گویم آنچه که ما از هم میشناختیم نسبت به خانواده و زن و فرزند نمیشناختیم (عذر میخوام اگر بیاد او  سخنم قطع میشه )یادم هست شاید چند روز بیشتر به بازگشت ما به خاک میهن اسلامی عزیزمان نمانده بود من با محمدرضا قدم میزدم در اون حیاط کوچک زندان دژبان که محل هواخوری ما بود او برای همه دوست و صمیمی و برادر و فداکار بود برای همه برای همرزمانش برای ملتش برای حکومتش برای دوستاش ولی برای من چیز دیگری بود در اسارت مثل یک مشاور بود برای من یک همدم بود زیرا من بخاطر مسئولیتی که داشتم  فرمانده اون تعداد از اسرایی که عرض کردم اون 30 نفر در اون زندان بودم. به خاطر همین بیشتر مواقع با او صحبت می کردم زیرا به افکارش به عقایدش و مدیریتش و فرماندهی اش اعتقاد و ایمان داشتم  به همین دلیل قدم می زدیم و صحبت میکردیم با او، صحبت به آنجا کشید که گفتم محمدرضا هیچ میدونی که اگر حساب بکنیم دقیقا من ده ساله که اسیر هستم و روزی که اسیر می شدم پایان دهمین سال ازدواجم بود ولی جمع ساعاتی که من در کنار تو و سایر برادران گذروندم بیشتر از جمع ساعاتی است که در ده سال زندگی زناشویی با زن و فرزندانم گذروندم زیرا در زندگی با زن و فرزندانم حداقل نیمی از وقتم برای کار،اداره  و پرواز و مسائل دیگه، ازشون دور بودم ولی اینجا ما در کنار هم بودیم 10 سال اینو به این دلیل گفتم که بدونید ما چقدر بهم نزدیک بودیم وآنچه که من از او میگم واقعیتی است که شاید خانواده اش  هم تا این حد  اونو نشناختن نمیدونم از کدوم یک از خوبیهاش و خصائلش بگم؟از اخلاص و ایمان خالصانه اش به خدا و رسولش و قرآن حکیم بگم؟ازایمانش به مملکتش و به ملتش و حکومتشو  رهبر فقیه قبلی و رهبری فعلی بگم ؟ از دوستی و صمیمیت و مهربانیش ولبخند همیشه به صورتش که گرمی بخش دلهای سرد ما در اسارت بود بگم؟از بی نیازی مادیش بگم؟از روح بزرگ معنویش بگم؟از نمازهای شبانه و دعاهاش و نیایشش در کنج اسارت بگم؟از مدیریت و فرماندهی و رهبری و اقتداراتش بگم؟از تخصصش، استاد پرواز نمونه بود وقتی شاگرد پرواز بود در پاکستان شاگرد اول و شاگرد ممتاز باز میگرده به مملکتش وقتی در ایران دوره های مختلف پروازی رو میگذروند شاگرد ممتاز بود وقتی به عنوان معلم خلبان انتخاب میشه با همه دقت و سختگیری که نسبت به شاگردان برای یاد گرفتن پرواز داشت شاگردانش عاشقانه دوستش داشتند مدتی من به عنوان فرمانده گردانش بودم و او معلم بود در گردان شاگردان معمولا از استادانشون اشکال و ایراد ارائه میدادند هرگز یادم نمیاد که از این آزاده عزیز سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی که با درجه ستوان یکی افتخار معلم خلبانی رو پیدا کرد ، شاگردی مراجعه کرده باشه گله ای شکایتی وناراحتی کرده باشه در صورتیکه در نمره دادن و آزمایشها بسیار سختگیر و دقیق بود اماچون روحش، اخلاقش رفتارش با شاگردانش مهربان و در چارچوب صمیمی و اصولی بود یادم نمیاد و فکر نمیکنم هیچکدام از هم دوره هاش یا فرماندهانش یا کسی از محمدرضا شکایت و یا گله ای کرده باشه.از گذشتش، در اسارت ما همیشه کمبودهایی داشتیم از لباس و وسایل مورد نیاز حتی دارو ،خوراک ،غذا بخصوص ماها که  از صلیب سرخ و همه دنیا پنهانمون کرده بودند و دستمون به کسی نمیرسید که بتونیم  دادمون رو برسونیم حتی دارو رو از ما دریغ میکردن   و چون در محیط سربسته و محدود بودیم و بطور مجتمع وقتی مریضی که واگیر داشت مثل سرما خوردگی و آنفولانزا و مریضیای دیگری که اینجا ذکر نمیخوام بکنم بوجود می آمد از جمع 30 نفری حداقل 20-23 نفر مبتلا میشدیم با کمبود دارو مواجه میشدیم و من بعنوان فرمانده وقتی میخواستم داروهارو بین مریضا تقسیم کنم محمدرضا همیشه میومد پیش من و میگفتش که - چون با من دوستی و انس خاصی داشت ،به همه گفته بودم که من رو به اسم پسرم صدا بکنید که یادش باشم در اسارت می گفتم به من بگید بابا سام،  اوهمیشه به من میگفت حتی موقعی که آزاد شده بودیم - می اومد میگفتش بابا سامی من دوامو آخر میخورم اگر موند به من بده اگر نموند به من نده. دیگه بقیه چیزها که اصلا ارزشی نداشت لباس کم میومد او نمیگرفت، هر چی من میگفتم اینجا ما نوبت داریم حساب کتاب داریم اگر چیزی کم یه چیزی یه جا کم میومد لیست تهیه میکردیم که به دیگری و درجای دیگه جبران کنیم او حاضر نبود که اینو بپذیره و تا دیگران نمیگرفتن مایل نبود بگیره وقتی که آزاد شدیم و به میهن اسلامی برگشتیم اینجا هم بی نیازی شو نشون داد طبق مقررات و قوانینی که دولت محترم جمهوری اسلامی ایران تعیین کرده که حمایت از آزادگان بشه موارد خاصی رو در نظر میگرفت .او همیشه در مسیر آباده به شهر خودش بود و بدنبال دوستانش و خانوادش و گرفتاریهای دیگران و بارها من بهش میگفتم رضا بیا برو فلان جا فلان چیز رو اعلام کردن میخوان بدن میگفت بابا سامی من حالا احتیاجی ندارم اگر شد بعدا میرم میگیرم آخرین چیزی رو که بهش اطلاع دادم (چون ما خلبانها باید معاینه پزشکی بشیم پس از بازگشتمون و اگر سلامتی داشتیم مجدد افتخار خدمت پروازی رو داشته باشیم واگر سلامت نباشیم افتخار خدمت در امور اداری داشته باشیم )در کمیسیون پزشکیش من بعنوان نماینده آزادگان خلبان شرکت داشتم به لطف خداوند در سلامت کامل بود.بعد باید فرمهایی رو امضا میکرد. یادمه که تلفن کردم بهش و گفتم رضا فرصت کردی بیا تهران اقلاً فرم پروازیتو امضا کن که کارت زودتر تمام بشه گفت بابا سامی چه عجله ای داری آخه تازه اواخر آذرماهه و ما که تا شب عید سرکار نمیریم هر وقت فرصت شد چشم میام . دو روز بعد سه روز بعد دقیقا خاطرم نیست بهم زنگ زد گفت نمیتونم بیام تهران پدرم شدیدا بیماره بردن بیمارستان روز بعد من زنگ زدم حال پدرشو بپرسم یا دو روز بعد خاطرم نیست خیلی قوی و محکم پای تلفن تا گفتم رضا بابا چطوره؟ گفت" انا لله و انا الیه راجعون " پنج روز بعدش به من خبر دادن که رضا هم بدنبال پدرش رفت او کسی بود که صدام از قبل از تاریخ 31 شهریور که حملات رسمی شو به کشور و میهن اسلامی ما آغاز بکنه از شاید سه ماه 4ماه قبلش نیروهاش رو به لب مرز آورده بود و تحرکات نظامی داشت و طبیعتاً ما نظامی ها هم حالت آماده باشیم و بخصوص پایگاههای لب مرزی مون بایستی پروازهای پدافندی و پوشش هوایی رو به یگانهای لب مرزمون انجام میدادن اون موقع رضا افسر جمعیه پایگاه یکم بود که من سمت جانشین فرمانده پایگاه یکم را داشتم یک روز در اوایل شهریور ماه یعنی حدود شاید بیست و هفت هشت روز، سی روز قبل از شروع جنگ اومد دفتر من با دو تن از یارانش که اون دو نفرم شهید شدن سه تایی اومدن گفتن که ما داوطلبیم می خوایم بریم پایگاه همدان چون اونجا ماموریت ها بیشتر و سنگین تره در تهران کمتره اجازه به ما بده بریم به همدان، گفتم اجازه بدید من هماهنگی لازم رو بکنم با ستاد و اگر اجازه دادن برید و اینکار ظرف 24 ساعت انجام شد و اجازه دادم و رفتن او اینطوری در راه مملکتش و حکومتش فداکاری و ایثارگری میکرد قبل از اینکه اصلا بهش بگن و یا اتفاقی افتاده باشه پیشاپیش خودش پیش قدم بود دویار شهیدش هم که در پروازها شهید شدن سرهنگ خلبان شهید خجسته و سرهنگ خلبان شهیدغدیری مقدم بودن که اونها در همون اوایل مهرماه ویا یه خورده دیرتر در اوایل جنگ در سال 59 شهید میشن رضا احمدی هم پس از 10 سال اسارت و بازگشت افتخار آمیز از اسارت که همیشه میگفت حاضر نیستم به ایران برگردم تا آخرین سرباز عراقی از خاکم بیرون نره وقتی صحبت از تبادل اسرا می کردن می گفت خدا اون روز رو نیاره که ما برگردیم و حقوق ملت رو نگرفته باشیم.حتی اون روزی که خلیج بحرانی شد، خلیج فارس که در شروعش ما در اسارت بودیم و صدام رفت کویت رو اشغال کرد خوب ما پیش بینی میکردیم که ممکنه که کشور عزیز ماحالا دومرتبه در منطقه درگیر یک توطئه استکبار جهانی دیگه بشه خدا بر گفته هایم آگاهه، به من گفت بابا سامی رسیدیم ایران معاینه پزشکی میدیم اگر سالم بودیم تو استاد من بودی و منم شاگرد تو دوتایی باز هواپیما میگیریم و میریم رو سر امریکایی ها گفتم انشا... اول خدا کنه اینا توطئه شون مارو نگیره ولی اگر گرفت و برگشتیم تو پیش و من دنبال تو، تو بگی من میتونم نه بگم ، تو که 10 سال از من کوچکتری و جوونتری مجردی هزار آرزو و هزار زندگی داری اینجوری ایثارگر و فداکار بود بیش از این نه قادر هستم از او بگویم و نه میخوام وقت شما سروران عزیزان رو بگیرم مجددا درود و سلام خالصانه خودم و همه خلبانان آزاده وهمه رزمندگان را تقدیم میکنم به روح پاک و مطهر شهیدان جنگ و انقلابمون و شهید محمدرضا احمدی و سایر رفتگان برای شادی روح همشون فاتحه مع الصلوات...


 
بیست و پنجمین سالگرد پدر و عروج ملکوتی رضا
ساعت ۸:٠۱ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٩ دی ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، سالگرد عروج ، خلبان رضا احمدی ، در سوگ پدر

دی ماه هر سال یادآوررهیده شدن از بند دنیای دو عزیز از دست رفته مان، پدری مهربان و دلسوز همچو گوهر و تنها یک هفته بعد، شاهد عروج ملکوتی برادری عزیزتر ازجان بسان عقابی رهیده از چنگال بندهای اسارت و دنیا بودیم.

آخرین عکس رضا (در سوگ پدر (یک هفته قبل از عروج)

رضای عزیز تو باید می‌رفتی، تو عاشقی بودی که به وصال می‌اندیشیدی تو نیستی و خاطرات شیرینت انیس جاودان ماست اما راستی تو در آن سوی مرزهای خاکی، در ملکوت عشق چه دیدی که در ترک هستی درنگ نکردی وما خاک‌نشینان را در حسرت خویش واگذاشتی....

آری برادرنازنینم تن رنجور تو داغ غربت داشت تا اینکه دگر بار پای بر این تربت پاک گذاشتی و لب بر این خاک افلاکی.تو حتی آن زمان که اسیر دست دشمن بودی برای ما سرمشق آزادگی بودی تو با اسارت غریبه بودی ...

پس از بازگشتت به وطن عزیز، این دنیای خاکی برایت حقیر بود و توان تحمل چون تو عزیزی را نداشت چرا که تنها پس از 4 ماه تحمل، پیکر نازنینت را به دل خاک سپرد و تو رها شده از تمامی بندها به ابدیت پیوستی ودرجوار پروردگارت آرمیدی.

بدرقه پیکر نازنین رضا


 
خاطره بیان شده از زبان تیمسار قادری
ساعت ۱٢:٤٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢٩ آذر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، نماز جماعت ، خلبانان جانباز آزاده ، خلبان محمد رضا احمدی

خاطره بیان شده از زبان تیمسار قادری(از همرزمان رضا که ایشان هم به مدت 10 سال در زندانهای بعثی عراق اسیر بودند که سال اول اسارت را با رضا سپری نموده اند):

اوایل اسارت در زندان ابو غریب وقتی همه خلبانهای اسیر، همدیگر را دیدیم حال و هوای خاصی بر جو زندان حاکم شد کسی از درد و رنج اسارت صحبتی به‌میان نمیاورد. موقع نماز شد و همه به امامت رضای عزیز در صف ایستادیم من شدیداً ناراحتی و درد داشتم (به دلیل شکستگی اعضای بدن و گچ گیری )ولی به شکرانه جمع صمیمی خلبانان و البته دوستان دیگر کنار رضای عزیز با حد اکثر یک وجب فاصله قرار داشتم ،ایشان بعد از قرائت سوره حمد سوره جمعه را شروع کرد که اکثراً نمیدانستیم اسم سوره چیست وچند آیه دارد و ایشان هم با صبر و تومنینه خاصی پیش میرفت تا ان زمان من نمیدانستم که میشود غیر از سوره های کوچک‌ هر سوره ای را قرائت کرد و بسیار طول کشید ومن هم هی وول‌میخوردم و قادر به ایستادن نبودم  تا پایان نماز تحمل‌کردم رویم نمیشد چیزی هم‌بگم‌دیدم حسن (جناب تیمسارلقمانی نژاد ، از همرزمان و دوست صمیمی رضا که ایشان هم به مدت 10 سال در زندانهای بعثی عراق اسیر بودن که سال اول اسارت را با رضا سپری نموده اند ) اومد پیش رضا گفت جان هر که دوست داری دفعه دیگه از سوره های کوچک استفاده کن اخه حسن هم پاش شکسته بود وهمون مشگل‌منو داشت ، رضا هم با خنده های ریز و چهره ای بشاش تو روی‌ حسن ایستادو گفت همینه باید صبر داشته باشی ، منم خودمو قاطی کردم گفتم منم همین خواهشو داشتم یهو گفت اخه کرد علی تو خودتو خسته کردی با این نمازت از بس حرکات اضافی دست انجام دادی افکار منو بهم میریختی اول این حرکاتو کات کن بعدش هم نیازی نیست شما سر پا باشید و شروع کرد به اولین آموزشهای صحیح نماز خواندن به ما ،یادش همیشه در قلبم گرامیست.


 
تولد عاشورایی
ساعت ٤:٥٩ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢۸ مهر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، تاسوعای حسینی ، شب عاشورای حسینی ، 28 صفر

از زبان مادر: رضا فرزند ارشد خانواده بود که در شب 29 مهرماه سال 1329 مصادف با شب عاشورا بدنیا آمد آن زمان مرسوم بود که اگر کسی مشکلی برایش پیش میامد فردی بر بام رفته و اذان میگفت و مردم نیز با شنیدن صدای اذان بی موقع برای رفع گرفتاریش دعا میکردند از آنجاییکه مادر لحظات وضع حمل را بسختی میگذراند و خطرمرگ ایشان و جنین را تهدید میکرد همسایه ای به پشت بام رفته و ندای اذان سر میدهد تا اینکه طفل با دعای خیر مردم و بخصوص عزاداران حسینی بدنیا میاید. مدتی بعداز تولد، رضا به بیماری سختی دچار میشود و مادر نذر میکند در صورت بهبودی، ایشان را برای امام حسین سیاه پوش کند و دیری نمیپاید که او بهبودی کامل پیدا کرده و از آن زمان به بعد هرساله مشکی میپوشد . شبی که ایشان بعد از گذشت ده سال اسارت آزاد میشود، با توجه به اینکه ورودش به منزل، مصادف باشب 28 ماه صفر بود، علی رغم اینکه برایش لباس رنگی و مناسب تهیه شده بود بلافاصله درخواست لباس مشکی کرد و گفت ده سال نتوانستم نذزم را بجا آورم و در آن دو روز باقیمانده برای آخرین سال مشکی به تن کرد.

***شایان ذکر است که امسال پس از گذشت 65 سال از زمان تولد این عزیز، عاشورا برای دومین بار تقریبا همان حدود سالروز تولدش واقع شده است.

تصویر شناسنامه رضا که پس از اسارت 12روز قبل از رحلتش دریافت کرده بود

اقامه نماز جماعت در روز 28 صفر سال69 به امامت رضا(اولین روز پس از آزادی در منزل با لباس مشکی)


 
تشرف به سفرحج
ساعت ۱٢:٥٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱٥ مهر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان رضا احمدی ، جانباختگان منا ، حاجیان خانه خدا ، حج

 

اینک که حاجیان دلشکسته از حج برمیگردند، به یاد سفرحج مادر افتادم که به نیابت از رضا در سال 71 مشرف به حج شدند. مادر با دلی پاک و ماتم زده احرام پوشیده به نیابت از فرزندش ،فرزندی که 10 سال در فراقش اشک ریخته و منتظر دیدارش بود اکنون عازم حج میشود.

 لبیک،الهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک ،ان الحمدونعمت لک و لملک،لا شریک لک لبیک(بله خداوندا،بله،ستایش ونعمت از آن تواست وسلطنت نیز،تورا شریکی نیست،بلی).

ایشان در کاروانی بودند  که حجه الاسلام ابوترابی نیز حضور داشتند با وجودیکه حدود 1.5 سال از عروج رضا میگذشت مادر همچنان دلتنگ و ناآرام بود به نقل از ایشان در طول سفر حج با گفته ها و توصیه های جناب ابوترابی که ایشان را دعوت به صبر مینمود در بازگشت از حج آرام میگیرد.

با توجه به مناسبت این ایام در زیر سرود بچه های آباده برای جان باختگان حج را می شنوید.


 
سالگرد به اسارت در آمدن عقابی گمنام
ساعت ٢:۳۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٦ مهر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: روز ارتش ، روز نیرو هوایی ، کمان 99 ، هفته دفاع مقدس

 

پنجم مهر ماه سالگرد به اسارت در آمدن عقابی گمنام از ناوگان  فانتوم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. از پنجم مهر ماه تا 10 سال بعد(3642روز)این دلاور جوانیش را در زندانهای مخوف دشمن بعثی سپری کرد پس از آزادی فقط مدت چهار ماه در دنیای خاکی ماند و در سانحه رانندگی به دنیای شهیدان و همرزمانش پیوست. رضا احمدی خلبان گمنام ایرانی که بارها قبل از شهادت مواضع دشمن ناپاک را در عمقی ترین نواحی به آتش کشید و همواره نماینده ای از ایران بزرگ در خاک دشمن بود .

یادش در تاریخ میهن عزیز جاودان باد...


 
عملیات سایه البرز (کمان ۹۹)
ساعت ٧:٢۳ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٥ مهر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: کمان 99 ، روز ارتش ، روز نیرو هوایی ، آغازجنگ تحمیلی سایه البرز

عملیات سایه البرز (کمان ۹۹) اولین عملیات هوایی بود که توسط نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران پس از حمله عراق به ایران انجام گرفت. قهرمانان و مردان بی باک در سپیده دم اول مهرماه سال1359 با متجاوز از یکصدو چهل فروند جنگنده، غرش کنان بسان رعدخروشیدند و چون برق،آسمان کشور متجاوز عراق را درنوردیدند و خشم و نفرت مردم ایران را بصورت بمب و موشک بر سر ارتش متجاوز فرو ریختند.این اهداف نظامی ارتش عراق شامل فرودگاه ها و آشیانه های نظامی در مناطق کرکوک، موصل، الرشید، حبانیه، ناصریه، شعیبیه، کوت و المثنی بود.

در تصویر زیر اسامی قهرمانان شرکت کننده در عملیات کمان 99(عملیات سایه البرز) قابل رویت است.محمدرضا احمدی نیز از جمله قهرمانانی بود که در این عملیات پیروزمندانه شرکت نموده بود.

یاد و نامشان گرامی باد.در پستهای قبل به اختصار در خصوص این عملیات مطالبی ذکر شده است.


 
برگزاری مراسم هفته دفاع مقدس
ساعت ٦:٤٧ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٥ مهر ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: روز ارتش ، خلبان رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس ، روز نیرو هوایی

در روز 31 شهریور سال 1369 مصادف با اولین روز سالگرد جنگ و شروع هفته دفاع مقدس درست چند روز پس از آزادی رضا احمدی مراسم بزرگداشت این روز و رژه در مقابل ایشان انجام شد.


 
ورود 57 خلبانان اسیر و مفقودالاثر به میهن اسلامی
ساعت ٦:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٤ شهریور ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، مردادسالگرد ورود خلبانان آزاده ، ناوگان هوایی ، سالروز ورود خلبانان آزاده در 24 شهریور ماه

 بیست و چهارم شهریور ماه سالروز آزادی و ورود غرور آفرین (57 خلبان اسیر و مفقودالاثر) از ناوگان هوایی ارتش ج.ا.ا به میهن اسلامی گرامی باد .

 رضا احمدی نیز در این روز همراه با سایر خلبانان آزاده به وطن بازگشت.به حق که چنین روزی بهترین روز تاریخ زندگی ما محسوب میشد.در زیر فیلم کوتاهی از ورود به جایگاه ایشان را میبینید و فیلم کامل آن در پستهای قبل قابل مشاهده است همچنین تعدادی از عکسهای ورود ایشان در پست ورود آزادگان در 24 مردادماه قابل رویت میباشد.  


 
دیدار امیر شاه صفی
ساعت ۱٢:٠٢ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٢٢ شهریور ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: سالروز ورود آزادگان ، دیدار امیر شاه صفی ، 24 مردادماه سالگرد ورود خلبانان آزاده ، روز نیرو هوایی

به مناسبت سالگرد ورود خلبانان آزاده به میهن اسلامی، امیرسرتیپ شاه صفی "فرمانده محترم نیروی هوایی ج.ا.ا" و جمعی از همراهان، با خانواده رضا احمدی دیدار نمودند. در این دیدار از سایت حاضر بازدید به عمل آمد و مطالب مندرج در آن مورد بحث و تبادل نظر قرارگرفت.

 


 
احداث سالن اجتماعات علمی فرهنگی حضرت امام جعفر صادق(ع)
ساعت ۱٢:٢٥ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: امام جعفر صادق(ع) ، خلبان محمد رضا احمدی ، سالن اجتماعات ، تاسوعا و عاشورای حسینی

بنا به وصیت خلبان محمد رضا احمدی مقرر بود بخشی از دارایی ایشان صرف امور خیریه شود. به همین منظور با درآمد حاصل از فروش منزل مسکونی ایشان در تهران و مشورت با امام جمعه محترم شهرستان آباده در خصوص انجام امر خیرونیاز این شهرستان، مقرر شد سالن اجتماعات علمی فرهنگی جنب حوزه علمیه حضرت امام جعفر صادق(ع) این شهرستان احداث شود که این امر به همت مادر گرامی ایشان و توسط برادرشان  انجام شد. سالن مذکوربا مساحتی معادل 850مترمربع شامل: سالن،سن، کتابخانه و سه باب مغازه (برای تامین مخارج آینده آن) دراواسط سال1374(مصادف با سالگرد آزادی ایشان)شروع به احداث و درپایان سال1375(مصادف با مراسم سالگرد عروج ملکوتی آن عزیز) تکمیل و مورد بهره برداری قرارگرفت که ازاین بنا برای مناسبتها و همچنین سوگواریها (بخصوص مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی)و ...مورد استفاده و بهره برداری به عمل می آید.


افتتاح پروژه توسط مادر و برادر ایشان(سال 1374)باحضور جناب حجه الاسلام موسوی خراسانی امام جمعه شهرستان آباده


 بنای تکمیل شده در سال 1375


 
عقابی رها شده از بند(پرواز ابدی)
ساعت ٧:٢٧ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱ شهریور ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: عقابان دربند ، نیروی هوایی ارتش ، سالروز ورود آزادگان ، سالروز ورود خلبانان آزاده در 24 شهریور ماه

شهریورماه هرسال، یادآور آزادی از بند اسارت عزیزی است که در مهرماه سال 59  از پایگاه همدان هواپیمایش به پرواز درآمد و10 سال بعد در24 شهریور ماه سال 69 در همان پایگاه از دوش همرزمانش به زمین فرود آمده دفتر ماموریتش را امضا نمود و نوشت، اینک پس از ده سال هواپیمایم بر زمین نشست و ماموریتم به خوبی به پایان رسید.

رضا مفقودالاثرو اسیر شد تا آزاده باشد همو که در دوران اسارت ده ساله اش سختی ها و شکنجه ها را برای اعتلای اسلام و وطن به جان خریدو به گفته خودش دفاع از وطن و ناموس برای رضای خدا را سر لوحه اعمالش قرارداد رضا برای رضای خدا ،دفاع از ناموس و خاک وطن جنگید.

او خلبان آزاده ای بود که نامش را عقابی رها شده از بندها می نامم چرا که در عرض 4 ماه از دو بند رها شده و بسوی حق به پرواز درآمد ، بند اسارت و بند دنیای فانی. 24 دی ماه همان سال یادآور تلخ آزادی از بند دنیایی اوست که پرواز ابدی را آغاز نمود.

تو که پس از ده سال اسارت و شکنجه دژخیمان بعثی عراق هواپیمایت دوباره بر فراز آسمان وطن به پرواز در آمده بود چه دیدی که چنین زودپرواز را بر قرار ترجیح دادی؟

هر روز عبور خاطرات، تو را در خاطرم تداعی می‌کند. لحظه‌های شیرین گذشته است، با تو بودن برایمان چه سعادتی بود. حتماً آن روزها را به یاد داری که پای سفره افطار می‌نشستیم. چقدر زود سفره‌مان معطر به نام و ذکر الهی می‌شد، به خاطر داری که به چه شوقی روزه داری و نمازخواندن را به من آموختی و آن را چون امانت مقدس به من سپردی، حالا که بر سجاده نیایش می‌ایستم احساس می‌کنم که در کنار تو قامت بسته‌ام، می‌دانم که تو رفتی تا نماز برایمان بماند، دنیا برای تو حقارت تلخی بود که نتوانست عظمت روح تو را درک کند. تو به آسمان‌ها پیوستی و ندا سر دادی که چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی است، روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم. تو باید می‌رفتی. تو عاشقی بودی که به وصال می‌اندیشیدی رضای عزیز تو نیستی و خاطرات شیرینت انیس جاودان ماست اما راستی تو در آن سوی مرزهای خاکی، در ملکوت عشق چه دیدی که در ترک هستی درنگ نکردی وما خاک‌نشینان را در حسرت خویش واگذاشتی....


 
قسمتی از وصیت نامه رضا احمدی
ساعت ٦:٢٥ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۸ امرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: قسم نامه خلبانی ، ایثارگران ، آزادگان ، خلبان رضا احمدی

قسمتی ازوصیت نامه رضا احمدی که به مناسبت اولین سالگرد ورود آزادگان (توسط  ستاد رسیدگی به امور آزادگان شهرستان آباده) منتشر شده بود را میخوانید.(ضمناً متن کامل وصیت نامه ایشان در پست های قبل قابل رویت است.)

 


 
سرود بچه های آباده به مناسبت ورود آزادگان سرافراز ومتن سخنرانی قبل از خطبه ها
ساعت ۱۱:۳٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٦ امرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خطبه های نماز جمعه ، سالروز ورود آزادگان ، گروه سرود آباده ، ایثارگران

گروه سرود آباده، به مناسبت ورود آزادگان، در مقابل رضا قبل از سخنرانی ایشان در خطبه های نماز جمعه (شهریورماه سال 69 چند روز پس از ورود ایشان)سرود خوش آمدی به وطن را اجرا کردند که در زیر میشنوید:

خوش آمدی به وطن همسنگر آزاده ام        خوش آمدی به وطن یوسف گم گشته ام

بوی گندم بوی باران میدهی                        بوی عطر تازه نان می دهی

بوی کندوهای شیرین عسل                        بوی گلهای بیابان می دهی

خوش آمدی به وطن همسنگر آزاده ام        خوش آمدی به وطن یوسف گم گشته ام

بوی عاشورای خونین حسین          بوی گلزار شهیدان می دهی

بوی گلگون جاودان سربه دار           بوی مردی بوی ایمان می دهی

بوی مسجد بوی قرآن می دهی      بوی سالار شهیدان می دهی

سخنرانی قبل از خطبه های نماز جمعه آباده (اولین جمعه پس از آزادی) 

متن سخنرانی رضا احمدی :
شعارمردمی...وتشکر
السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته بسم ا... الرحمن الرحیم الحمدالله الرب العالمین
 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالاً فَیَکُونَ اءَوَّلاً قَبْلَ اءَنْ یَکُونَ آخِرا وَ یَکُونَ ظَاهِرا قَبْلَ اءَنْ یَکُونَ بَاطِنا، کُلُّ مُسَمّىً بِالْوَحْدَةِ غَیْرَهُ قَلِیلٌ وَ کُلُّ عَزِیزٍ غَیْرَهُ ذَلِیلٌ وَ کُلُّ قَوِی غَیْرُهُ ضَعِیفٌ،
,ولصلات و السلام علی اشرف الانبیاء والمرسلین سیدنا ونبینا ابالقاسم محمد(ص)و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین والهداه المهدین.
باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت ولی عصرعج ...تعالی فرجه الشریف وباسلام به روح پر فتوح رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی قدس السره الشرف و سلام بر رهبر و ولی امر مسلمین جهان حضرت ایه ا... خامنه ای وسلام به دولتمردان و مسئولان کشوری و لشکری  ج.ا.ا و با سلام و درود فراوان به ارواح پاک وشهدای گلگون کفن انقلاب و جنگ تحمیلی که سرتاسر میهن اسلامیمان را لاله گون کردند وبا سلام به خانواده های شهدا و فرزندان عزیزشان که با صبرخویش نهال انقلاب را مثمرالثمر کردند وبا سلام به خانواده های مفقودین و جانبازان و باسلام گرم خویش به ملت شهید پرور ایران اسلامی بخصوص شما مردم شریف و ایثارگر آباده و همچنین خانواده همکار خوب و محترمم آقای روستا خدمت برادران به عرض میرسانم:  "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم وذکرهم به ایام الله ان فی ذالک لآیات لکل صبار شکور"
یوم الله آخر ماه صفر است مصادف با شهادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، هدیه به روح مطهر حضرت امام هشتم (ع)صلوات.خداوند به آبروی امام هشتم(ع) وحدت اسلامی جامعه مارو روزافزون بفرماید، مسئولین مملکت ما را پرتوان وموید و اسرا و مفقودین را به دامان خانوادهایشان هرچه زودتربازبگرداند(صلوات).درابتدای عرایضم خودم رو معرفی میکنم خدمتتون: من سرهنگ خلبان محمدرضا احمدی فرزند حاج غلامرضا هستم. از پایگاه همدان عملیاتی رو از ابتدای جنگ،از قبل از جنگ البته آغاز کردم در تاریخ 5/7/59 درست حدود 10سال پیش در اجرای تکلیف و ادای وظیفه ای که به من محول شده بود برای پشتیبانی نیروهای خودمان مامور شدم که نیروهای دشمن را در منطقه سرپل ذهاب مورد هدف قرار بدم که هواپیمایم در اجرای این ماموریت در اثر برخورد دو موشک آسیب دید و مجبور به ترک هواپیما شدم به دست دشمن اسیرگشتم، دشمنی که از ماهیت او همه شما آگاهید که پس از پیروزی انقلاب اسلامی چون استکبارجهانی ازشما ملت همیشه حاضر در صحنه که به رهبری امام فقید که همواره از انقلاب دفاع میکردید ضربه مهلکی دشمن نوش جون کرده بود اما خودش نمیتونست هیچ کاری بکنه و هدفش ساقط کردن انقلاب اسلامی بود که با تمام حیله هایی که به کار برد و تحریکاتی که انجام داد حتی از کودتا و حمله نظامی استکبار رو که با امدادهای غیبی خداوند که رحمتش همیشه شامل حال امت حزب ا... است همه خنثی شد. اومد صدام رو برعلیه انقلاب اسلامی تجهیزو تحریکش کرد زنجیرش رو رها کرد صدام هم با پشتیبانی هارونها در منطقه و حمایت های بیدریغ نظامی سیاسی استکباری...    انهم نه برای گرفتن خاک جمهوری اسلامی، بلکه برای ساقط کردن نظام انقلاب اسلامی ایران و به اسارت بردن زنان و مادران و خواهران ما در این سرزمین به ایران حمله کرد....همینطوری که الان میبینید توی کویت تمام کویتی ها بدون بچه هاشون  از......رفتن و برای انجام اینکار همانطور که میدانید ابتدا گستاخانه قرارداد 1975 رو یکجانبه و برخلاف قوانین بین المللی تو تلوزیون پاره کرد البته من ندیدم  شنیدم مطمئنم شما فیلمشم دیدید   .....   اوکه به پیمان شکنی معروفه  ....  امروزم که قرارداد رو پذیرفته اونم به دلیل مقاومت و صبر شما عزیزان بوده وسیاستی است که دولتمردان قدرتمند در راس نظام ..... مجبور شد سر تسلیم فرود بیاره
در این رابطه برای شما خاطره ای رو نقل میکنم که این اقرار و اعترافیست که از یکی از مسئولین بعثی که بسیار هم مغرور بود این مشتی است نمونه ای از خروار علی الخصوص که قرآن کریم میفرماید :و شهد شاهد من اهلها، روز 24 مرداد ماه بود که ایشون یک سرهنگی بودن که مسئول ما بودن اومد یه صحبتهایی کرد رفت، صحبتهاش عادی بود چی میخواید چی نمیخواید...همیشه از این قولها زیاد میداد منتها برخلاف روزای دیگه حدود نیم ساعت بعد اومد...گفت شماها ده سال با تمام دنیا جنگیدید این عین کلمات او بود مقاومت کردید تمام دنیا مارو بر علیه شما پشتیبانی کرد اما این شما بودید که پیروز شدید این شما بودید که به هرچه خواسته بودید رسیدید حالا عاجزانه داشت التماس میکرد میگفت اگرشما پشت ما بایستید ما میتونیم مقاومت کنیم در برابر امریکا که اومده توی منطقه اینو یک متجاوزی که خودش باعث کشوندن آمریکا به منطقه شده بود میگفت .....

فایل شنیداری آن از طریق لینک زیر قابل بهره برداری میباشد:

http://www.aparat.com/v/783Wv


 
مجموعه عکسهای خلبان رضا احمدی پس از آزادی (2)
ساعت ۱٢:٠٧ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٢ امرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان رضا احمدی ، خلبانان آزاده ، سالروز ورود آزادگان ، سالروز ورود خلبانان آزاده در 24 شهریور ماه

 

دیدار و سخنرانی رضا احمدی در جمع ارتشیان پایگاه شیراز(جناب تیمسار براتپورفرمانده وقت پایگاه شیراز وهمراهان)

 

سخنرانی در فرمانداری آباده سال 1369 پس از آزادی

دیدار با مردم

وطنم ای شکوه پابرجا      در دل التهاب دورانها             کشور روزهای دشوار                 زخمی سربلند بحرانها               ایستادی به جنگ رودررو            خنجر از پشت می زند دشمن          وطنم ای شکوه پابرجا

گویی از ما در نهان بر ما              وطنم پشت حیله را بشکن         وطنم ای شکوه پابرجا                در دل التهاب دورانها   رگت امروز تشنه عشق است                    دل رنجیده خون نمی خواهد            دل تو تا ابد برای تپش                دگر عشق و جنون نمی خواهد   شرم بر من اگر حریم تو         پیش چشمان من شکسته شود              وای بر من اگر نبینم چشم         رو به رویای عشق بسته شود                    وطنم ای شکوه پابرجا                در دل التهاب دورانها                   کشور روزهای دشوار           زخمی سربلند بحرانها               از تب سرد موجهای خزر             تا خلیجی که فارس بوده و هست         می شود با تو دل به دریا زد         می شود با تو دل به دنیا بست                          وطنم                                 شعر از دکتر افشین یداللهی


 
بوسه برخاک وطن باید زد(عکسهایی از ورود به میهن اسلامی و منزل)
ساعت ٧:۱٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱۱ امرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: رضا ، خاک وطن ، سالروز ورود آزادگان ، سالروز ورود خلبانان آزاده در 24 شهریور ماه

آری برادرنازنینم تن رنجور تو داغ غربت داشت تا اینکه دگر بار پای بر این تربت پاک گذاشتی و لب بر این خاک افلاکی.تو حتی آن زمان که اسیر دست دشمن بودی برای ما سرمشق آزادگی بودی تو با اسارت غریبه بودی...

 ورود به پایگاه اصفهان( بالا آزاده حسن نجفی،نشسته از چپ رضا احمدی نفروسط همراه جناب حسن نجفی و سمت راست مرحوم پرویز کاظمی همراه رضا(پسر خاله))

ورود به پایگاه شیراز و استقبال

ورود به شهرستان آباده

ورود به منزل لحظه دیدار با پدر

در حال بوسیدن دست پدر

رضا حتی در ازدحام جمعیت به تک تک افراد وکودکان نیز توجه داشت

اولین وضو در شب آزادی و ورود به خانه


 
سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی گرامی باد.
ساعت ۸:۱۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٤ امرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: شهریور ، سالروز ورود آزادگان ، خلبان رضا احمدی ، یا امام رضا

 بیتی که نام و یاد تو در آن نوشته شد...

یک بیت ساده نیست، که بیت المقدس است!

مرداد ماه هر سال یادآور سالروز ورود آزادگان عزیزمان به میهن اسلامی است که یادشان را گرامی میداریم.

تاریخ 26 مرداد سال 1369 روز ورود آزادگان به میهن اسلامی بود. این روز و روزهای پس از آن، یاد و خاطره‌های خوش وصل بود؛ وصل مرواریدهای گهرباری که در دریای پرتلاطم فشار و رنج، شکنجه و عذاب، در صدف محکم ایمانشان، استقامتی بی نظیر را از خود نشان دادند.

این غرور آفرینان میهن اسلامی، هر یک کتابی ناخوانده هستند مملو از شنیدنی‌های صبر و پایداری، ایثار و فداکاری، صلابت و اقتدار که حتی در کنج قفس تنگ اسارت، ظلم ستیزی خود را به گوش اهریمنان و دیوسیرتان فریاد کشیدند.

یاد و خاطره هر یک از این پرندگان ازاد شده از قفس درسی است از شهامت و استقامت، تا آیندگان این مرزو بوم، آنان که جنگ را نه در جبهه‌ها و میدان‌های نبرد، بلکه در لابه لای اوراق تاریخ به نظاره خواهند نشست، بدانند که غنودن بر بستر آرام و امنیت و اقتدار، به ازای پرداخت بهای گران بدست امده که اگاهانه در کام جنگ نابرابر و خانمان سوز جهیدند تا سایه‌ی شوم دشمن را از جای جای دیار اسلامی بزدایند.

در خیل آزادگان سرافرازمان، تعدادی از دلاورمردان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز وجود داشتند که پس از بروز رشادت‌ها و ایثارگری‌ها، چون "عقابان دربند" به دام صیادان بعثی عراق گرفتار آمدند. واژه‌ها از بیان  خاطرات تلخ و شیرین این دلاورمردان عاجزند. )خبرگزاری دفاع مقدس(

رضا احمدی عزیز آزاده ای که به همراه سایر خلبانان آزاده (57 خلبان اسیر و مفقودالاثر) در 24 شهریورماه 69 (آخرین گروه آزادگانی که درآن سال آزاد شدند) آزاد شد.

در زیر قسمتی از " فیلم ورود ایشان به میهن اسلامی و استقبال در پایگاه هوایی شیراز " را نظاره خواهید کرد.

" بخشی از فیلم ورود آزاده قهرمان رضا احمدی به شهرستان آباده پس از آزادی "

هرچند کیفیت فیلمها چندان خوب نیست ولیکن این دو فیلم تنها فیلمهای پیدا شده از ورود به میهن این عزیز می باشد.با تشکر از تهیه کننده و ارسال کننده آن


 
شب قدر و انتقال اسرا به طبقه پایین ابوغریب در ماه مبارک رمضان
ساعت ۱٢:٠٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: ماه مبارک رمضان ، لیله القدر ، شهادت مولای متقیان علی ع ، شب قدر

در 20 تیرماه سال 1361 ، 19نفر از اسرا را پس از یکسال و نیم که از سایراسرا جدا بودند(1)  از طبقه دوم به طبقه هم کف ابوغریب منتقل کردند که مصادف با شب قدر و ایام شهادت امیرمومنان علی (ع) بوده است و همان شب به برگزاری دعا و نیایش پرداختند.

در دست گرفتن یک برگ از قرآن دستنویس که توسط جناب فرشید اسکندری نوشته شده بوده و تلاوت آیات سوره قدر توسط جناب داوود سلمان و ترجمه آیات تلاوت شده و شواهد از قرآن توسط رضا احمدی، که به بیان تفسیر سوره دخان و کمک گرفتن از آیات دیگر قرآن و معنا و تعبیر کردن کلمه قدر توسط ایشان ،به تقدیر امور بندگان و استجابت دعای خواسته شده، منزلت دادن به انسانها و عبادت و قدر دانستن پرداخته میشود.

درزیر فایل شنیداری این نوشتار را اززبان ناخدا شفیعی خواهد شنید:

شایان ذکر است که پس از گذشت 34 سال از تاریخ قوف الذکر درحال حاضر که تصمیم به گردآوری مطالب شده است شبهای قدر تقریبا مصادف با همان شبهای قدر سال 61 می باشد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------1)امیر اوشال نیز از همرزمان رضا که مدت 10 سال اسارت را با ایشان گذراندند درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».(به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران)

(که در 20 تیرماه سال 61 مصادف با ایام شب قدر ماه مبارک رمضان از طبقه دوم به طبقه هم کف منتقل میشوند.)


 
عکسهای مستند از انهدام پل
ساعت ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٦ خرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: عکسهای مستند ، خلبان محمد رضا احمدی ، انهدام پل دراولین روزهای جنگ تحمیلی ، دفاع مقدس

عکسهایی مستند،  در حال انهدام پلی در عراق " روز های آغازین جنگ تحمیلی"


 
بخشی از خاطرات سقوط خرمشهر
ساعت ۸:٠٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۳ خرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: سقوط خرمشهر ، آزادسازی خرمشهر ، خلبان رضا احمدی ، عملیات بیت المقدس

به یاد دارم که در اولین شب پس از آزادی رضا(شب 26 شهریور سال 69) در حالیکه قصد اقامه نماز داشت از ایشان سوال کردم برای چه به جنگ رفتید : و ایشان در پاسخم چنین گفت صدام به خاک ما تجاوز کرد و ما "فقط برای رضای خدا و دفاع از ناموس و سرزمینمان" جنگیدیم. این پاسخ  تا مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، تا اینکه درراستای تحقیقاتی که انجام میدادم به موضوع سقوط شهرهای مرزی در روزهای آغازین جنگ از جمله خرمشهر رسیدم. و در طی تحقیقاتم به خاطرات اسارت و مقاومت آزادگان و ایشان برخورد کردم. که در پست "تو که بودی که آزادگان تو را آزاده نامیدند" آمده است ...در زیر بخشی از خاطرات عنوان شده ازمنابع مختلف در خصوص سقوط خرمشهر آورده شده است:

تاریخ هنوز هم از گفتن آن چه بر خرمشهر گذشت، ناتوان است. نظامیان عراقی پس از تصرف مناطق اشغال شده از هیچ جنایتی فرو گذار نکردند. روز بیست و چهارم مهرماه 59، نود درصد شهر به تصرف بعثی ها در آمد. پادگان دژ که محل سکونت خانواده های ارتشی بود، سقوط کرد. مسجد جامع در آستانه ی سقوط قرار گرفت. نظامیان عراقی خیابان چهل متری را گرفته بودند، اما خیلی ها از این جریان خبر نداشتند و در دام دشمن افتادند. ده، دوازده نفر از خواهرانی که در مسجد جامع آشپزی می کردند سوار یک تویوتا وانت شدند تا به عقب بروند که در خیابان چهل متری، یک خمپاره کنار ماشین شان خورد و تعدادی از خواهران به شهادت رسیدند.  
یکی از خواهران مجروح تعریف می کرد:"همین طور که روی زمین افتاده بودیم و خون از جراحات مان می رفت چند سرباز عراقی با لباس کماندویی را دیدم که به سمت ما می آمدند. من و دو سه نفر دیگری که زنده مانده بودیم، خودمان را به مردن زدیم چرا که می دانستیم این متجاوزان به هیچ چیز اعتقاد ندارند. یکی از آن ها آمد و چند ضربه به ما زد. فکر کرد که همه ی ما مردیم، بعد در کمال وقاحت دست تجاوز به سمت پیکر مطهر و خونین یکی از خواهران شهید ما دراز کرد. 
 این گونه وحشی گری ها یکی از طبیعی ترین رفتارهای نظامیان بعثی عراق بود. یکی از نظامیان عراقی که خود در اشغال خرمشهر حضور داشته می گوید: "من و دو سه نفر دیگر کار گشت زنی را شروع کردیم ... همه (مردم) یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. یکی از جنازه هایی که توجه مرا به خود جلب کرد، زن جوانی بود که به نظر حدوداً 20 ساله می آمد. احتمالاً تازه کشته شده بود، چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. لباس های این زن سیاه بود. از همین لباس هایی که زنان عرب می پوشند... ما به دلیل در امان بودن از گلوله و برای یافتن غذا وارد خانه ها می شدیم. در یکی از خانه ها قابلمه ی گرم هنوز روی چراغ بود. صاحب خانه برای نهار کله پاچه داشت، ولی فرصت نشده بود، تا آن را مصرف کند...، البته قبل از این که به قابلمه دست پیدا کنیم، من متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم، فاضل عباس، مرا بر آن داشت تا راه آمده را برگردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه ی آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، من صحنه ی وحشتناکی دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره ی چندش آوری بود. نفر سوم که به دنبالش می گشتیم در حال زنا کردن با جسد آن دختر بود. من از فرط ناراحتی به او حمله کردم. فاضل عباس می خواست او را بکشد، من اجازه ندادم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد، او به ما گفت: این ها آتش پرست هستند و این کار نباید با آن ها اشکالی داشته باشد.
 اگر چه، چند دقیقه بعد آن فرد متجاوز براثر گلوله ی خمپاره تکه تکه شده، اما تجاوز به شرف و ناموس این مردم چیزی نبود که به راحتی بشود از کنار آن گذشت. به هر حال آنان که با خیانت خود مسبب این اعمال شدند باید بهتر بدانند بر خرمشهر چه گذشت. یکی دیگر از اسرای عراقی می گوید: "یکی از دوستانم تعریف می کرد، چند نفر از افراد تیپ کماندویی 33 در همان روزهای اوایل اشغال خرمشهر وارد خانه ای می شوند، تا آن جا را بازرسی کنند، اما با یک نوازدی که در گهواره گریه می کرد روبه رو شدند... نوزاد را به مقر فرماندهی تیپ آوردند و از فرمانده خواستند او را به یکی از پرورشگاه های بغداد یا شهرهای دیگر عراق بفرستد تا این نوزاد زنده بماند. فرمانده خشمگین می شود و از آن ها می خواهد بچه را زمین بگذارند. فرمانده تیپ با لگدی که به آن نوزاد می زند و چند متر آن طرف تر پرتش می کند، آن نوزاد را متلاشی کرد... تمام رودهایش بیرون ریخته و مغزش متلاشی شد. "
 از زنده به گور کردن چهارده نفر از مردم بی دفاع که دستاشان از پشت بسته شده بود، که بگذریم آن چه روح انسان را آزاده و ملول می کند ماجرای دیگری است.
ستوان دوم نصر که هم شهری صدام بود، از نقطه ی نامعلومی هدف گلوله قرار گرفت. به تلافی آن، سرگرد زید یونس دستور داد روستایی که احتمال تیراندازی از آن جا بود را طوری بکوبند که "حتی یک نفر زنده نماند."
 " ما وقتی وارد روستا شدیم دیدیم، که عده ای از اهالی بر اثر گلوله های توپ خانه کشته شده اند... بیش ترمجروحین اسیر، زن بودند و تعدادی هم بچه ی کوچک به همراه داشتند. یکی از این زن ها حامله و دیگری هم قلم هر دو پایش شکسته بود که از پشت نفر برآویزان بود... در مقر ما یک پزشک بود، که درجه ی ستوان دومی داشت. این دکتر وقتی اسرا را دید دستور داد تا زن ها و بچه ها را برای مداوا پایین بیاورند. اولین زنی که پیاده شده همان زن حامله بود. او را داخل خودرویی که چهار تخت و برانکارد داخل آن بود، بردند. وقتی سرگرد زید متوجه شد که می خواهند اسرا را مداوا کنند به طرف دکتر رفت و فریاد کشید:
زید: چه کسی دستور این کار را به تو داده است؟
دکتر: من خواستم آن ها را پیاده کنند.
زید: من می خواهم که با نمایش این افراد عاطفه ی سربازانم را نسبت به ایرانیان از بین ببرم، ولی این عمل تو نتیجه ی کارم را پایمال خواهد کرد.
سرگرد زید یونس، بلافاصله به طرف یکی از سربازان رفت و سرنیزه ی او را گرفت و به طرف آن زن حامله هجوم برد. وقتی به او نزدیک شد، سرنیزه را داخل شکم آن زن فرو برد. صحنه ای عجیب و باورنکردنی بود."
 لازم به گفتن نیست که نظامیان ارتش عراق وسایل مردم خرمشهر را غنایم جنگی می دانستند. یکی از اسرای عراقی می گوید: " من در خیابان کویت شهر بصره مغازه ی بزرگی را دیدم که اموال خانه های خرمشهر را می فروخت و نظامیان ما که در خرمشهر بودند اموال غارت شده ی خرمشهر را به او می فروختند. عده ای از جوانان بصره هم مشتری موتورسیکلت های خرمشهری بودند، البته بسیاری از اهل بصره هم می دانستند که حرام است." 
منبع: نرم افزار چند رسانه ای" خرمشهر، شهر مقاومت

(با مرور چنین خاطراتی به عظمت هشت ساله دفاع مقدس و مفقودالاثری ده ساله برادر عزیزم وزحمات و مقاومت سایر آزادگان و رزمندگان میهنم افتخار کردم.)

بخشی از فیلم عملیات بیت المقدس و آزادی شکوهمند خرمشهر در طی این آزادی 19000 نیروی عراقی به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند.


 
خرمشهر از اسارت تا رهایی
ساعت ٧:٢٩ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۳ خرداد ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: سقوط خرمشهر ، آزادسازی خرمشهر ، هشت سال دفاع مقدس ، عملیات بیت المقدس

خرمشهر آزاد شد. این خبر نتیجه عملیات بزرگى با عنوان بیت المقدس بود که با نیرویى متشکل از دلیرمردان نیروى زمینى ارتش جمهورى اسلامى ایران، جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، سلحشوران بسیجى و با پشتیبانى نیروهاى هوایى و دریایى ارتش، جهاد سازندگى به مدت 26 روز از 10 اردیبهشت ماه1361تا 3 خرداد همان سال به اجرا درآمده بود. این نبرد درخشان ترین فصل کارنامه عملیاتى نیروهاى مسلح جمهورى اسلامى ایران در کل 8 سال دفاع مقدس بود....

از وقتی که تصمیم به تحقیق در خصوص موارد ذیربط این سایت گرفتم و به مطالبی که تا قبل از آن نمیدانستم دست یافتم برایم سقوط و آزادی خرمشهر رنگ و بویی دیگر گرفت بنابراین امروز که سالروز شکوهمند آزادی خرمشهر است مناسب دیدم مطالبی برگرفته از منابع مختلف را یادآوری نمایم.همچنین میتوانید با مراجعه به پست "تو که بودی که آزادگان تو را آزاده نامیدند" نقش و استقامت اسرای عزیزمان و رضا را هم در برخورد با فیلم سقوط خرمشهر(محمره) که از سوی عراقی ها برایشان پخش شده بخوانید و بشنوید.

خرمشهر چگونه سقوط کرد؟

ارتش عراق در 3 محور اصلى زیر پیشروى خود دراستان خوزستان را آغاز کرد:

1 ـ جبهه غرب دزفول و شوش

2 ـ جبهه بستان ـ سوسنگرد و هویزه

3 ـ جبهه اهواز و خرمشهر

در جبهه اهواز و خرمشهر، ابتدا لشکر5 مکانیزه از سپاه 3 عراق با استفاده از محورهاى زیر ، اهواز و خرمشهر رامورد هجوم قرار داد:

ـ محور بصره ، تنومه، کوشک، جفیر، اهواز

ـ محور بصره ، تنومه ، پاسگاه زید، ایستگاه حسینیه، پادگان حمید، اهواز

ـ محور بصره ، تنومه ، شلمچه ، پل نو، خرمشهر

زمانى که دشمن با مقاومت دور از انتظار رزمندگان ایثارگر ایرانى در محور شلمچه روبه رو مى شود ، تصمیم مى گیرد خرمشهر را از سمت شمال تحت فشار قرار دهد. از این رو، عناصرى از لشکر 5 مکانیزه عراق در امتداد جاده آسفالته اهواز ـ خرمشهر از شمال به جنوب نیروهاى مدافع خرمشهر را مورد هجوم قرار مى دهند. اما زمانى که دشمن احساس مى کند قادر نیست با لشکر 5 مکانیزه اهواز و خرمشهر را تصرف کند، عناصر لشکر 3 زرهى را که در احتیاط سپاه 3 قرار داشته است، در منطقه خرمشهر وارد عمل کرده، لشکر 5 مکانیزه را مأمور تصرف شهر اهواز مى نماید. علاوه بر بمباران هوایى آبادان و تأسیسات دریایى و ترمینال گمرک خرمشهر ، در مرز زمینى فشار دشمن از جبهه شلمچه آغاز شد و نیروهاى ارتش بعث بعدازظهر روز 31 شهریور تلاش کردند شلمچه را اشغال کنند.بدین منظور تا ساعت 18 آن روز پاسگاه را محاصره کردند ولى نیروهاى مدافع پاسگاه که ترکیبى از عناصر نیروى زمینى ارتش، ژاندارمرى و نیروهاى مردمى بودند، موفق شدند عناصر دشمن را از حوالى پاسگاه دور سازند. این پایدارى شجاعانه کاملاً برخلاف انتظار نیروهاى عراقى بود، زیرا ظاهراً به آنها تفهیم شده بود که به محض عبور از خط لوله به جز مقاومت مرزى بسیار ضعیف، دیگر مقاومتى روبه روى آنها نخواهد بود و به سادگى خواهند توانست به اهداف تعیین شده دست یابند. ولى در همان برخورد اول خلاف این وعده براى سربازان عراقى ثابت شد. از سوى دیگر، حوادث روز 31 شهریور سبب آمادگى نسبى نیروهاى ایرانى در مواضع پدافندى مرز شد.حملات متجاوزان عراقى براى تصرف خرمشهر روز اول مهرماه سال 59 نیز ادامه یافت، اما با وجود برترى کامل متجاوز ، نیروهاى دشمن موفقیت چندانى کسب نکردند و نتوانستند مقاومت نیروهاى ایران را در خط مرز درهم بشکنند و مجبور به توقف درمواضع نزدیک مرز شدند.براساس گزارش هاى پایگاه هاى دریایى و هوایى ایران درخلیج فارس و کرانه آن در روز اول مهرماه، 11 فروند هواپیماى میگ و6 فروند ناوچه لوزا متعلق به ارتش عراق در نیروهاى هوایى و دریایى منهدم شدند و نیروى دریایى ایران کنترل کامل تنگه هرمز را به دست گرفت.

با وجود فشارهاى خردکننده ارتش عراق ، متأسفانه به دلیل شرایط موجود نیروى قابل توجهى درمقابل هجوم وحشیانه ارتش بعث عراق وجود نداشت و نیروهاى موجود فقط مى توانستند نقش نیروى پوشش را ایفا کنند و این درحالى بود که در پشت سر آنها نیروى عمده اى که عهده دار دفاع از مواضع اصلى شود، وجود نداشت.

بدین ترتیب بودکه مسئولان متوجه شدند با یک لشکر زرهى (92 زرهى اهواز) آن هم با کمیت و کیفیت نه چندان مطلوب نمى توان در 500 کیلومتر از کرانه اروندرود تا دهلران در مقابل تجاوز چندین لشکر زرهى و مکانیزه عراق پایدارى کرد و از این رو اعزام نیروهاى تقویتى از مناطق داخلى کشور به خوزستان آغاز شد.

2 مهرماه به دانشکده افسرى دستور داده شد از دانشجویان سال دوم و سال سوم به صورت گردان رزمى پیاده سازمان داده شوند تا به خوزستان اعزام گردند و به این ترتیب تعداد کثیرى از دانشجویان ، افسران و درجه داران دانشکده افسرى در قالب 3 گردان پیاده و مجهز به جنگ افزارهاى انفرادى، تیربار و آرپى جى 7 به جبهه هاى نبرد جنوب اعزام شدند که در مقاومت دلیرانه قبل از سقوط خرمشهر نقش بسزایى ایفا کردند و تعدادى از آنان به شهادت رسیدند. فشار دشمن براى تصرف خرمشهر هر روز بیشتر مى شد و تا قبل از روز 24 مهر ماه که خرمشهر به اشغال نظامیان ارتش بعث عراق درآمد، نیروهاى مدافع خرمشهر در نهایت ایثار و از خودگذشتگى و رشادت و جوانمردى در مقابل دشمن ایستادگى کردند. این رزمندگان که مرکب از افراد نیروى زمینى ارتش، تکاوران دریایى نیروى دریایى و دلیرمردان سپاه پاسداران بودند هر آنچه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند تا مانع از سقوط خرمشهر شوند اما سرانجام در روز 24 مهر ماه سال59 سقوط خرمشهر رسماً اعلام شد و این در حالى بود که رزمندگان باقى مانده در شهر درگیر خونین ترین نبرد با نیروهاى متجاوز بودند و از همین رو خرمشهر، خونین شهر نامیده شد.

سرود رهایى

بعدازظهر 8 فروردین ماه سال 1361 هنگامى که عملیات فتح المبین به پایان موفقیت آمیز و درخشان خود رسیده بود، فرمانده وقت نیروى زمینى ارتش (سپهبد شهید على صیاد شیرازى) عناصر طراح عملیات طریق القدس را که در اهواز مستقر بودند به دزفول (قرارگاه عملیاتى کربلا2) احضار و خطوط کلى عملیات آفندى بعدى (طرح کربلا 3 که در مرحله اجرا بیت المقدس نام گرفت) را به آنها ابلاغ و خط مشى طرح ریزى عملیات بیت المقدس را نیز مانند عملیات فتح المبین بر مبناى هماهنگى و همکارى نزدیک و صمیمانه میان ارتش و سپاه تعیین کرد. در نخستین نشست شور ستادى دو راهکار کلى مطرح گردید که عبارت بودند از:1) تک از شمال به جنوب از جبهه کرخه کور و نیسان با هدف وصول به جفیر، کوشک و طلایه و ادامه پیشروى به سوى خرمشهر2) تک از شرق به غرب با عبور از رودخانه کارون، با هدف گسستن جبهه دشمن از وسط و تجزیه آن به دو بخش شمالى و جنوبى و سپس احاطه جفیر در شمال و خرمشهر در جنوب

تدبیر کلى روى سرعت در طرح ریزى و تهیه مقدمات و آمادگى به منظور شروع عملیات تأکید مى کرد و با تدبیر یاد شده به دشمن فرصت به خود آمدن از ضربه اى که در عملیات فتح المبین دریافت داشته بود، داده نمى شد و در نتیجه به نوعى غافلگیرى مى انجامید. از این رو، 9 فروردین ماه 61 با وجود این که هنوز طرحى براى عملیات تهیه نشده بود ولى منطقه عملیات آتى از قبل مشخص گردیده بود، به ارتش و سپاه دستور داده شد تا تعدادى از یگان هاى خود را براى پدافند از منطقه عملیاتى فتح المبین نگه دارند و بیشتر نیروهاى خود را به مناطق تعیین شده در جنوب اهواز و شرق کارون اعزام کنند.

هدایت عملیات بیت المقدس

عملیات بیت المقدس در 4 مرحله به شرح زیر طرح ریزى شد:

مرحله اول: عبور از رودخانه کارون، تصرف و تحکیم سرپل (تلاش اصلى) و همزمان درگیر کردن دشمن در جبهه کرخه کور (تلاش پشتیبانى)

مرحله دوم: ادامه تک نیروها از سرپل و پیشروى به سوى خط مرز در باختر همزمان با احاطه خرمشهر و پیشروى در جبهه کرخه کور در صورت امکان .

مرحله سوم: ادامه تک از خط مرز به سمت شرق بصره و رسیدن به کرانه شرقى اروندرود درحد فاصل نشوه تا بصره.

مرحله چهارم: پدافند در ساحل شرقى اروندرود.

در عمل، به دلایل متعدد و از جمله واکنش هاى دشمن وقوع رویدادهاى غیرقابل پیش بینى، فقط مراحل اول و دوم با موفقیت کامل به اجرا درآمد و از اجراى مراحل سوم و چهارم صرف نظر شد. در اجراى مرحله اول عملیات، عبور از رودخانه کارون 2 ساعت زودتر از زمان پیش بینى شده و در ساعت 4 بعدازظهر آغاز شد. فرماندهان که از روز قبل پیش بینى صدور دستور حمله را کرده بودند، صبح روز9 اردیبهشت ماه عملیات پل زنى را آغاز و پل هاى شناور را در محل هاى تعیین شده نصب کردند. سرانجام در 30 دقیقه بامداد روز جمعه 10 اردیبهشت ماه ،1361 قرارگاه کربلا با صدور رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین، یا على بن ابى طالب» به قرارگاه هاى قدس، نصر و فتح دستور آغاز عملیات بیت المقدس را صادر کرد. بدین ترتیب، نیروهاى سلحشور ارتش جمهورى اسلامى ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و دلاورمردان مخلص بسیجى، عملیاتى را آغاز کردند که حیرت کارشناسان نظامى جهان را برانگیخت. رزمندگان اسلام با طرح ریزى، هدایت و اجراى عملیات بیت المقدس ضمن آزادسازى خرمشهر پس از حدود 20 ماه اسارت، توانمندى خود را نه تنها به رخ رژیم بعث و ارتش عراق بلکه به رخ همه جهانیان کشیدند.

منابع:

- تحلیلى بر وقایع صحنه عملیات خوزستان در سال اول جنگ تألیف سرتیپ ستاد نصرت الله معینى وزیرى، سازمان حفظ آثار و ارزش هاى دفاع مقدس ارتش

-هشت سال دفاع مقدس، جلد چهارم، سازمان عقیدتى سیاسى ارتش

- اطلس نبردهاى ماندگار، نیروى زمینى ارتش

ندای آزادی خرمشهر

 


 
آموزش قرآن ،اقامه نماز و روزه داری در اسارت
ساعت ۱۱:٠٦ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٦ اردیبهشت ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: آموزش قرآن در اسارت ، اقامه نماز و روزه داری در اسارت ، ماه مبارک رمضان ، خلبان محمد رضا احمدی

ناخدا  شفیعی از امیران آزاده ای که دوران ۱۰ ساله اسارت را با رضا احمدی بودند در خصوص آموزش قرآن و مفاهیم آن،آموزش زبان عربی ،اقامه نماز و روزه داری ،بخصوص در 5سال آخر دوران اسارت که ایشان تمام روزها به غیر از روز های حرام را روزه دار بوده اند و نمازهای خود را از کودکی و بدو تولد بصورت قضا تا سال آخر اقامه نمودند، چنین می گویند:

{جناب فلاحی(ایشان از امیران آزاده ای هستند که سه سال آخر دوران اسارت را با رضا بوده اند)در خصوص نماز خواندن ایشان می گویند:

یکى از خاطراتش که هیچوقت فراموش نمیکنم ،روزهاى آخر اسارت، آقا رضا اینقدر نماز میخواند که تمام سر زانوهایش علاوه بر اینکه پاره بود زخم شده بود هر چه ازش مى پرسیدم شما که نماز قضا ندارى ؟ همیشه لبخند مى زد و جواب نمى داد انگار بهش الهام شده بود که بزودى بدیار حق خواهد رفت روحش شاد.}

شایان ذکر است که ایشان خود پس از آزادی میگفت، از آنجایی که از زنده بودن والدینم مطلع نبودم و نمیدانستم هنوز در قید حیات هستند یا خیر، کلیه نماز های پدرشان را هم بصورت قضا بجا می آورند.(پدرایشان یک هفته قبل از فوت رضا در اثر سکته قلبی به رحمت ایزدی پیوستند ).

به گفته اعضاءخانواده: زمانیکه ایشان با لباس پرواز نماز می خواندند همیشه درجه های خود را از لباس جدا میکردند  و یک گوشه می گذاشتند از ایشان راجع به این موضوع سوال شد گفتند : وقت نماز ما عبد هستیم اینجا درجه و رتبه معنا یی ندارد . خدایا روح ایشان رادر روضات الجنات با ائمه اطهار و اولیا الله محشور فرما .
من یطع الله و الرسول فااولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و  الصدیقین والشهدا و الصالحین و حسن اولئک رفیقا .
قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون

عکس فوق از اولین وضوی ایشان پس از آزادی ودر بدو ورود به منزل گرفته شده است.


 
بخشش کفش به بچه نوجوان اسیر
ساعت ٥:۳٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: بخشش کفش ، خاطرات زندان الرشید ، تیمسار محمودی ، شهید محمد رضا احمدی

بازگویی خاطرات دوران اسارت، توسط جناب تیمسار محمود محمودی و بخشیدن کفش خود به اسیر نوجوان  در سرمای زمستان


 
برگزاری مسابقات 22 بهمن در زندان الرشید
ساعت ٥:۱۳ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خاطرات زندان الرشید ، مسابقات 22بهمن ، خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی

در بین خاطرات مشترک آزادگان سرافراز، گاه خاطرات تلخ و گاه شیرین به چشم میخورد.در زیر به بازگویی خاطرات دوران اسارت در زندان الرشید و برگزاری مسابقات ۲۲ بهمن از زبان جناب تیمسار محمود محمودی و زمین خوردن ایشان که در اثر اصابت سر به زمین ، دچار دوبینی میشوند و به بیمارستان الرشید منتقل شده و پس از مداوا به آسایشگاه بازگردانده میشوند پرداخته میشود.


 
خاطرات زندان مرکزی دژبان عراق (صفحه سوم)
ساعت ۱٢:٥٦ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خاطرات زندان الرشید ، زندان دژبان ، خلبان محمد رضا احمدی ، گنج جنگ

 ادامه از صفحه دوم:

که این مجله چه بصورت مجله های معمول ویا چه بصورت نصب در تابلوی عمومی مطالب مجله .... مفید و سودمندی که همگان برای موعد نشر آن منتظر و لحظه شماری می کردند که ببینند چه ابتکارهای جدیدی ارایه شده است.

از دیگر اموری که در بالابردن معلومات معنوی افراد بسیار موثر بود اینکه پس از واگذار شدن قرآن کریم به جمع ما که در سال سوم اسارت بودیم افراد کلمه ای از قرآن کریم چه قرائت صحیح آن ویا معنی صحیح آنرا که یاد میگرفتند به دیگران انتقال می دادند و به لطف خدا این چنین بخوبی در زندان ما فکر و ذکر خودرا بجای پرداختن به مسایلی که غیر مفید و یا جنبه لهو و سرگرمی های بی فایده داشت به یک تفکر مطمئن و معنوی مشغول ساخت تا آنجا که جلسات خصوصی برای آموزش قرآن کریم در حد همان محیط بسته وبا استعداد هر کس با آنچه می آموخت بدیگران منتقل می نمود .در بعد دیگر مطالبی که از سخنرانیها و کلاس های آقایان شهید مطهری دستغیب-احسان بخش-قربانی- و مطالب دیگر سخنرانان و خطبای جمعه نماز جمعه تهران دریافت می شد. این مطالب در دفترچه هایی پاکنویس میشد و کارها توسط داوطلبان خوانده میشد.وبه این نحو تغذیه روحی بسیار مطلوبی میشدیم.(از دستنوشته های رضا احمدی بعداز آزادی)

 ***در خصوص :"هاد" کتاب قوانین
کلمه هاد مخفف (هیئت امور داخلی) بود که توسط محمودی فرمانده آسایشگاه پیشنهاد شده بود.
محمودی با همکاری تعدادی از بچه ها قوانینی را برای اداره امور تدوین کرده بودند که به عنوان " کتابچه دستورالعمل" در امور داخلی زندان از آن استفاده می کردند. در پایان کتابچه نیز اسامی نوشته شده بود و هر کس ملزم بود جلوی اسم خودش را امضا کند. اعضای هاد چهار نفر بودند که تصمیم می گرفتند مثلا چه کسی دستشویی ها را بشوید.
براساس دستورالعمل هاد، هر سه ماه یک بار تغییرات گروهی و محل داشتند. این که چه کسی با چه کسی هم گروه شود مسئله مهمی بود که در آن شرایط برای همه دلمشغولی خوبی بود.

 برگرفته از خاطرات آزاده خلبان محمدیوسف احمد بیگی"پایگاه اطلاع رسانی نیروی هوایی ارتش ج.ا.ا"


 
خاطرات زندان مرکزی دژبان عراق (صفحه دوم)
ساعت ۱٢:٤۸ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خاطرات زندان الرشید ، قرآن کریم ، خلبان محمد رضا احمدی ، گنج جنگ

 ادامه از صفحه اول: 


در مدت اسارت همواره هر نیازی که داشتیم سعی برآن میشد که از طریق خودکفایی آنرا برطرف نماییم و بدین ترتیب برآن شدیم که از تعدادی از برادران هنرمند که همواره خالصانه هنر خود را در اختیار جامعه قرارمیدادند استفاده شود واین برادران در تنظیم اجرای این امور به هر نحوی که ممکن بود با مسئولینی که از سوی خود جمع برای مدتی محدود تعیین میشدند همکاری می نمودند واین کار سبب میشد تا پای سربازان و مسئولین زندان را از وارد شدن برما کوتاه کند. بطورمثال به ذکر پاره ای از این کارها بدون ترتیب خاصی اکتفا میکنم.مثلا ما میدانستیم در تحریم تامین احتیاجات اساسی اسرا هستیم. مثل مداد یا خودکار و کاغذ و کتاب وغیره، که لازمه امور فرهنگی است .تعدادی از برادران زحمت کشیدند از پوست انار و دوده مرکبی ساختند واز آمپولهای استفاده شده خودنویس های بسیار مناسبی تهیه شد و از قسمت بالای روزنامه ها جزوه هایی تهیه میشد از هر نوع مقوای تاید و یا چیزهای دیگر کاغذهای مناسب تهیه میشد که مایحتاج امورفرهنگی را میتوانست تامین کند که به قدر نیاز هر کس به او داده میشد و یا در تعمیرات ساختمان توسط خود برادران خلبان به نحو بسیار مطلوبی انجام میشد که بهره اش به همگان میرسید –برای بهتر ماندن قرآنها چنان با ظرافت صحافی میشد که گویا صحافها این کار را انجام داده اند و با پارچه های لباس چنان جلدهای خوبی تهیه میشد که تحسین همگان را برمی انگیخت .دوبار در دو زندان مختلف محوطه زندان توسط کلیه پرسنل سیمان بسیار مناسبی کشیده شد که در نیمی از اسارت بهره آن بخود ما رسید وبرای دیگران باقی ماند –جعبه بسیار زیبایی برای کمک های اولیه پزشکی تهیه شده بود – داروخانه   توسط برادران در یک کیف بسیارزیبایی تعبیه شده بود که اینکار هیچ کس را به ذخیره دارو وا نمیداشت و این آشکارا در دید دشمن قرار داده میشد بطوریکه گاه و بیگاه سربازان بیمار دشمن داروی مورد نیازشان را از ما تامین میکردند حتی نیمه شب - تابلو هایی که سهمیه هر نفر را مشخص می نمود و افراد سهمیه را خودشان برمیداشتند و تابلوهایی برای قراردادن قوانین وضع شده در دسترس عموم و درست نمودن چیزهای دیگری مانند کتابخانه کوچکی که همه از آن استفاده می نمودند و در کل ما با این کار و نظم وترتیب امور تبلیغ آن به پرسنل دشمن آنها را مجذوب میساخت و آنها این نظم و ترتیب را به دیگر سربازان نشان میدادند وما به آنها با کار تفهیم می کردیم که آنها خود نیز باید انظباط و نظم و ترتیب امور محوله اشان را رعایت نمایند و با این کار آنها تابع ما میشدند و ما با آنکه از زمره مفقودین بودیم ولی واقعاْ تمایلی به رفتن به اردوگاه ها را نداشتیم به علت همان جو مسمومی که به یقین میدانستیم در آنجاها وجود دارد. دیگر کارهای جالبی که موجب روحیه بخشیدن بیشتر برای تحمل وضع موجود میشد تهیه و تدوین مجله که مطالب مختلف را شامل میشد.ادامه دارد...


 
خاطرات زندان مرکزی دژبان عراق (صفحه اول)
ساعت ۱۱:٥٧ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: دستنوشته ها ، خاطرات زندان الرشید ، زندان دژبان ، خلبان محمد رضا احمدی

خلبانان مفقود الاثر در اسفند ماه 1362به پایگاه هوایی الرشید زندان دژبان منتقل میشوند.دستنوشته حاضر تنها متنی است که پس از سالها پیدا شده  و از خاطرات رضا احمدی بعد از آزادی به جا مانده است.(که به همین نحو(چکنویس)حفظ گردیده ).

آنچه که در زیر به عرض میرسانم سیستم مدیریت اجتماع 29 نفری از خلبانان است که بصورت مخفی در زندان مرکزی دژبان در بغداد نگهداری می شدند.

در یکی دوسال اول اسارت روش مدیریت اجتماع بصورت نظامی انجام می شد بدین ترتیب که فرمانده واحد، مسائل اجتماع را می دید ویا از سوی افراد با او مطرح می شد و فرمانده آنچه را که خود بمصلحت اجتماع می دید تصمیم گرفته ابلاغ میکرد ودر صورت نیاز از ارشدترین افسران پس از خود مشورت نموده و تصمیم نهایی را می گرفت اما این روش خالی از نقص نبود چرا که در بعضی از موارد تضاد سیستم ها اجازه تصمیم گیری مناسب را نمیداد و عدم وجود قدرت اجرایی، خود مشکل دیگری در صحیح اجرا شدن امور اجتماع می بود.تنگ بودن مکان زندگی-خباثت دشمن و طولانی بودن اسارت همواره این نگرانی را در سطح اجتماع بوجود می آورد که حساسیت های افراد نسبت به یکدیگر ممکن است در آینده مسائلی را بوجود آورد که سلامت اجتماع را بخطر اندازد وجود نعمت رادیو در دست ما که خداونداز ابتدای اسارت دست عنایتش را با بخشیدن این نعمت بر سرما نهاد موجب نجات جامعه ما گردیدوآنچه را که رهبران عزیزمان در غالب سخنرانیها و مصاحبه ها جامعه را هدایت میکردند سبب میگردید که آنچه را در حد این جامعه محدود قابل بکارگیری است بکار گرفته وبه آن استناد کنیم.از آنجا که همواره رهبرانمان موفقیت جامعه را در حضور جامعه در صحنه و حاکمیت جامعه مورد تاکید قرار می دادند مارا به این فکر انداخت که بجای بکارگیری سیستم نظامی در مدیریت اجتماع یک سیستم اجتماعی را بکار گیریم بنابراین پس از مشورتها و بررسی تمامی جوانب آن، در یک رای گیری عمومی اکثریت مطلق اجتماع راًی مثبت بر تدوین چنین سیستمی را داد.

در این سیستم فرمانده یگان بعنوان مرجع نهایی و ناظر براجرای صحیح قانون تعیین گردید.

مدیریت اجتماع را یک هیئت سه نفره که از میان جمع انتخاب می شدند مسئولیت را برای سه ماه بعهده می گرفتند.ماموریت این هیئت تدوین و اجرای قوانین بود.

در تدوین قوانین، هیئت پس از بررسی ها و مشورتهای لازم با افراد، یک طرح را به جامعه میداد و از جامعه میخواست که پس از مطالعه اشکالات و پیشنهادات خود را برای تصحیح آن به هیئت ارائه دهند و پس از بررسی مجدد بر حسب پیشنهادات رسیده طرح را آماده می نمود و برای تصویب نهایی به راًی جامعه میگذاشت وهرگاه قانونی به تصویب جامعه میرسید این قانون لازم الاجرا می بود و برای متخلفین مجازات اعمال می شد.

از جمله قوانینی که داشتیم روش بررسی و حل اختلافات بود که هیئت بررسی اختلافات برای تعیین خاطی و تنبیه او مسائل طرفین را بررسی و حکم صادر می نماید.

ازجمله قوانین دیگر تهیه نیازهای اجتماعی بود که هیئت، نیازهای ضروری اجتماع را تعیین و برای ارائه به مسئولین زندان تحویل فرمانده یگان می داد.ادامه دارد....


 
بنایی با دست خالی
ساعت ۱٠:٤٥ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، آزاده اکبر صیادبورانی ، گنج جنگ ، سایت جامع آزادگان

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده تیمسار محمدیوسف احمدبیگی است:

در زندان ابوغریب محوطه ای بود در حدود دویست متر مربع که از آنجا برای هواخوری اسرا استفاده می شد. این محوطه بسیار کثیف و سنگلاخ بود که با ریزش آب و باران لجن می شد و بوی تعفن می گرفت.
تا زمانی که زندان در اختیار استخبارات عراق بود، مسئولان زندان با تمیز کردن آن محوطه، حتی به وسیله ی خودمان هم رضایت نمی دادند. اما با رفتن آنها و تحویل زندان به نیروی هوایی عراق، فردی به نام «محمود» مسئولیت زندان را به عهده گرفت که نسبتاً مرد خوبی بود و در حد خودش سعی می کرد به اسرا محبت کند.
روزی «اکبر بورانی»*در حین هواخوری به جناب محمودی گفت: «اگر شما بتوانید از این عراقی ها وسیله بگیری، من این محوطه را سیمان می کنم.» محمودی گفت: «فکر می کنی چقدر سیمان و ماسه می خواهی؟»
وی نگاهی به محوطه انداخت و گفت: «حدود
۴۰ تا ۵۰ کیسه و کمی هم شن و ماسه.» جناب محمودی پس از کمی فکر گفت: «اگر ما به عراقی ها بگوییم این مقدار مصالح می خواهیم، حتماً نخواهند داد. بهتر است اول مقدار را کم بگوییم، کار که نیمه کاره ماند، می گوییم در محاسبات مان اشتباه کرده ایم. مجبور می شوند بقیه ی سیمان موردنیاز را تأمین کنند.»
جناب محمودی با مسئول زندان صحبت کرد و او را به این کار تشویق نمود. «محمود» (مسئول زندان) پس از کمی مقاومت، سرانجام رضایت داد و مقدار سیمان درخواستی ما را سئوال کرد که جناب محمودی در جواب به او گفته بود: «ده کیسه سیمان و مقداری ماسه.» محمود کمی فکر کرد و گفت: «این منطقه به فرات نزدیک است، از نظر ماسه مشکلی نداریم؛ ولی از نظر سیمان باید بررسی کنم و بعد جواب خواهم داد.»
چند روزی از این موضوع گذشت. روزی مسئول زندان، جناب محمودی را خواست و گفت: «من در بیرون از محوطه تعدادی کیسه ی سیمان دیده ام که برای انجام کارهای ساختمانی آورده اند، ولی اگر از آنها برداریم «حرامی» است.(منظورش دزدی بود.)واینکار خلاف دستور اسلام است.».

محمودی به او گفت: «این گناه ندارد، هیچ؛ بلکه ثواب هم دارد. مگر خداوند در قرآن نفرموده است که با اسیر به خوبی رفتار کنید؟ تو که این سیمان ها را برای خودت نمی خواهی و... سرانجام با هر زبانی بود محمود را راضی کرد تا تعدادی از کیسه سیمان ها را هنگان شب و پس از رفتن کارگرها برای ما بیاورد.» از فردای آن روز خلبان اکبر بورانی مهندس شد و ما ۲۴ خلبان شدیم کارگران او. بچه هایی که قدرت بدنی خوبی داشتند، بیل می زدند و بعضی هم با فرقون از بیرون ماسه می آوردند.
شور و نشاط فوق العاده ای در بین بچه ها به چشم می خورد. از ساعت
۷ صبح پس از خوردن صبحانه بیرون بودیم تا غروب آفتاب و حتی شب ها نیز از مسئول زندان اجازه می گرفتیم که اکبر بورانی با دو نفر دیگر از بچه ها برای آب گرفتن روی سیمان ها بیرون بیایند. موقعیت خوبی برایمان ایجاد شده بود. پس از چند سال می توانستیم شب در هوای آزاد باشیم و ستاره ها را نظاره کنیم.
 مقداری از کار را که جلو بردیم چند تن از فرماندهان نیروی هوایی برای بازدید آمدند. وقتی کار را دیدند باورشان نمی شد که ما با امکانات کم بتوانیم این را به سرانجام برسانیم. زیرا ما فقط یک «ماله» داشتیم و یکی از بچه ها هم با یک شیشه پنی سیلین که آب درون آن ریخته بود، «تراز» درست کرده بودند. روز دوم، ده کیسه سیمان تمام شد و ما تازه یک بلوک درست کرده بودیم. جناب محمودی جریان را به مسئول زندان گفت و از او خواست تا سیمان بیشتری در اختیار ما قرار دهد. مسئول زندان عصبانی شد و گفت: «اصلاً نمی خواهیم کار کنید!» به نگهبانان دستور داد تا همه ی ما را به داخل آسایشگاه بفرستند. پس از یک ساعت که عصبانیت اش فروکش کرد، جناب محمودی را صدا زد و گفت: «فکر می کنی چند کیسه سیمان دیگر لازم باشد؟» محمود گفت: «مگر تو نمی دانی که من این سیمان ها را باید بدزدم، سرانجام یک روز ممکن است بفهمند و از من شکایت کنند.»

جناب محمودی موضوع بازدید فرماندهان و اظهار رضایت آنها را به محمود گوشزد کرد و وی به خاطر تشویق خودش توسط فرمانده، خیلی مایل بود این کار را به اتمام برساند. سرانجام رضایت داد و هر شب نگهبان ها را می فرستاد و با فرقون ده کیسه سیمان می دزدیدند و به ما می دادند.
چند روزی به
۲۲بهمن سال ۶۱ باقی مانده بود. ما از اکبر بورانی خواستیم طوری کار را تمام کند که برای ۲۲بهمن بتوانیم در این محوطه مسابقه ی والیبال و فوتبال برگزار کنیم. بورانی محوطه را خیلی قشنگ درست کرد و با همت جناب محمودی مقداری رنگ هم از مسئول زندان گرفتیم و زمین را خط کشی کردیم. دو عدد دروازه ی گل کوچک هم تهیه کردیم و از گونی های پلاستیکی برایشان تور درست کردیم و چند عدد کاپ قهرمانی هم با مقوا و کاغذ سولیفون سیگار ساختیم و خودمان را برای برگزاری مسابقه مهیا کردیم. همه چیز برای مسابقه آماده بود به جز کفش بازی. در این موقع خلاقیت جناب بورانی به کار افتاد و از پتو برای بچه ها کفش های مناسبی تهیه کرد.
روز
۲۲بهمن دسته جمعی جشن گرفتیم و مسابقه را برگزار کردیم. شب در آسایشگاه با آنچه که موجود داشتیم محفل دوستانه ای ترتیب داده ، با قوطی های سیگار برای خود کاپ درست کردیم و به تیم های برنده کاپ ها را اهدا کردیم.
                                     "سایت جامع آزادگان"

*

جانباز سرافراز اکبر صیاد بورانی از همرزمان شهید عباس دوران و شهید عباس بابایی بود؛ وی در بسیاری از عملیات های پروازی شرکت داشت و سرانجام در سرپل ذهاب اسیر شد و در سال 1369 بعد از 10 سال مفقود الاثری به ایران بازگشت.
صدماتی که او در طول 10 سال اسارت متحمل شده بود، سرانجام سال گذشته در وی به شکلی حاد بروز کرد و با وجود مراقبت و شیمی درمانی پرواز را برگزید.
خاطرات این خلبان آزاده جانباز در کتاب «کتیبه ای بر آسمان» منتشر شده است.

 

 


 
کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ «این نیز بگذرد»
ساعت ۱٠:٠۳ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: آزاده خلبان لشکری ، خلبان محمد رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، جنگ تحمیلی

کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود؛ یادم می‏آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی‌مان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم‌ها‌مان به آن نوشته می‏افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‏کرد.

روزنامه‏هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست‌های آن چنانی نمایش می‏دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه‏های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‏گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می‏دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‏کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‏زدیم و دروغ‌های نظامی‌شان را تفسیر می‏کردیم.

یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه‏ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه‏ای که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‏ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‏ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه‏ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‏ ذغال؛ پس مواد اولیه‏ مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده‌ای، میخ نازک زنگ زده‏ای اگر می‏یافتیم، ذوق زده می‏شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‏ خودنویس‌سازی را یافته‌ایم؛ پس، قلم‌های‌مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‏شد، نخستین شماره‏ روزنامه‌مان در می‏آمد.

کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست‌مان می‏رسید؛ یک باره فکری به ذهن‌مان رسید؛ استفاده کردن از مقواهای قوطی‌های پودر لباسشویی که به ما می‏دادند تا هر چند وقت یک بار لباس‌هایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود، فقط یک اشکال داشت و آن این که قوطی‌های خالی را از ما پس می‏گرفتند؛ چاره را در این دیدیم که چند تایی از قوطی‌ها را تکه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی که تکه پاره‏هایی از آنها را برای خودمان کش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تکه پاره‏ها در آب و لایه‌لایه کردن آنها و خشک کردن‌شان در جایی که نگهبانی نبیند، کاغذمان تأمین شد؛ مشکل روزنامه نویسی همین است: مرکب، قلم و کاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم.

توی این روزنامه‏ها که هر 20 روز یکبار منتشر می‏شد و هرکدام به اندازه کف دست بود، لطیفه می‏نوشتیم، جدول طراحی می‏کردیم، کاریکاتور صدام را می‏کشیدیم؛ تا این که ششمین شماره‏ این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در کاریکاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحکه گرفته بودیم؛ فرهنگ آش‌خوری هر روزه‏ آنها را هنگام صبحانه؛ این کاریکاتور، آتش‌شان زد و بیش از پیش مراقبت کردند تا مبادا قطعه‏ای کاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه‏ تک نسخه‏ای‌مان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه کردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم.

یادم می‏آید، شب بعد از لو رفتن نشریه‌مان، دوستی که مطالب صفحه‏ طنز و شعر نشریه را می‏نوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت کردن روحیه‏ ما، یک بیت شعر خواند که امیدوارمان کرد:

«آن کس که اسب تاخت، غبارش فرونشست‌ گرد سم خران شما نیز بگذرد»
شاید این شعر، با ناخن اسیری بر کنج دیواری از دیوارهای اسارت گاه ابوغریب نوشته شده باشد.

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
واژه می‌ساختیم تا فضای روحی‌مان عوض شود
ساعت ٩:٤٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: جنگ تحمیلی ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری

اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژه‏های ابداعی اسرا در دوران اسارت، در پاره‏ای موارد هشدار دهنده‌اند و در برخی موارد نیرو دهنده؛ ما آموخته بودیم در دوران اسارت فکرمان را، ذهن‌مان را و اندیشه‌مان را پویا نگاه داریم اگر ناملایمتی برای هر یک از ما پیش می‏آمد، آن را نه تنها به دیگری منتقل نمی‌کردیم، بلکه تلاش‌مان بر این بود تا خودمان هم به دست فراموشی بسپاریمش؛ مبادا روحیه‌مان شکننده شود و اگر لطیفه‌ای، خاطره‏ شیرینی یا طنزی به یادمان می‏آمد برای دیگری تعریفش می‏کردیم تا او هم در شادی لحظه‏های ما سهیم باشد.

ساختن اصطلاحات و تعابیر کنایی، یکی از دل مشغولی‌های ما بود و به کاربردن این اصطلاحات، فضای روحی ما را شاد و سرزنده نگاه می‏داشت؛ روشن یا خاموش شدن تلویزیون، یکی از این موارد بود.

شرح آن از این قرار است که سلول‌های انفرادی ما فاقد هرگونه روزنه‏ای به بیرون بودند؛ مگر پنجره‏ای بسیار کوچک نصب شده بر ارتفاع دیوار سلول که با میله و مقوا و تخته 3‌ لایه از بیرون پوشانده بودندش و سوراخی به عنوان هواکش بر سقف که نور ناچیزی از روشنایی روز را به داخل سلول منتقل می‏کرد و دری ساخته شده از ورقه‏ آهن که بر آن دریچه‏ای نصب شده بود با ابعادی که دستی بتواند غذایی را به اسیر بدهد تا سد جوع کند و فقط زنده بماند.

هنگامی که نگهبان می‏آمد و دریچه را باز می‏کرد تا غذای اسیر را به او بدهد، چهره‏ او را در روشنایی بیرون از سلول به وضوح می‏شد دید و هنگامی که دریچه را می‏بست، دوباره تاریکی به سلول هجوم می‏آورد.

ما باز و بسته شدن دریچه‏ سلول را به روشن و خاموش شدن تلویزیون تعبیر می‏کردیم؛ وقتی نگهبان دریچه را باز می‏کرد و چهره‏ او را می‏دیدیم، می‏گفتیم تلویزیون روشن شد و هنگامی که غذای اسیر را به او می‏داد و دریچه را می‏بست و می‏رفت، می‏گفتیم تلویزیون خاموش شد که در این تعبیر، طنز تلخی نهفته بود.

حالا خودتان حساب کنید در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتیم تا اوقات اسارتمان را به دیدن تلویزیون بنشینیم؛ آن هم با تصاویری از نگهبانان کج خلق کریه‌المنظر که وقتی دیر می‏آمدند، دلمان برایشان تنگ می‏شد!

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
یک دندان می‌دادیم تا جرعه‌ای شیر بنوشیم
ساعت ٩:۳٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: خلبان محمد رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری ، زندان ابوغریب ، جنگ تحمیلی

 یک بار یکی از هم‌بندهامان در اسارتگاه «ابوغریب» دچار دندان درد شدید شد؛ بی چاره از درد به خودش می‏پیچید و محوطه‏ اسارتگاه را گذاشته بود روی سرش؛ ما هم از آن جا که دنبال بهانه‏ای برای ضربه زدن به روان دشمن بودیم سر و صدا راه انداختیم؛ نگهبان‌ها، اول توجهی نکردند؛ سرانجام کم آوردند و آن دوست من را به درمانگاه برده تا دندان دردش را آرام کنند، مدتی چشم به راهش ماندیم، نیامد؛ مدتی دیگر، باز هم نیامد و مدتی بیشتر؛ دل نگرانش شدیم و سرانجام از درمانگاه، تحت الحفظ آوردندش؛ خوشحال و خندان بود؛ دندانش را کشیده بودند و دردش ساکت شده بود.
شب، هنگامی که تعدادی از ما دور هم نشسته بودیم تا خوراک لوبیایی را که از جیره‏ ظهرمان پس انداز کرده بودیم به عنوان شام بخوریم، دیدیم او هم به جمع ما پیوست و یک بطری شیری را که به جای شام به او داده بودند وسط سفره گذاشت و گفت: «بسم الله»

ما هم که مدت‌ها بود رنگ لبنیات را در آن اسارتگاه به چشم ندیده بودیم، خوراک لوبیایی را که دوست ‏داشتیم و خوش مزه‌ترین غذایی بود که در آن دوران می‏خوردیم، فراموش کردیم و هر کدام، نیم جرعه‏ای از شیر سهمیه‌ دوستمان را سر کشیدیم.

فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت و از آن روز بعد به او همان غذایی را دادند که به ما می‏دادند و دیگر از شیر خبری نشد.

مدتی بر همین منوال گذشت؛ دوباره همان غذاهای آبکی بی‌رمق؛ دوباره همان آش‌هایی که از توش کرم در می‏آوردیم یا شمع اتومبیل که ماجرای آن هم شنیدنی است.

یک روز یکی از اسرا، کار عجیبی کرد؛ او که یکی از دندان‌هایش پوسیدگی مختصری داشت، خودش را به دندان درد زد؛ آن قدر سر و صدا کرد که بردندش به درمانگاه؛ سر ضرب، دندانش را کشیده بودند؛ موقعی که برگشت، یک شیشه شیر دستش بود؛ به جمع که رسید، تعارف کرد؛ هر کدام نیم جرعه خوردیم؛ فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت و از روز بعدش، به او همان غذایی را دادند که به ما می‏دادند و دیگر از شیر خبری نشد؛ دیگر راهش را یاد گرفته بودیم؛ هر وقت هوس شیر می‏کردیم، یکی که دندان پوسیده‏ای داشت، خودش را به دندان درد می‏زد.

از این راه، من 3 تا از دندان‌هایم را جمعاً برای 9 شیشه شیر سرمایه‌گذاری کردم؛ سرمایه‏ای که سودش علاوه بر خودم، به 60 - 70 نفر دیگر هم در اسارتگاه «ابوغریب» رسید و از این راه دست کم بخشی از کلسیم بدن ما تأمین شد تا هوش و حواسمان از دست نرود.

 (برگرفته از خاطرات شهید آزاده خلبان لشکری)


 
روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش(بخش 2)
ساعت ۱٠:٤۱ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: باشگاه خبرنگاران ، روایت مسکوت 57خلبان ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی

ادامه از قسمت قبل:

امیر خلبان عبدالمجید فنودی درباره زندان‌ ابوغریب می‌گوید: «زندان ابوغریب همان زندانی است که خود عراقی‌ها بعد از این که آمریکایی‌ها به آن ها حمله کردند فقط یک سال دوام آوردند بعد از یک سال دنیا علیه آمریکا و شرایط غیرانسانی آنجا اعتراض کرد. یعنی وضع به گونه‌ای بود که عراقی‌ها هم طاقت نیاوردند اما خودشان سه سال همان رفتار و بدتر از آن را با ما داشتند. واقعیت مطلب این است که اگر من تا فردا صبح هم از زندان ابوغریب برای شما بگویم امکان ندارد شما یک مقدارش را بتوانید درک کنید. فقط زمانی می توانید درک کنید که از نزدیک بروید زندان ابوغریب را ببینید تحت همان شرایط تا متوجه شوید ابوغریب یعنی چه!؟ ما شرایط و وضعیت خاصی در آنجا داشتیم و سعی کردیم تا حد ممکن شرایط خودمان را بر دشمن تحمیل کنیم و نگذاریم روحیه مان را بشکنند».

امیر خلبان جمشید اوشال از همراهان عبدالمجید فنودی درباره زندان ابوغریب در زمان رژیم بعث می‌گوید: «زندانیان امنیتی در این زندان نگه‌داری می‌شدند؛ خانواده‌هایی چون حکیم، صدر و ... نیز در این زندان بودند».

امیر اوشال درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».

امیر میرمحمدی در روایتی از آن روزها می‌گوید: «بارها در شرایط سخت برای مظلومیت اسرای کربلا گریه کردیم، نه برای حال و روز خودمان. دستبندها در ورم دست‌ها گم و بدن عفونی شده بود. به ظاهر روزگار سختی بود. دو ماهی گذشت. شبی دشمن اعلام کرد که قصد تعویض زندان را دارد. برای همین قصد باز کردن دستبندهای زنگ‌زده را داشتند اما دستبند با کلید باز نشد؛ زیرا بر اثر چرک و خون زنگ‌زده بود. ارّه آوردند و دستبند را بریدند. لحظه‌ بریدن ارّه بخشی از مچ دستم را هم بریدند. از آن همه زخم دستبند در طول دو ماه دردی احساس نکردم ولی درد بریدن دست به وسیله‌ ارّه را احساس کردم؛ چرا که آن‌ها برای خدا بود و این یکی برای راحتی خودم! تلاوت آیات کریمه‌ «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً؛ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»در لحظه‌های سخت آرامش‌بخش بود. این آیات که گاه در نماز صدها بار تکرار می‌شد، امنیت را در لابه‌لای همه‌ی سختی‌ها برای ما به بار می‌آورد.»

سرهنگ ابراهیم باباجانی از دیگر خلبانان دربند رژیم صدام و از همراهان جمشید اوشال و عبدالمجید فنودی درباره شکنجه‌هایی که در آن سال‌ها تحمل کرده‌اند می‌گوید: «در کنار شکنجه‌های جسمی، بیشتر شکنجه‌ها روحی بود؛ برای مثال مدتی را که در سلول انفرادی بودیم یک هواکش داشت که از آن هواکش به صورت مداوم صداهای مختلف از جمله صدای شکنجه، فریاد، موسیقی، قرآن، اذان و... با هم ترکیب شده و پخش می‌شد».

امیر فنودی درباره این به‌اصطلاح هواکش‌ها می‌گوید: «ما اول فکر می‌کردیم دیوانه شده‌ایم که این صداها را می‌شنویم؛ اما بعد از آنکه از سلول انفرادی بیرون آمدیم و با بقیه دوستان صحبت کردیم متوجه شدیم همه این صدا را شنیده‌اند».

سردار میرمحمدی در بیان خاطراتش اشاره می‌کند: «یک شب در حدود ساعت 10 ، اعلام کردند به اعدام محکوم شده‌ایم و گفتند که اول سحر حکم را اجرا خواهند کرد. آن شب، بهترین شب زندگی‌مان بود. به راز و نیاز با خدا پرداختیم و بسیار خوشحال بودیم. قرآن خواندیم، العفو گفتیم، شب قشنگی بود. با دعا و نیایش به استقبال سحر رفتیم تا این‌که صدای آوای بلبلان درختان خرما مرا به خود آورد و معلوم شد که نزدیک طلوع آفتاب است و دشمن مثل بقیه قول‌هایش دروغ گفته است! حکم اعدام اجرا نشد؛ من ماندم و حسرت شهادت».

این آزاده ادامه می‌دهد: «سی‌وشش ساعت از هیچ کس خبری نشد. بعد از آن شکنجه‌گرهای دشمن آمدند و اعلام کردند که به حبس ابد همراه با شکنجه محکوم شده‌ایم. آه از نهادمان برآمد. نه به خاطر سختی‌های شکنجه، بلکه به علت عدم ثبت‌نام در لیست شهدا. راضی به رضای خدا بودیم و تسلیم قضای او. با تلاوت آیه‌ی مبارکه‌ »فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ» به ذکر خدا مشغول شدیم. روزها و شب‌های سختی را گذراندیم اما نه تلخ بلکه شیرین به حلاوت عسل».

«این 57 نفر» دو سال پس از پایان 8 سال جنگ تحمیلی، همچنان دربند رژیم بعث عراق بودند و پس از آنکه صدام در 24 مرداد 1369 اعلام کرد قصد تبادل اسرا را دارد و دو روز دیگر اسرای ایرانی را آزاد می‌کند، این گروه 57 نفری به دلیل مفقودالاثر بودن جزو آخرین گروه ‌‌از رزمندگان ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق در 24 شهریور 1369 به خاک جمهوری اسلامی ایران بازگشتند.

"به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران"


 
روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش (بخش 1)
ساعت ۱٠:۳٢ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٦ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: باشگاه خبرنگاران ، روایت مسکوت 57خلبان ، زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی

 نظر به اینکه رضای عزیز و سایر عزیزان آزاده ای که نامی از ایشان در این پست آورده نشده از جمله این 57  خلبان و افسر آزاده ای  بودند که دوران سخت اسارت را با یکدیگر سپری نموده اند، اینجانب با کسب اجازه از کلیه امیران آزاده ای که دوران سخت و طاقت فرسای 10 ساله را با ایشان گذرانده اند و خاطرات مشترکی با هم دارند. ، پس از تحقیق در سایتهای مختلف و رویت خاطرات هم سلولی هایش مواردی را در این سایت درج خواهم نمود و سعی بر آن است که تا حد امکان با ذکر نام و منبع بیان شود.این عزیزان بقدری گمنام هستند که به نظر میرسد جمع آوری کلیه صحبتها و خاطرات پراکنده از زبان ایشان در سایتهای ذیربط ،به منظور شناختن و معرفی این افسران گمنام به جامعه، وظیفه تک تک ما ایرانیان باشد.باید به فکر نسل امروز و فرداها بود و با انتقال درست و دایمی ارزشها، نگذاریم  این قشر مظلوم، پیش از این مظلوم واقع شوند.

در ادامه خواهید خواند:

 روایت مسکوت 57 خلبان و افسر مفقودالاثر ارتش جمهوری اسلامی ایران در زندان‌های امنیتی عراق

اسارت را ادامه‌ جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل 3586 روز معادل 117 ماه در زندان‌های ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بی‌هیچ رابطه‌ای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی ازخانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.

«8 سال دفاع مقدس مردم ایران» پر است از خاطرات، درس‌ها،‌ عبرت‌ها و داستان‌هایی که از آنها در کتاب‌ها، نشریات و سایر رسانه‌ها نقل شده است؛‌ اما بنظر می‌رسد هنوز بخش عمده‌ای از روایت‌های سال‌های ایستادگی و دفاع در سینه‌ها پنهان مانده است...

روایت «57 نفر» از رزمندگان دفاع مقدس که 10 سال نه در اردوگاه اسرا، بلکه در مخوف‌ترین زندان‌‌های عراق بدون نظارت صلیب سرخ جهانی به صورت مفقودالاثر دربند بوده‌اند،‌ از جمله ناگفته‌های دفاع مقدس است که تاکنون در هیچ کتاب، فیلم، نشریه یا مستندی از آن روایت نشده‌است؛‌ روایتی که نقل آن پر است از نکات درس‌آموز و عبرت‌دهنده از مردانی که 10 سال از بهترین سال‌های عمر پربرکتشان را در راه اعتلای اسلام و انقلاب عزیز خالصانه و عاشقانه دادند و تحت سخت‌ترین شکنجه‌های بعثیون پای انقلاب ایستادند و هرگز از ایمان و آرمانشان دست برنداشتند.

برای روایت داستان «این 57 نفر» ضروری است که یادآوری شود در آغازین روزهای جنگ تحمیلی، پیش از آنکه نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج مردمی، آمادگی لازم برای حضور در جبهه‌های جنگ را پیدا کنند،‌ این نیروهای "ارتش جمهوری اسلامی ایران" بودند که به دلیل آمادگی و تخصصی که داشتند به عنوان اولین گروه‌ها خود را به سنگر‌های زمینی و هوایی دفاع مقدس رساندند.

"این 57 نفر" نیز که در همان روزهای ابتدایی جنگ پس از انجام عملیات‌های مقتدرانه، به اسارت دشمن (به صورت مفقودالاثر) درآمدند، 25 نفر از خلبان ارتش جمهوری‌اسلامی و بقیه از نیروی زمینی و دریایی ارتش و تعدادی از نیروهای ژاندارمری و شهربانی سابق بودند.

امیر خلبان عبدالمجید فنودی، امیر خلبان جمشید اوشال، امیر سرتیپ  میرمحمدی، سرهنگ خلبان ابراهیم باباجانی، خلبان فرشید اسکندری، خلبان احمد سهیلی، خلبان شروین، مرحوم خلبان حسین مصری و تیمسار انصاری از جمله این 57 نفر هستند که در زندان‌های امنیتی بغداد از جمله ابوغریب و الرشید 10 سال مفقودالاثر بوده‌اند؛ البته در سال‌های پس از آزادی نیز روایت ایثارگری آنها در خاکریز‌های آن سوی مرز همچنان مفقودالاثر است.

در ادامه قسمت‌های کوتاهی و به عبارت بهتر "کمتر از قطره‌ای از اقیانوس 10 سال استقامت و جوانمردی بعضی از این 57 نفر" در زندان‌های امنیتی عراق را می‌خوانید:

امیر سرتیپ بازنشسته سیداسدالله میرمحمدی درباره نحوه اسارت می‌گوید: «من به همراه 56 نفر از افسران خلبان، هوانیروز و پشتیبانی رزمی نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری در اوائل جنگ تحمیلی به فرمان امام لبیک گفتیم و توفیق حضور در رده‌ جلویی منطقه‌ نبرد را پیدا کردیم و اکثرمان به شدت مجروح و تقدیرمان اسارت شد. اسارت را ادامه‌ جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل 3586 روز معادل 117 ماه در زندان‌های ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بی‌هیچ رابطه‌ای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی از خانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.» 

این درحالیست که بر اساس کنوانسیون ژنو، دستگیری، نگهداری و آزادی اسرای جنگی،‌ دارای حقوق و مقررات است، اما این کنوانسیون برای رژیم تجاوزگر عراق که بدون هیچ دلیلی خاک ایران را مورد تجاوز قرار داه بود، نمی‌توانست بازدارنده باشد.

بنابراین گرچه براساس مادۀ 97 فصل سوم این کنوانسیون «اسیران جنگی را در هیچ موردی نباید برای اجرای مجازات‏‌های انتظامی به مؤسسات تأدیبی (زندان ـ توقیف‏گاه نظامی ـ زندان محکومیت اعمال شاقه و غیره) انتقال داد بلکه باید در اردوگاه نگهداری شوند»، اما رژیم بعث عراق به مدت 10 سال 57 نفر از نیروهای متخصص و افسران ارتش را به صورت مفقودالاثر در زندان‌های امنیتی عراق تحت سخت‌ترین شکنجه‌های روحی و جسمی دربند کرده بود.

ادامه دارد....

"به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران"


 
سفره‏ هفت سین‌ در اولین سال اسارت در زندان ابوغریب
ساعت ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٥ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: سفره‏ هفت سین‌ ، زندان ابوغریب ، آغاز سال نو ، سال 95 مبارک

 در خاطرات «شهید حسین لشکری» در دوران طولانی اسارت که در آخرین شماره ماهنامه جانباز،‌ شماره 27 به چاپ رسیده است آمده است: حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» می‏گذشت که بوی بهار به مشامم خورد. با اسرا تصمیم گرفتیم، لحظه‏ تحویل سال سفره‏ هفت سین بیندازیم. مایی که در این چند ماه بوی سیب و طعم سنجد را از یاد برده بودیم، قرار گذاشتیم در یکی از روزها سفره هفت سینی بچینیم .

سفره‏ هفت سین‌مان 7 سرباز اسیر ایرانی بود  
عید یعنی «یا مقلب القلوب و الابصار»؛ عید یعنی رقص ماهی در تنگ بلور آب؛ عید یعنی چرخیدن سیب سرخ بر سطح صیقلی آینه‏ سفره‏ هفت سین؛ عید یعنی سیب و سنجد و سماق؛ عید یعنی سیر و سرکه و سمنو؛ عید یعنی سبزه، اما زندان «ابوغریب» که سبزه نداشت؛ اسارت گامی بود در برهوت و زندانبان‌ها اسرایشان را که تماماً رزمندگان ایرانی بودند، با تمام قوا زیر نظر داشتند تا مبادا بگریزند! به کجا؟ به هرجا که ابوغریب، نباشد.


حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» می‏گذشت که بوی بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و سایر اسرایی که ایرانی بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفری می‏شد؛ تصمیم گرفتیم لحظه‏ تحویل سال را سفره‏ هفت سین بیاندازیم و هفت سین بچینیم و فرا رسیدن سال نو را به هم دیگر تبریک بگوییم. 
این خبر دهان به دهان به گوش تمام اسرای هم‌بندمان رسید؛ همگی از آن استقبال کردند و برنامه‌ریزی‌ها، به دور از چشم زندانبان‌ها انجام شد اما ما که نمی‌دانستیم چه لحظه‏ای از چه روزی سال نو آغاز می‏شود؛ از طرفی ما که هفت سین نداشتیم؛ مایی که غذاهامان جیره‌بندی و ناسالم با بدترین کیفیت ممکنه بود؛ مایی که لباس‌های تنمان بدون حتی یک دکمه بود؛ مایی که در این چند ماه انگار سال‌ها بود بوی سیب را و طعم سنجد را از یاد برده بودیم؛ چگونه می‏توانستیم سفره‏ی هفت سین آغاز سال جدید را در اسارتگاه‌مان بچینیم؟فکری به ذهن‌مان رسید؛ قرار گذاشتیم در یکی از روزها که فرقی نمی‌کرد چه روزی باشد و در یکی از ساعت‌ها که فرقی نمی‌کرد چه ساعتی باشد، هنگامی که از سلول‌های‌مان بیرون‌مان می‏آوردند تا به «بند» برویم و قدمی بزنیم که پای‌مان از کرختی در بیاید، فرا رسیدن سال نو را با لبخندهای امیدبخشی که بر چهره‏هامان می‏رویاندیم، به یک‌دیگر تبریک بگوییم؛ مبادا که زندانبان‌ها از نشاط ما بهانه‌جویی کنند و بیش از پیش آزارمان بدهند؛ دیگر اینکه سین‌های سفره‏ هفت سین‌مان را 7 اسیر جنگی تشکیل بدهند که از افسران و درجه‌داران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان یک، سروان، سرگرد، سرهنگ دو. 
روزی که آغاز سال نو را با حضور این چنین سفره هفت سینی در اسارتگاه ابوغریب، جشن می‏گرفتیم، احساس کردیم دشمن بعثی حقیرتر از آن است که بتواند به اعتقادات ما، به ملیت ما و به اندیشه‏ ما، کوچک‌ترین خدشه‏ای وارد کند و با این چنین سفره‏ای که هفت سین‌اش، 7 رزمنده‏ ایرانی بودند، پی بردیم که همدلی آدم‌های یک رنگ است که به سفره‏ هفت سین‌مان برکت می‏دهد نه همراهی سیب، سنجد و سماق و نه حضور سیر، سرکه و سمنو یا سبزی روییده از جوانه‏های گندم مانده در آب کاسه‌ای؛ با این اندیشه توانستیم دانه‏ رویش و سرسبزی را در برهوت ابوغریب، برویانیم.


 
زندان ابوغریب.....
ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ روز شنبه ۱٥ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، خلبان محمد رضا احمدی ، خلبان آزاده اکبری فراهانی

در زیر توضیحاتی در خصوص شرایط و موقعیت زندان ابوغریب از زبان چند تن از امیران آزاده آورده شده است:

زندان ابوغریب جایی که فقط صدای شنکجه در آن شنیده می شد. بعد از آن، تمامی ما را به زندان ابوغریب بردند. یک زندان وسیع و بزرگ که همواره صدای شکنجه و داد از آن شنیده می شد. حدود ۱۰۰ نفر از خلبانان و افسران ارشد را در یک بند انداختند. به گونه ای که آن قدر جا کم بود که نمی توانستیم به راحتی بخوابیم. هیچ محفظه هوایی وجود نداشت و حتی دستشویی هایش هم در آخر بند بود که باعث آلودگی بسیاری شده بود. بعد از گذشت چند روز وضعیت مان بسیار بد شد. هوا بسیار کم بود و آلودگی بسیاری داشت. دستشویی هایش حتی آب هم نداشت. چندین روز به همین منوال گذشت و ما دیگر نمی توانستیم تحمل کنیم. تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم. همه بچه ها را هماهنگ کردیم که دیگر غذا نخورند با آن وضعیت ضعف جسمی غذا نخوردیم، دو روز گذشت. افسران عراقی آمدند و گفتند درخواست شما چیست؟ ما هم می گفتیم که باید یکی از بازرسان صلیب سرخ را بیاورید تا ما غذا بخوریم. حال بسیاری از بچه ها بد بود طوری که دیگر تحمل نداشتند. افسر عراقی آمد و گفت که به صلیب سرخ اطلاع داده ایم ولی اگر درخواستی دارید به خود ما بگویید. ما هم که دیدیم بسیاری از بچه ها رنجور شده بودند، تصمیم گرفتیم به حداقل چیزی که می خواهیم اکتفا کنیم.
چندین مزایا به ما دادند از جمله هفته ای یک ساعت هواخوری آن هم نه در محوطه باز، فقط پنجره های بالا را یک ساعت باز می کردند. روزنامه های عراقی به ما می دادند به افراد سیگاری هم دو نخ سیگار می دادند. هفت ماه در این وضعیت بودیم که یک روز چند سرباز عراقی آمدند و اسامی بعضی از ما را صدا زدند و گفتند که اینها را می خواهیم به صلیب سرخ نشان دهیم. من که می دانستم افراد بعثی عراق یک روده راست در شکم شان نیست، ولی چون جزو اسامی بودم مجبور شدم بروم.

(برگرفته از خاطرات آزاده خلبان اکبری فراهانی)

امیر اوشال از همرزمان رضا که مدت 10 سال اسارت را با ایشان گذراندند درباره این زندان‌های انفرادی عراق می‌گوید: «ما 19 نفر از این 57 نفر به مدت یک سال ‌و نیم آفتاب ندیدیم. پس از آنکه بعد از این یک سال و نیم اجازه حضورمان در یک حیاط کوچک آفتابگیر داده شد، طاقت تحمل آفتاب را نداشتیم. حالت تهوع و بی‌هوشی به بچه‌ها دست داد. رنگ‌ها پریده و قیافه‌ها تغییر کرده بود؛ پس از حدود 10 دقیقه تحمل نور آفتاب را نداشتیم دوباره به همان سلول‌ها بازگشتیم».(به نقل ازسایت باشگاه خبرنگاران)

ادامه توضیحات را در پست های آتی خواهید خواند.....


 
نگهداری واستفاده از رادیو (بخش سوم)
ساعت ٧:۱۱ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۱ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان الرشید(دژبان) ، خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی ، غنیمت گرفتن رادیو

ادامه خاطرات عنوان شده توسط جناب تیمسارمحمود محمودی در خصوص بازپرسی مجدد در ارتباط با رادیو و استفاده ازآن پس از امضای قطعنامه ، تخریب پنجره ها ودیوار بین دو بند(اسیران نیروی هوایی و زمینی) در زندان ،اقدام آگاهانه ایران در خصوص آزاد نمودن 1000 اسیرعراقی(سرباز،درجه دار و افسر رده پایین) و تحویل آنها به صلیب سرخ که منجر به اعتراض جهانی و توافق برای آزادی مفقودین شد وسپس روز آزادی ....

 


 
غنیمت گرفتن رادیو توسط رضا احمدی (بخش دوم)
ساعت ۱٠:٠٤ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، خلبان رضا احمدی ، غنیمت گرفتن رادیو ، تیمسار محمودی

ضمن تشکر فراوان از جناب تیمسارمحمود محمودی(ایشان ارشدترین افسرآزاده از ناوگان فانتوم ایران که 20 روز پس از اسیر شدن رضا احمدی در تاریخ 25 مهرماه سال 1359به اسارت رژیم بعث عراق درآمدند) بخش دوم فایل شنیداری غنیمت گرفتن اولین رادیو در زندان ابوغریب، توسط رضا احمدی و لو نرفتن رادیو ، مخفی نمودن و انتقال آن به زندان الرشید (دژبان) و سپس تفتیش اسرا توسط نگهبانان عراقی را از زبان ایشان خواهید شنید.پایگاه هوایی الرشید زندان دژبان
اسفند ماه 1362به اسرا اطلاع دادند که آنها را از آن جا خواهند برد. آنها می دانستند که برای ورود به زندان جدید، حتما تفتیش خواهند شد. به همین دلیل بابا جانی گفت:
- برای بردن رادیو فقط یک راه وجود دارد وآن این که رادیو را چند تکه کنیم و هر تکه را یکی با خودش حمل کند.
وقتی اتوبوس آمد، هر بیست و پنج نفر آنها سوار شدند اما بر خلاف همیشه چشم هایشان را نبستند. پس از طی مسافتی به " زندان دژبان" در " پایگاه هوایی الرّشید" رسیدند. آنها را به حیاط زندان که چیزی حدود 500 متر مربع وسعت داشت بردند. این زندان شامل سه بند بود. هنگام ورود به بند تفتیش آغاز شد. طبق هماهنگی قبلی نفر اول، جناب سرگرد محمودی بود که داخل ساکش هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. آنها قرار گذاشته بودند افرادی که از بازرسی عبور می کنند، ساک هایشان را که همه یک شکل و از کیسه ی نایلونی برنج درست شده بودند، با هم عوض کنند. با شلوغ کردن اوضاع توسط بچه ها، حواس نگهبآنها پرت شد و محمودی توانست بعد از عبور از بازرسی، کیسه خودش را با یکی از اسرا عوض کند. همین طور کار را ادامه دادند تا توانستند تمام وسایل را از بازرسی عبور دهند.
بندی که وارد آن شدند 150 متر بود و در آن 6 اتاق کوچک قرار داشت. دستشویی بیرون از اتاق ها بود و از ساعت 8 شب تا 6 صبح امکان استفاده از آن غیرممکن بود.
جیره غذایی بسیار اندک بود. تشک ها پنبه ای و کثیف و نمدار بود. ساعت 9 شب همه آنها را به اتاق های شان فرستادند و گفتند تا ساعت 7 تمام درها بسته خواهد بود. حتی به آنها اجازه رفع حاجت و ادای فریضه نماز را ندادند.
صبح که درها را باز کردند آنها خواستند که با رییس زندان صحبت کنند و مشکلات را با او در میان گذاشتند و او قول داد که وضع را درست کند.
نزدیک غروب آفتاب بود که چند دستگاه تهویه کوچک آوردند و نصب کردند. تعدادی تشک ابری هم آوردند و قرار شد درها ساعت 10 شب بسته شوند و 5 صبح قبل از طلوع آفتاب باز شوند.


ارتباط با اسرا از طریق مورس

آنها کمی که با محیط آشنا شدند متوجه اسیرانی شدند که احتمال دادند ایرانی باشند. با ضربات مورس، تماس گرفتند و فهمیدند که حدس شان درست بود.
آنها همان همرزم های شان از نیروی زمینی و انتظامی بودند که دو سال پیش از آنها جدایشان کرده بودند.
پس از تماس با آنها، قرار گذاشتند که از خصوصیات نگهبانان و وقایعی که در زندان برای آنها رخ داده بود بنویسند و آن را در درز لباسی که شسته و روی بند آویزان کرده بودند قرار دهند. فردای آن روز نوبت هواخوری بود. آنها لباس ها را از روی بند برداشتند و نوشته ها را خواندند. در آن نامه ها بیان شده بود که افسران و نگهبانان زندان افرادی پست و بی رحم هستند و نباید به حرف ها و قول هایشان اطمینان کرد.
احمد و دوستانش نیز از وقایع ایران و جبهه ها آن را مطلع کردند (به دلیل داشتن رادیو، از این اوضاع با خبر بودند)


جایی برای نگه داری عمو (رادیو)
"زندان دژبان" زندانی بسیار قدیمی و متعلق به زمان انگلیسی ها بود که زمانی بر عراق سلطه داشتند. دیوارهای حمام و دستشویی آن ترک خوردگی داشت و لابه لای دزرهای آن لجن انباشته شده بود. اسرا می ترسیدند که دچار بیماری های پوستی شوند اما مسئولان زندان توجهی نداشتند. با توجه به وضعیت آنها که تا آن زمان جزو مفقودین محسوب می شدند (زیرا صلیب سرخ از وجود آنها هیچ اطلاعی نداشت.) مسئولان عراقی حتی الامکان سعی داشتند که کسی آنها را نبیند. لذا از آوردن افرادی مثل دکتر به داخل زندان خودداری می کردند.
بچه ها تصمیم گرفتند که خودشان آن جا را مرمت کنند. جناب بورایی که در بنایی نیز سررشته داشت، پیشنهاد کرد که جای یکی از آجرها را خالی بگذارند و داخلش را سیمان کرده و روی آن را هم با موزاییک بپوشانند. برای این که موزاییک غیرطبیعی جلوه نکند، با مخلوط سیمان و صابون درز آن را بپوشانند تا بدین طریق مخفی گاهی برای رادیو درست کنند. این کار انجام شد و چیزهایی از قبیل کاسه و مسواک و ... جلوی آن قرار گرفت تا طبیعی تر جلوه کند.

ساخت منبع تولید برق
پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و بچه ها کسل و ناراحت بودند. روزی یکی از اسرا در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان "بغداد آبزرور" به مطلبی برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست شان می توان الکتریسیته ایجاد کرد.
مقداری انار داشتند که آنها را دانه کرده و به صورت سرکه در آوردند. برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردند. لامپ کوچکی هم به دو سر قطب ها وصل کردند. لامپ روشن شد ولی اندازه آن بزرگ بود و نمی توانستند پنهانش کنند.
با مطالعه بیشتر، وسایل را کوچک تر کردند تا حدی که به اندازه یک باطری ماشین در آمد. بدین صورت که پوست انار را در آب خیس می کردند و برای مدتی پوست انار حال اسیدی به خود می گرفت سپس از آن برق می گرفتند. از وقتی نیروگاه آب اناری درست شد، مدت زمان بیشتری می توانستند از رادیو استفاه کنند.

عراقی ها متوجه رادیو شدند ولی ...
روزی بر خلاف روزهای دیگر، تا ساعت 8 صبح درِ بند باز نشد تا این که ساعت 8 افسر نگهبان به تنهایی وارد شد و جناب محمودی را با خود برد. جناب محمودی نیز خواست تا رضا احمدی به عنوان مترجم نزد او باشد البته او خود قادر بود عربی صحبت کند اما حضور رضا احمدی نیر کنارش لازم بود زیرا به دلیل اطلاعات زیادی که از قرآن و احادیث داشت مشاور خوبی بود و می توانست به او کمک کند.
نگهبان بدون مقدمه به او گفت:
- رادیو را به من بده.
رضا از نگهبان خواست که توضیح بیشتری دهد. پس از مکالماتی به جناب محمودی گفت:
- نگهبان رادیو می خواهد.
جناب محمودی گفت:
- مگر آنها به ما رادیو دادند که حالا از ما می خواهند؟
نگهبان: "همان رادیو که از ابوغریب به این جا آورده اید."
محمودی: "مگر وقتی ما با این زندان آمدیم تفتیشمان نکردید؟"
نگهبان: "من همه جا را تفتیش می کنم و رادیو را پیدا خواهم کرد اما اگر خودت آن را به من بدهی بهتر است."
محمودی زیر بار نرفت و حتی تهدیدهای او کارساز نشد.
با وضع پیش آمده استفاده از رادیو غیر ممکن شد. بند بغلی آنها مرتب درخواست اخبار و اطلاعات می کرد و آنها شک کردند که مبادا موضوع رادیو از همان جا لو رفته باشد.
از این رو برای شان نوشتند با توجه به این که عراقی ها به داشتن رادیو مظنون شده اند آن را درون چاه توالت انداخته اند.


تلاش برای یافتن رادیو و اقامه نماز شکر 
بچه ها حدود بیست روز از رادیو استفاده نکردند تا آب ها از آسیاب افتاد. پس از بیست روز دوباره رادیو را روشن کردند.
یک روز صبح سر ساعت مقرر، درِ سلول ها را باز نکردند تا این که نگهبانان آمدند و گفتند که می خواهند همه اتاق ها را بگردند. سرپرست نگهبانان نفرات سلول را دقیقا بازرسی بدنی کرد و از محوطه بند خارج نمود. پس از چند دقیقه دستور داد تا دوباره به سلول برگردند.
وقتی برگشتند همه چیز به هم ریخته بود. سر انجام نگهبان ها به سلول آخر رسیدند و رادیو درست در همان سلول بود. احمد از سوراخ کلید نگاه کرد و دید که باباجانی و قنودی، زیر سر و کتف فرشید اسکندری، و محمدی و سلمان پاهای او را گرفته و از سلول بیرون آوردند. (فرشید اسکندری به علت داشتن رماتیسم مفصلی، هر از چند گاهی بیماری اش عود می کرد).
نگهبانان هر پنج نفر آنها را تفتیش کردند و به داخل حیاط فرستادند و سلول را گشتند اما نتوانستند رادیو را پیدا کنند. آنها رادیو را وسط پای فرشید اسکندری پنهان کرده بودند. همه آنها این ماجرا را از الطاف الهی دانستند و همگی به پاس این عنایت نماز شکر به جا آوردند.
 نوشتار،برگرفته از "کتاب عقابان دربند و خاطرات عنوان شده توسط سرتیپ خلبان آزاده محمدیوسف احمد بیگی"


 
غنیمت گرفتن رادیو توسط رضا احمدی (بخش اول)
ساعت ٩:٤۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: رضا احمدی ، زندان ابوغریب ، غنیمت گرفتن رادیو ، تیمسار محمودی

یک روز سروان رضا احمدی که از خلبانان اف 4 بود، با بچه های گروهش برای گرفتن غذا رفته بود که یک رادیو در اتاق نگهبان ها میبیند. با گرم کردن سر نگهبان ها توسط دوستانش موفق شد این رادیو را برداشته به آسایشگاه بیاورد. رادیو را داخل یک کیسه گذاشتیم و درون سوراخی در بالای کاسه توالت پنهان کردیم.
بعد از حدود دوساعت نگهبان پی برد که رادیویش نیست ولی از ترس چیزی به فرمانده خود نگفت. بعد از مدتی چون محل نگهداری رادیو مناسب نبود جای آن را عوض کرده در وسط یک بلوک سیمانی زیر منبع آب قرار دادیم. برای تامین باطری از باطری های کهنه نگهبانان استفاده می کردیم که پس از مدتی یک ساعت درخواست کردیم که ابتدا مخالفت می شد ولی در نهایت توانستیم آن را بدست آورده و از باطری آن استفاده می کردیم و بجای آن باطری کهنه خود نگهبانان را به آنها می دادیم و باطری جدید می گرفتیم که با دوسه بار انجام این کار به ما شک کردند و دیگر نتوانستیم باطری دریافت کنیم ولی به دلیل این که چندین بار این کار را انجام داده بودیم تا مدتی خودکفا بودیم. درضمن در همین زمان سروان باباجانی را که از بچه های هوانیروز بود و در الکترونیک سررشته داشت به عنوان مسئول رادیو انتخاب کردیم.

میکروفون مخفی

سروان باباجانی مجبور بود برای شنیدن اخبار زیر پتو برود و گوش خود را به بلندگوی رادیو بچسباند و این امر کار را برای او دشوار می کرد. یک روز یکی از بچه ها متوجه یک برآمدگی روی دیوار شد. روی آن را تراشیدیم و متوجه وجود یک میکروفون مخفی شدیم. در آسایشگاه جست وجو کردیم و توانستیم 10 میکروفون را پیدا کرده و همه آنها را از داخل دیوار خارج کنیم. چند روز گذشت دیدیم عراقی ها هیچ عکس العملی نشان نمی دهند متوجه شدیم که این میکروفون ها برای زمانی بوده که زندان در دست استخبارات بوده است و مسئولان فعلی زندان از آن اطلاع نداشتند. چند روز بعد باباجانی گفت می تواند از این میکروفون ها برای رادیو بلند گو بسازد. با سررشته ای که از الکترونیک داشت، این کار را انجام داد و از آن پس مجبور نبود برای شنیدن اخبار گوش خود را به بلندگوی آن بچسباند.

نوشتار متن،برگرفته ازخاطرات "سرتیپ آزاده خلبان محمد یوسف احمد بیگی "

فایل شنیداری غنیمت گرفتن اولین رادیو در زندان ابوغریب، توسط رضا احمدی ، مخفی نمودن و تغذیه وتهیه باطری رادیو را(در سه بخش) از زبان جناب تیمسارمحمود محمودی خواهید شنید. (ایشان  ارشدترین افسرآزاده از ناوگان فانتوم ایران که 20 روز پس از اسیر شدن رضا احمدی به اسارت رژیم بعث عراق درآمدند) .با تشکر از هر دو عزیز آزاده وبا آرزوی سلامتی برای ایشان 


 
زندان ابوغریب
ساعت ۱۱:۳٤ ‎ق.ظ روز یکشنبه ٩ فروردین ۱۳٩٤  کلمات کلیدی: زندان ابوغریب ، رضا احمدی ، آزاده خلبان لشکری

 16آذر 1359 چهل نفر از اسرا را که رضا نیز جزء آنها بود، به زندان ابوغریب منتقل کردند. آنها را به سالنی بردند که حدود 40 یا 50 متر بود با سقفی بلند و دود زده که هیچ گونه منفذی نداشت. لحظاتی پس از ورود آنها در باز شد و چهل نفر از افسران نیروی زمینی که اسیر شده بودند نیز به جمع آنها اضافه شدند. آنها بسیار کثیف و نامرتب بودند و با دست بند به هم بسته شده بودند. وضعیت بسیار بد و زننده ای بود. بوی تعفن همه جا را گرفته بود. سالن برای خوابیدن 80 نفر بسیار کوچک بود. کمبود آب و غذا بیداد می کرد ولی با وجود همه مشکلات آنها سرگرد دانشور را که از افسران نیروی زمینی بود و درجه اش از همه بالاتر بود به عنوان فرمانده انتخاب کردند. او همه را به 8 گروه 9 نفری تقسیم کرد که هر گروه یک ارشد داشت که با فرمانده در تماس بود

 دانشور بارها به عراقی ها گفته بود می خواهد با مسئول زندان صحبت کند. پس از چند بار تذکر روزی مسئول زندان آمد و در جواب خواسته های اسرا گفت:وضع اسیران عراقی در ایران خیلی از شما بدتر است و ایرانیان حتی بعضی از اسیرانی را که مخالفت می کنند می کشند

سرگرد خلبان شروین از جا برخاست و گفت:شما کاملا در اشتباهید در اوایل جنگ که درایران بودم می دیدم که اسیران عراقی در بهترین شرایط زندگی می کنند و امتیازات زیادی از جمله نامه نگاری با خانواده هایشان، ورزش و هوا خوری و غیره دارند درحالی که شما حتی به قرارداد ژنو هم احترام نمی گذاریدشروین با صدای بلند تری ادامه داد:اگر شما فکر می کنید ایران اسیران شما را می کشد، شما هم می توانید ما را بکشید ولی حالا که زنده نگه داشته اید باید قوانین ژنو را در مورد ما اجرا کنید!جسارت او باعث غرور و افتخار اسرا شده بود. ولی مسئول زندان با خشم فراوان بدون این که چیزی بگوید زندان را ترک کرد. زندانیان با خود فکر می کردند پس در خاک دشمن هم می توان مردانه و با قدرت و شجاعت حرف زد و از دشمن نهراسید و همین فکر باعث شد تحمل آن شرایط کمی آسان تر شود.

 اخبار ایران و جبهه را هم پیگیری می کردید؟

 ما در ابتدای ورود به ابو غریب مانند اصحاب کهف زندگی می کردیم. از دنیا بی خبر بودیم. نه روزنامه ای به ما می دادند و نه کاغذ و قلم. همه چیز برای ما حرام بود. کتاب بر ما حرام بود. وقتی یکی از بچه ها می رفت اتاق نگهبان ها را نظافت کند، از زیر تخت آنها یکی دو تا روزنامه کهنه را می آورد و ما می خواندیم ببینیم چه خبر است. اصولاً خودمان برای آوردن روزنامه داوطلب می شدیم و می رفتیم. اوایل اینجوری بود. بعدها که ما خلبان ها تنها شدیم، یک مدتی ما را تحویل حفاظت اطلاعات نیروی هوایی دادند. یک سری امکانات برای ما آوردند. به طور مثال از آنان پنج جلد قرآن خواسته بودیم که آوردند. از سوی دیگر هر یک از بچه ها که یک نوع تخصصی داشت برای بچه ها کلاس می گذاشت. پزشک داشتیم کلاس کمک های اولیه می گذاشت. یکی کلاس زبان انگلیسی می گذاشت و بچه ها را انگلیسی درس می داد. یکی با زبان آلمانی آشنا بود و کلاس آلمانی می گذاشت. یکی ترک بود و کلاس ترکی گذاشته بود. در دوران اسارت یک چنین سرگرمی هایی داشتیم. به اضافه اینکه خودمان هم یک چیزهایی که به آن نیاز داشتیم تهیه می کردیم. در شامگاه دومین روز که به ابو غریب رفتیم، خدا رحمت کند خلبان رضا احمدی را، رفت جلو و ایستاد نماز و هشت نفر از خلبانان پشت سر او ایستادند نماز جماعت خواندند. شب بعد شدند 12 نفر، بعد از گذشت مدتی به تدریج در زندان ابو غریب نماز جماعت دایر شد.

 عراقی ها ممانعت نمی کردند؟

 خیر... فقط می گفتند صداتون بیرون نرود. زیاد کاری به نمازمان نداشتند. بعداً بچه ها شروع کردند به شعار دادن. گفتیم بابا این کار را نکنید. این بند زندان که در آن هستیم زیر نظر سازمان امنیت شان قرار دارد. حتی خود مسئولان زندان حق نداشتند به ما نگاه کنند. گاهی که ما را توی راهروهای زندان می بردند، مسئولان زندان چشمشان را به طرف دیوار می گرفتند. حق نداشتند ما را نگاه کنند. همین رضا احمدی که خدا او را بیامرزد قبل از این که به ما قرآن درس بدهد اینقدر وقت گذاشت تا «جزء عم» را از بر نوشت. خیلی بچه ای باهوشی بود. با همین «جزء عم» برای بچه ها کلاس آموزش قرآن دایر کرد. بعد که پنج جلد قرآن به ما دادند شروع کرد قرآن خواندن.
یکی از فعالیت هایی که همین رضا احمدی انجام می داد، برپایی کلاس درس تفسیر قرآن بود. به مسئولان زندان گفته بودیم که کتاب تفسیر می خواهیم و این خواسته را تأمین کردند. برای ما یک سری کتاب آوردند که در سطح دانشگاه تدریس می شد. رضا احمدی این کتاب ها را می خواند، و شب ها برای بچه ها یک ساعت کلاس تفسیر قرآن می گذاشت. بعد از مدتی تدریس صرف و نحو را شروع کرد. یعنی سرگرمی مان رفت و به سمت این مایه ها، کم کم دو جلد دیکشنری به ما دادند. یک جلد دیکشنری عربی به انگلیسی و یک جلد انگیسی به عربی، از آن پس هر کدام از بچه ها می نشستند و سرشان را به قرآن گرم می کردند. می نشستند معانی قرآن را از لغتنامه و دیکشنری پیدا می کردند. مهمترین سرگرمی های ما همین بود. روزی یک ساعت هم می رفتیم حیاط هواخوری و شروع می کردیم به ورزش.

 (برگرفته از خاطرات آزاده خلبان لشکری)


 
اسارت در استخبارات
ساعت ۳:٢٠ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٦ اسفند ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: استخبارات ، ساواک عراق ، خلبان محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودی

خلبانان از ابتدای اسارات در استخبارات (زندانهای مخوف ساواک عراق)تا مدتی در سلولهای انفرادی بسر بردند و سپس به سلول های سه نفره منتقل ،و در انجا از طریق مورس از یکدیگر با خبر میشدند. رضا احمدی نیز حدود چند ماه در استخبارات و پس از آن به مدت حدوداً سه سال به زندان ابوغریب منتقل شد و سپس به مدت 7سال تا پایان دوران اسارت در پایگاه هوایی الرشید زندان دژبان بصورت مفقودالاثر بسر برد.

در زیر سخنان و خاطرات جناب تیمسارمحمود محمودی (ارشدترین افسر آزاده از ناوگان فانتوم ایران)از دوران اسارت در استخبارات را خواهید شنید.


 
مانور مشترک بین نیروی هوایی ایران،امریکا و انگلیس در سال 1356 در آبهای خلیج فارس
ساعت ٩:٠۱ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱٥ بهمن ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: رزمایش نیروی هوایی ، مانور هوایی ، روز نیرو هوایی ، خلبان محمد رضا احمدی

در بین خاطرات بیان شده از زبان همکاران و همرزمان رضا احمدی،گاه خاطرات تلخ و گاهی شیرین به چشم میخورد. در زیر خاطره ای شنیداری ،بیان شده از طرف جناب تیمسار محمود انصاری فرمانده اسبق پایگاه همدان، در خصوص رزمایش حقیقی بین نیروی هوایی ایران،امریکا و انگلیس در سال 1356 در آبهای خلیج فارس قابل دسترس است.در این خاطره به موفقیت آمیز بودن مانور و سرافکندگی خلبان امریکایی اشاره میشود. همچنین تلف شدن 15000 مرغ در مرغداری به دلیل شکستن دیوارصوتی توسط رضا احمدی ."با تشکر از امیر انصاری "


 
در آسمان 8سال جنگ تحمیلی
ساعت ۸:٢٩ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱٢ بهمن ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: 8 سال دفاع مقدس ، دریافت وینگ خلبانی ، آغازجنگ تحمیلی سایه البرز ، کمان 99

مطلب ارسالی از جناب آقای مهدی بابا محمودی (از سایت گنج جنگ)به مناسبت بازگشت پیروزمندانه آزادگان عزیزمان به میهن اسلامی.




 
شهادت رضا(او که متعلق به آسمان بود ، دوباره به آسمان پرکشید)
ساعت ٢:۱٠ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٤ دی ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: خلبان شرکت کننده در کمان 99 ، خلبان محمد رضا احمدی ، عملیات سایه البرز ، 8 سال دفاع مقدس

با عرض سلام حضور خوانندگان عزیز، با توجه به اینکه تک تک پستها را با تاًمل میگذاشتم ولیکن مدتی است که حس ارسال مطلب برای سایت را نداشتم اما امروز که حس غریبی دارم و بیست و چهارم دی ماه (بیست وچهارمین )سالگرد عروج ملکوتی ایشان بود جاداشت که از مراسم تشیع پیکر نازنینش عکس بگذارم.(در زیر تابوت امیران آزاده از راست تیمسار محمودی-تیمسار اوشال)و تیمساربراتپور.....

لازم به ذکراست که ایشان 24شهریورماه سال 69 به همراه سایر خلبانان آزاده پس از ده سال اسارت(مفقودالاثربودن) به میهن بازگشت و در تاریخ 24 دی ماه 69(درست 4ماه پس از آزادی)در حالیکه خودش در حال رانندگی بود و برای مراسم ترحیم پدرشان و کار اداری(از طرف ارتش احضار شده بودند) از شهرستان آباده به سمت تهران درحرکت بود که در 55 کیلومتری اصفهان منطقه مهیار اتومبیل واژگون میشود و ایشان سرش به شدت آسیب  میبیند و دراثرضربه وخونریزی مغزی درحالیکه در دامان مادرشان بودند  به بیمارستان منتقل میشوند ولیکن دیگر از کسی کاری ساخته نبوده و به لقاء الله  پیوست."او که متعلق به آسمان بود ، دوباره به آسمان پرکشید و مارا باردیگر در غم هجرانش نشاند."

 


 
تو که بودی که آزادگان تو را آزاده نامیدند؟
ساعت ٩:۱٥ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱ دی ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: فتح خرمشهر ، آزادسازی خرمشهر ، سقوط خرمشهر ، امام خمینی

 

چندی قبل عکس فوق برای مدتی لوگوی اصلی سایت گنج جنگ بود زمانی که این لوگو را دیدم برای پاسخ به این سوال شروع به تحقیق نمودم که جواب آنرا از زبان تعدادی از همرزمانش یافتم در زیر نمونه ای از آن را میخوانید و میشنوید:(ضمناً این گفته ها را در خاطرات چند تن دیگر از امیران آزاده نیز یافته بودم)

براستی تو که بودی که آزادگان تو را آزاده نامیدند؟

شهید لشگری(سید الاسرای جنگ که 18 سال در زندانهای مخوف عراق در اسارت بسر برد و اولین هم وطنی را که پس از به اسارت در آمدن دیده بود رضا احمدی بود) در بخشی از خاطرات ثبت شده اش مینویسد:

شام را خورده بودیم که نگهبان در را باز کرد و سه پارچه سیاه چشم‌بند داخل سلول انداخت و گفت: لباس بپوشید و مرتب باشید با شما کار داریم.

چشمم را که باز کردند دیدم همان سالنی است که قبلاً دوباره به آنجا رفته بودم؛ ولی این بار چشم‌هایم باز بود. تعدادی خلبان ایرانی داخل سالن روی زمین نشسته بودند. هر کسی با دیدن دوست خودش به طرف او می‌دوید و یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند. سؤال‌های زیادی داشتم و می‌خواستم در فرصت کم از دوستانم بپرسم، راجع به جنگ، خانواده‌ام و خیلی چیزهای دیگر.

نگهبان از تماس ما با یکدیگر ممانعت می‌کرد ولی موفق نبود؛ زیرا همه مانند تشنه‌ای بودند که به آب زلال رسیده باشند. در باز شد و یک عراقی با لباس شخصی وارد شد. پشت سر او چند نگهبان با تلویزیون و ویدیو وارد شدند. مردی با لباس شخصی در میان جمع ایستاد و با یک غرور خاصی به لهجه فارسی گفت: الآن فیلم پیروزی سربازان عراقی را خواهید دید. آن‌ها توانستند از کارون بگذرند و محمره(خرمشهر) را فتح کنند.    
دشمن سعی داشت با نشان دادن این فیلم که جنبه نمایشی آن بیش از جنگ و رزم آن بود، غرور خلبانان ایرانی را جریحه‌دار کند. حدود سی نفر از خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز در آن‌جا حضور داشتند. بعضی تحمل دیدن فیلم را نداشتند و سر را به زیر انداخته بودند. تانک‌های عراقی با بی‌رحمی تمام خانه‌های مسکونی و مغازه‌های خرمشهر را تخریب می‌کردند و دل هر ایرانی را به درد می‌آوردند. 
 د
ر آن تاریک و روشنای اتاق اگر در چهره تک تک خلبانان سلحشور می‌نگریستی، خشم و نفرت را می‌توانستی به وضوح ببینی. عمل عراقی‌ها در وجود ما نتیجه‌ای عکس گذاشت. همه مصمم گشتند تا هر زمان و با هر زجر و شکنجه‌ای این دوران را تحمل کند و پیش دشمن سر فرود نیاورند.
 
مرد لباس شخصی دستور داد پاکت سیگار و کبریت را بین خلبانان بگردانند. تعدادی از بچه‌ها که سیگاری بودند برای تسکین خود سیگاری به هوا دود کردند. 

فیلم ویدیویی یک رقاصه ایرانی را به نمایش گذاشتند و دقیقاً عکس‌العمل تک تک بچه‌ها را زیر ذره بین داشتند. در باز شد و مرد سیه چرده و قوی هیکلی با موهای فرفری در حالی‌که لباس زیر بعثی‌ها را به تن داشت، وارد سالن شد.

تعدادی سرهنگ، این ژنرال را بدرقه می‌کردند. یکی از سرهنگ‌ها به اسرا برپا و خبردار داد. ژنرال در حالی‌که دست‌هایش را به کمر زده بود، با         صدای بلند به عربی مطالبی را گفت که مرد لباس شخصی، آن‌ها را ترجمه می‌کرد:  

از شماها می‌پرسم کارهای این خانم بهتر است یا کارهای خمینی؟ این خانم می‌‌رقصد و شادی می‌کند و مردم را شاد و خرّم می‌سازد ولی خمینی مردم را می‌کشد، اموال مردم را مصادره می‌‌کند، و مردم را آواره می‌کند
او اشاره داشت به فیلم فتح خرمشهر و گفت: «اگر ما آمدیم به خاک شما، هیچ چشمداشتی به شهرهای شما نداریم. ما می‌خواهیم شما را نجات بدهیم، به شمال قول می‌دهم به زودی تهران را خواهیم گرفت و کاباره‌ها و مراکز رقص و آواز را برایتان راه خواهیم انداخت، حالا از شما می‌پرسم این زنی که شما را شاد می‌کند بهتر است یا خمینی؟»
سکوت سالن را فرا گرفته بود. ژنرال سؤالش را مجدداً با صدای بلندتری مطرح کرد. همه در حالی‌که با خشم و غرور به او می‌نگریستند جواب‌هایشان را در گلو جمع کردند و به درون خود ریختند.
ژنرال متوجه شد تعدادی از خلبان‌ها سر به زیر دارند و رقاصه را نگاه نمی‌کنند. یکی از آن‌ها مرحوم سروان "رضا احمدی" بود. ژنرال آمد و مستقیماً روبروی او ایستاد و با صدای
بلند سؤالش را تکرار کرد. مرد لباس شخصی، سؤال او را ترجمه کرد.

"احمدی" همچنان که سر به زیر داشت سکوت کرد. ژنرال از بی‌احترامی او نسبت به خودش ناراحت شد. در حالی‌که چانه احمدی را با دست راستش محکم گرفته بود صورت او را بالا آورد. چشم در چشم او انداخت و با صدای بلند سؤالش را تکرار کرد. همه مردّد بودند چه خواهد شد و احمدی در قبال سؤال او چه خواهد گفت.
پس از مکثی کوتاه، "احمدی" با متانت خاصی سربلند کرد و گفت: هر دو بنده خدا هستند. مترجم ترجمه کرد.
ژنرال مجدداً پرسید: گفتم کدام بهترند؟
"رضا احمدی" خودش را برای پیامد حرفی که می‌خواست بزند آماده کرده بود. محکم و مصمم در حالی‌که در چشم ژنرال نگاه می‌کرد، گفت: من خمینی را انتخاب می‌کنم!
ژنرال منتظر ترجمه حرف "احمدی" نشد. ناگهان با مشت چندین بار چانه احمدی را نشانه رفت و او را به زمین انداخت.
همه خلبانان از عکس‌العمل "احمدی" احساس غرور می‌کردند و هر چه نفرت داشتند در چشمان خود جمع کرده، به سوی ژنرال نشانه رفتند.
ژنرال از وضعیت پیش آمده ناراحت و عصبانی شده بود. در حالی‌که زیر لب به جمع ما فحش و ناسزا می‌گفت، سالن را ترک کرد.

http://dehnavi1341.blogfa.com/post/6754منبع

همچنین میتوانید با کلیک بر روی عکس فایل شنیداری این متن را از زبان امیر شفیعی از جمله امیران آزاده ای که مدت ده سال اسارت را با رضا بسر برده بشنوید:

http://www.aparat.com/v/klxY5


 
سخنرانی رضا احمدی در نماز جمعه سال 69
ساعت ۱٠:٠٥ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۳٠ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: آخر ماه صفر ، نماز جمعه ، شهید محمد رضا احمدی ، میلاد امام محمدباقر

چند روز پس از آزادی  از اسارت ، رضا قبل از خطبه های نماز جمعه (سال 69) در شهرستان آباده  در روز آخر ماه صفر سخنرانی کرد که در زیر بخشی از آنرا میشنوید.

این صدا تنها صدای ضبط شده ای است که پس از سالها پیدا شده است .(کیفیت چندانی ندارد).

http://www.aparat.com/v/783Wv

 

 


 
آزادگان نمایندگان عظمت ایران در خاک دشمن
ساعت ٧:٤٠ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٩ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: خلبانان ایرانی شرکت کننده در کمان 99 ، گنج جنگ ، عقابان دربند ، سرلشگر احمدی

 چندی قبل به مناسبت سالگرد اسارت رضا سایت گنج جنگ مطلبی با عنوان زیر قرار داده بود:

پنجم مهر ماه سالگرد به اسارت در آمدن عقابی گمنام از گردان فانتوم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. از پنجم مهر ماه تا 10 سال بعد این دلاور جوانیش را در اردوگاه های دشمن سپری کرد پس از آزادی فقط مدت چهار ماه در دنیای خاک ماند و در سانحه رانندگی به دنیای شهیدان و همرزمانش پیوست. مرحوم سرلشکر خلبان محمد رضا احمدی خلبان گمنام ایرانی که بارها قبل از شهادت مواضع دشمن ناپاک را در عمقی ترین نواحی به آتش کشید و همواره نماینده ای از ایران بزرگ در خاک دشمن بود.

یادش در تاریخ میهن عزیز جاودان باد...

منبع : سایت گنج جنگ


 
با من سخن بگو
ساعت ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۸ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: عشق خدایی ، بامن سخن بگو ، خطبه نهج البلاغه ، ماه مبارک رمضان

زمانی که پس از سالها تصمیم گرفتم در خصوص شناخت رضای عزیز تحقیق کنم و ایشان را بهتر شناخته و به دیگران نیز معرفی نمایم، تردید داشتم که آیا این کار درست است یا نه؟ونظر به اینکه رضا در زمان حیاتش و پس از آزادی از اسارت، حاضر نشده بود با هیچ یک از خبرگزاریها و رسانه هایی که از ایشان دعوت به مصاحبه نموده بودند صحبت کند واز زجرها و مرارتهای اسارت خود زبان به میان آورد ، برای رفع این دودلی و شک سعی کردم از نهج البلاغه کمک بگیرم ، به که چه زیبا برادرم با من سخن گفت و خطبه جالب و خواندنی 149 نهج البلاغه آمد که درآن مولای متقیان علی (ع) قبل از مرگ با مردم سخن گفته بود وبرایم این خطبه بوضوح زبان حال رضا بودکه پس از خواندن آن اراده ام برای اینکار مصمم تر شد در زیر خطبه 149 را میخوانید و میشنوید: خطبه 149 نهج البلاغه: ای مردم! هرکس مرگی را که از آن گریزان است خواهد دید.دوران زندگی انسان ،میدان رانده شدن اوست درجهان ،وگریختن از مرگ،رسیدن است بدان. چند روز که روزگار را از این سو بدان سو راندم ، و به خاطر دانستن این راز پوشیده اش کاواندم، خدا نخواست ، جز آنکه آن را بپوشاند،هیهات که این علمی است نهفته-که هیچکس آن را نداند -اما وصیت من:خدا !چیزی را شریک او میارید و محمد(ص)!سنت او را ضایع مگذارید! این دو ستون را برپا بدارید واین دو چراغ را افروخته نگهدارید، ونکوهشی بر شما نیست مادام که پراکنده نیستید و پایدارید.هرکس به اندازه توان خود بکوشد، وبر نادانان آسان گیرد و مخروشد، که پروردگارتان مهربان است و دینتان راست،و امام شما داناست. من دیروز یار شما بودم،وامروز برای شما مایه پندو اعتبار وفردا از شما جدا و به کنار،خدا مرا و شما را بیامرزد اگر پای در این لغزشگاه برجای ماند که هیچ، واگر بلغزد و مرگ در رسد ،شیوه روزگار ناپایدار است آرام پس آنکه در جنبش بود ،و خاموش ،از آن پس که گفتگو می نمود پس پند دهد شمارا آرمیدن من ، و از گردش افتادن دیدگانم ، و بی جنبش ماندن پاها و دستانم ، که این برای پند پذیران بهتر است از گفتار رسا، و سخن شنیدنی و شیوا، شمارا بدرود میگویم ،بدرود کسی که آماده دیدار است و دیدارش با پروردگار است.فردا که جای من خالی ماند، ودیگری برآن نشست،راز درونم را خواهید دانست و اینکه چه کسی را دادید از دست .انا لله و انا الیه الراجعون وچنین شد که تحقیقاتم را درخصوص خاطرات اسارتش شروع نمودم و در پستهای آتی آنها را از زبان خلبانان وامیران آزاده خواهید شنید.لازم به ذکر است که تاکنون سعی برآن بود که به لحاظ زمانی(از کودکی تا اسارت) ترتیب مطالب حفظ شود ولیکن از این پس ترتیبی نخواهد داشت .


 
سخنی چند از گردآورنده
ساعت ٩:٠۳ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، امیران آزاده ، خاطرات خلبانان مفقودالاثر ، خلبانان آزاده

نظر به اینکه رضای عزیز پس ازآزادی از اسارت ده ساله رژیم بعث عراق (3633 روزاسارت) مدت زمان زیادی در بین خانواده نبود (تنها 4ماه 120روز) و بدلیل حجم انبوه دید و بازدیدها و شرکت در مجالس سخنرانی که از ایشان دعوت به عمل می آمد، مجالی برای ثبت خاطراتش (بصورت گفتاری-نوشتاری - صوت وفیلم) کمتر وجود داشت. همچنین کلیه فیلمها و بیشترعکس های ایشان بطرز عجیبی در آتلیه مفقود شدند و فقط بخشی از مطالب-ازجمله نوشتاری که بعداً حضورتان ارایه خواهد شد(دستنویس ایشان) و بخشی از سخنرانی نماز جمعه در شهریورماه سال ۶۹ فقط چند روز پس از آزادی و فیلمهای کوتاهی از ایشان که به تازگی پیدا شده است در دسترس است. لذا سعی برآن است که موارد فوق الذکر و همچنین خاطرات ایشان از زبان سایر خلبانان و امیران آزاده و همرزمانش به تدریج و به صورت اصل و بدون هیچ دخل و تصرف و اصلاح ، در اختیار خوانندگان عزیز قرارمیگیرد.

با کسب اجازه از کلیه امیران آزاده ای که دوران 10 ساله اسارت را با رضای عزیز سپری نموده اند و خاطرات مشترکی با هم دارند. اینجانب به دلایل بیان شده در بالا ، پس از تحقیق در سایتهای مختلف و رویت خاطرات هم سلولی هایش مواردی را که از رضا سخنی به میان آمده برداشت و در این سایت درج خواهم نمود و سعی بر آن است که تا حد امکان با ذکر نام و منبع بیان شود.


 
بیانات جناب تیمسار محمود انصاری
ساعت ٧:۳٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، تیمسار محمودانصاری ، خلبانان ایرانی ، کمان 99

ضمن تشکر فراوان از امیر محمود انصاری  در زیر بیانات شیوای ایشان را میشنوید:

جناب تیمسار محمود انصاری فرمانده اسبق پایگاه همدان و از دلاورمردان زمان جنگ در خصوص آشنایی با رضا احمدی از قبل انقلاب، شرکت در جلسات قرآن با ایشان ، بعداز انقلاب ،جنگ و اسارت می گوید: ضمناً به گفته امیر انصاری در زمان فرماندهی پایگاه همدان به پیشنهاد ایشان ،میدان تیر هوا به زمین پایگاه همدان از سالها قبل به نام رضا احمدی نامگداری شده است.


 
آغاز اسارت
ساعت ۱٢:٤۳ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ آذر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: 8 سال دفاع مقدس ، آغاز جنگ تحمیلی ، کمان 99 خلبانان ایرانی ، عملیات برون مرزی سایه البرز

  

ماموریتی که منجر به اسارت شد...

با شروع جنگ تحمیلی همه روزه پروازهای زیادی از پایگاه های هوایی از جمله همدان انجام می شد که رضا احمدی بعنوان یکی از خلبانان باتجربه در برنامه پروازی روزانه قرار داشت و به گفته امیر براتپور( معاون عملیاتی وقت پایگاه همدان)، ایشان حداقل روزی دو عملیات انجام میداد و مانند سایر خلبانان برای پرواز لحظه شماری می کرد. بعد از هر پرواز، تلفنی خانواده را در جریان امر و سلامتی خود میگذاشت. تا اینکه در روز5/7/59 از اوخبری نمیشود وهرچه خانواده منتظر تلفنش میشوند فایده ای نداشته است .

ششمین روز جنگ است. عراقی ها تا نزدیکی اهواز و دزفول هم رسیده اند. در همین روز به پایگاه نوژه ماموریتی محول میشود. ماموریت حمله به نیروهای عراقی بود . لذا برای این عملیات خلبانان انتخاب شدند که نام رضا نیز در این لیست به چشم می خورد. بلافاصله کارهای مقدماتی انجام، و خلبانان آماده پرواز شدند و مدتی بعد در دل آسمان جای گرفتند.

در آن روز ایشان به همراه کابین عقب خود (خلبان علیرضا علیرضایی)برای انجام عملیات برون مرزی عازم عراق شده و پس از انجام عملیات در برگشت ،در منطقه سرپل ذهاب یکی از بالهای هواپیما مورد اصابت موشک قرار میگیرد و چند لحظه بعد هم بال دیگر، وچاره ای جز ایجکت نمیماند. به گفته ایشان (شب پس از ورودش) در همان لحظه که ایجکت میکند در عرض چندلحظه و حتی کمتر از ثانیه تمام زندگی خود را مثل یک فیلم جلو چشمانش میبیند .....

در ابتدای ایجکت بند چتر به شدت به گردن و کلاهش گیر میکند بطوریکه در فاصله چند متری زمین ایشان موفق میشود با برداشتن کلاه از سر ،خودرا ازاد نماید و بلافاصله که به زمین میرسد بسرعت برای مخفی کردن اسناد و نقشه هایی که نزدش بوده و درجه هایش اقدام به مدفون کردن آنها به زیر خاک میکند.وپس از آن به اسارت دشمن بعثی در می آید.

ایشان پس از دستگیر شدن به سرهنگی که برای دستگیریش آمده بوده ، میگوید آیت الکرسی میدانی؟میگوید تو بخوان و وقتی میخواند  به اولیاوهم الطاغوت که میرسد رضا به سرهنگ عراقی میگوید میدانی طاغوت چه کسی است ؟میگوید نه تو بگو پاسخ میدهد طاغوت صدام است، امریکاست اسرائیله ، من و تو برادریم و مسلمان و شیعه نباید بجان یکدیگر بیفتیم سرهنگ عراقی میگوید حیف که تماس گرفتم استخبارات بیان ببرنتون وگرنه همین جا آزادتون میکردم. بعد دستور میدهد غذا که خورش بامیه بوده بیاورند رضا میگوید نمیخورم میگوید جیرته باید بخوری معلوم نیست دیگه چه موقع به شما غذا بدهند.

به یکباره رضا روز قبل را بیاد می آورد که یک خلبان عراقی اسیر گرفته بودند و رضا دقیقا همین حرفهارا به او زده بوده است . نان و تخم مرغ به او داده بودند که نمیخورده رضا می گوید بخور جیرته.....

در اینجا جا دارد که روایتی نیز از سیداسرا شهید ابوترابی بخوانید: 

از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند:

در اردوگاه شما را شکنجه‌تان می‌کنند یا نه؟همه به آقا سید نگاه کردندولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت:آقا شما را شکنجه می‌کنند یا نه؟ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید.آقا سید باز هم حرفی نزد.پس شما را شکنجه نمی‌کنند؟آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمی گفت.نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست.افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را برد تواتاق خودش گفت:تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟آقای ابوترابی برگشت فرمود:ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمی‌برند.فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشست روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش می زد می گفت شما الحق سربازان خمینی هستید.


 
خاطره ای ارسالی از جناب تیمسارعلیرضا فرخی از نخستین روزهای جنگ تحمیلی
ساعت ۱:٢٢ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۱ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: انهدام پایگاه الرشید ، کمان 99 ، خاطرات رضا احمدی ، 8 سال دفاع مقدس

با تشکر از جناب تیمسار علیرضا فرخی در زیر خاطره ای از ایشان در خصوص رضا آورده شده است:

با درود فراوان، از من پرسیده بودید که خاطره ای از شادروان احمدی دارم ؟

بله من خاطرات زیادی از زنده یاد رضا احمدی دارم چون زمانی که من تازه از امریکا برگشته بودم بعد از دوره اموزشی در طهران به همدان منتقل شدم و در انجا در گردان 31 با ایشان همگردانی بودم و من خیلی بعنوان کابین عقب با او پرواز کردم و وقتی هم که برای دوره کابین جلوئی بگردان اموزشی رفتم، ایشان تازه معلم شده بود و به آنجا امده بود و من از راهنمائی هایش خیلی بهره بردم. و اما زمانی که جنگ داشت شروع میشد ایشان از طهران به همدان امد و بیشتر ماها تقریبا هر روز پرواز میکردیم و بعد از پرواز در باره اتفاقاتی که افتاده بود با هم صحبت میکردیم. چیزی که خیلی برای من جالب بود اعتماد بنفسی بود که در کلام شادروان احمدی بود که حقیقتا قابل تحسین بود. من خیلی دوست داشتم وقتی که چند فروندی به ماموریت میروم در دسته پروازی باشم که رضا لیدرش است که اتفاقا روز سوم جنگ یک دسته چهار فروندی مامور زدن تاسیسات پایکاه الرشید در بغداد شد که ایشان لیدر دسته بود ومنهم شماره سه. من از دو جهت خیلی خوشحال بودم که در این پرواز هستم یکی اینکه رضا لیدرش بود و دوم اینکه من خیلی دوست داشتم که غرش فانتوم را بگوش مردم ترسو بغداد برسانم و بار اولی که انجا رفتم بنا بدلائلی که بعدا بان اشاره خواهم کرد نشد اینکار را بکنم. بهر صورت وقتی که به پست فرماندهی رفتیم که بریفینگ انجام شود و شادروان احمدی نقشه را باز کرد من متوجه شدم که درست همان مسیری است که من یکبار آنرا رفته ام. بایشان گفتم من دو روز پیش این مسیر را بطرف همین هدف رفته ام و دو نکته است که باید باطلاع برسانم. اول اینکه بین بغقوبه و بغداد در امتداد رودخانه باتلاق بزرگی هست که پرندگان بیشماری در آن هستند، اگر مثل دفعه قبل من وشماره چهار بفاصله یک مایل پشت شما پرواز کنیم، وقتی که شما از روی سر این پرندهها رد میشوید انها بلند میشوند و یک دیوار جلو ما بوجود میاورند. دفعه قبل این اتفاق افتاد و چون خوشبختانه شماره چهار بعلت نقص فنی نیامده بود من تنها پشت سر یک و دو بودم و نمیخواستم ارتفاعم را زیاد کنم که پرواز لو برود لذا تا انجائی که ممکن بود پایین رفتم بطوری که در بعضی جاها حس میکردم زیر هواپیما نیزارها را لمس میکند با اینحال چند پرنده که از بقیه تنبل تر بودند و کمی دیر تر بلند شده بودند به هواپیما بر خورد کردند و سر تا سر کابین مرا خون پوشاند که دید مرا خیلی محدود کرد. دوم اینکه این نقشه های ما خیلی قدیمی هستند و جدید ترینشان را در سال 1967 تهیه کرده اند بهمین خاطر کانالی را که در لبه شمالی شهر بغداد اینجا میبینید الان بصورت بلوار تقریبا وسط شهر است و شهر خیلی بزرگ تر شده. ایشان هم همانطور که انتظار میرفت استادانه هر دو موضوع را در محاسبات در نظر گرفت و هر چهار فروند بپرواز در امدیم. از پایگاه تا نزدیک مرز طبق عادت همیشگی اش که از خلبانان دیگر شنیده بودم دسته پروازی را در ارتفاع متوسط و با سرعتی متوسط ولی حساب شده پیش میبرد. نزدیک مرز که شدیم ارتفاع را کم و سرعت را زیاد کرد و به اصطلاح چسبید کف زمین بطرف هدف. بدون هیچ مسئله ای از بین پدافندی که در خاک عراق در کنار مرز بود و همه خلبانان همدان از آن اطلاع داشتند گذشتیم ، مسیر بخوبی و بدون هیچ اتفاقی پرواز شد و روی هدف رسیدیم.

هر کدام از ما چهار فروند باید جای بخصوصی از پایگاه را میزدیم و وقتیکه من از کنار اشیانه عظیمی که محل تعمیر هواپیما بود و زنده یاد احمدی انرا زده بود رد میشدم فقط آتش و دود و انفجار بود که از این اشیانه دیده میشد. هدفهای من هم خوشبختانه در یک ردیف و بموازات باند از شرق بغرب بود و بیشتر شهر بغداد هم در غرب الرشید بود. بعد از زدن بمبها دسته گازها را در حالت پس سوز کامل گذاشتم و رفتم روی بغداد. پدافند الرشید چند موشکی بطرف من زده بود که بعلت ارتفاع پایین من قبل از اینکه بمن برسد بساختمانهای شهر خورد و مدتها عراقیها ادعا میکردند که هواپیماهای ایران مناطق مسکونی داخل شهر بغداد را زده اند. من با حد اکثر قدرت و سرعت هواپیما، در روی شهر پیش میرفتم که کابین عقبم ستوان انزمان و تیمسار حالا که حقیقتا قهرمانانه تا اخر جنگ جنگید بهمن سلیمانی بمن گفت یک میگ در ساعت دو دارد بسمت شمال پرواز میکند. من بلافاصله بطرف باصطلاح هدف گردش کردم و خیلی زود انرا دیدم ولی چون روی شهر بغداد را مثل هر شهر بزرگ دیگری یک لایه دود گرفته بود لذا تشخیص نوع هواپیما انهم از بغل مشکل بود و بهمین دلیل هردوتای ما فکر کردیم هواپیمای عراقی است. در اوائل جنگ در هر دسته چهار فروندی که به ماموریت داخل خاک عراق فرستاده میشد یک نفر که معمولا شماره سه بود اضافه بر بقیه یک تیر موشک اسپه رو نیز داشت که اگر دسته پروازی مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفت، هواپیمای دارای موشک با انها در گیر شود تا بقیه بستگی به موقعیت یا ادامه بدهند و یا اینکه برگردند، و در ان روز من موشک را داشتم. زمانی که سعی داشتم که خودم را در موقعیت مناسب قرار دهم که کابین عقب یا خودم روی هدف لاک کنیم با در نظر گرفتن اینکه تا انجا ماموریت خیلی خوب انجام شده بود و توانسته بودیم خسارت کلی به الرشید بزنیم من خیلی هیجان زده شده بودم و فکر میکردم با زدن این هواپیما روز همه ما ساخته خواهد شد. وقت زیادی نمانده بود که در موقعیت مناسب برای زدن موشک قرار بگیریم که هواپیمای باصطلاح عراقی یک گردش براست سریع انجام داد و من متوجه شدم هواپیمائی که ما فکر میکردیم عراقی است اف 4 است. من فورا پرسیدم هواپیمائی که در شمال بغداد هستی شماره چندی که صدای نازنین رضا بلند شد که شماره یک، دیکر هیچ صحبتی رد و بدل نشد و هر چهار فروند بطرف خاک خودمان ادامه دادیم. من کمی سرعتم را زیاد کردم که از دیگران جلو بیفتم تا شاید سر راه اگر هدف قابل زدنی با فشنگ بود گیر من بیفتد. جدا برای بیشتر خلبانان مسیر برگشت مخصوصا اگر خوب زده بودیم خیلی لذت بخش بود و همه کارهائی که در وضعیت عادی مجاز نبودیم انجام بدهیم انجام میدادیم و لازم هم نبود بکسی جواب پس بدهیم. بهر صورت من اولین نفری بودم که مرز را قطع کردم و بلافاصله بعد از مرز در داخل خاک خودمان یک ستون نظامی را دیدم که روی ارتفاعات سپر به سپر ایستاده اند. فورا به بقیه موقعیت نیروها را گزارش دادم و اعلام کردم که من میرم برای زدن و شروع کردم به اوج گیری که بتوانم شیرجه کنم، بلافاصله صدای زنده یاد احمدی بلند شد و خیلی محکم وقاطع گفت، کسی کاری نمیکنه و همه مستقیم ادامه بدین. دستور لیدر بدون چون و چرا اجرا شد و بعد از مدتی هر چهار فروند سالم در پایگاه همدان نشستیم. در اطاق چتر همه همدیگر را دیدیم و زنده یاد احمدی از من پرسید چرا روی بغداد حاضر غایب میکردی که من داستان را برایش گفتم و اظهار داشتم که شانس اوردی گردش کردی وگرنه ممکن بود شما را بزنم، مشتی توی سینه من زد و گفت بچه پر رو عراقیها را عرضه نداری بزنی میخوای با خودی جبران کنی. در راه پست فرماندهی من از ایشان پرسیدم چرا اجازه ندادی نیروهای لب مرز را بزنیم و ایشان گفت اولا که ماموریت ما چیز دیگری بود دوم اینکه ما اطلاع کافی نداشتیم که انها خودی هستند یا دشمن و اگر خودی از اب در می امدند و در این اوضاع و احوال ما انها را میزدیم که فاجعه میشد. در ضمن الان در پست فرماندهی از افسر اطلاعات میتوانیم بپرسیم که خودی هستند یا دشمن و اگر دشمن بودند میتوانیم بر گردیم براشان. جلو پست فرماندهی که رسیدیم سروان حسن لقمان نژاد را که همدوره من و هم شهری رضا بود را دیدیم و ایشان هم مثل من خیلی برضا علاقه داشت. با شوق زیادی جلو امد و پرسید کجا بودید، من گفتم حسن هر چه شیشه تو بغداد بود شکستم و حسن گفت بقیه شیشهه هائی که مانده را هم من فردا صبح میشکنم چون فردا منهم ماموریتم در غرب شهر بغداد است و اتفاقا روز بعد لقمان نژاد با ارتفاع خیلی کم از غرب بشرق بغداد پرواز کرده بود و یک خبر نگار خارجی که در هتلی در بغداد بود از بالا بپایین از او فیلم گرفته بود و با تیتر خلبانان ایرانی سریع ترین رانندگان روی زمین در روزنامه اش گزارش کرده بود و گفته بود خلبانان ایرانی هواپیماهای جنگی خود را در ارتفاع اتومبیلها پرواز میدهند. متاسفانه طولی نکشید که استاد عزیز من اسیر شد و هزار بار متاسفانه تر اینکه بعد از اینهمه سالهای با ارزش را در اسارت سپری کردن وبر گشتن بمیهن وخانواده بخاطر بی احتیاطی کسی دیگر جانش را از دست داد. شاد روان احمدی در عین حالی که خیلی شایسته و لایق بود بینهایت بی ادعا و فروتن بود. روحش شاد و خاطره اش گرامی باد. برای من همیشه گرامی بود، هست و خواهد بود. امیدوارم این گفتار مفید قرار بگیرد. موفق و پیروز باشید. ارادتمند علیرضا فرخی


 
عملیات کمان 99(قسمت دوم)
ساعت ٩:۳٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: کمان 99 ، عملیات سایه البرز ، حماسه جاوید 140 ، دفاع مقدس اول مهر

موج دوم حملات آغاز شد. پایگاه تهران حمله ای دیگر را آغاز نمود که بر اساس آن هشت فروند فانتوم هر کدام به 6 بمب MK82، چهار بمب و موشک های راداری مسلح شدند و به همراه یک فروند فانتوم شناسایی به قصد بمباران پایگاه هوایی الرشید در جنوب بغداد و فرودگاه بین المللی بغداد به پرواز در آمدند.

قبل از ورود به خاک عراق، فانتوم ها به دودسته تقسیم شدند و با کم کردن ارتفاع از مرز گذشتند و وارد خاک عراق شدند. وقتی به بغداد رسیدند، پدافند عراق که دیگر آگاه شده بود، آسمان بغداد را به گلوله گرفته بودند و دودهای ناشی از آن کل آسمان را پوشانده بود.

ولی خلبانان شجاع نیروی هوایی با رشادتی مثال زدنی، به سمت اهداف خود در پایگاه الرشید و فرودگاه بغداد شیرجه رفتند و تمامی بمب های خود را بر روی اهداف ریختند که در نتیجه آن باند فرودگاه، ساختمان های آن و ماشین آلاتی که در آن قرار داشت، تقریبا منهدم شد.

وضعیت دشمن بعد از پایان عملیات

تمامی اهداف از پیش تعیین شده در خاک عراق در هم کوبیده شد و هیچ منطقه عملیاتی از قلم نیفتاد در این عملیات:

پایگاه های هوایی الرشید بغداد، کوت در استان العماره، موصل در استان نینوا، ناصریه در استان ذیقار، شعیبه در استان بصره، پایگاه هوایی کرکوک در استان کرکوک، پایگاه های هوایی حبانیه شامل دو پایگاه تموز و هضبه در غرب بغداد، پایگاه هوایی ام القصر، فرودگاه بین المللی بغداد و فرودگاه المثنی، توسط بمب افکن های ایرانی بمباران شد.

هر دو باند پروازی پایگاه کرکوک، پالایشگاه های نفت کرکوک و بصره، فرودگاه حبانیه شمالی، فرودگاه المثنی، پل های ارتباطی تنومه و بصره و چاه های نفت باباگرگر و مخازن نفت موصل و تاسیسات گازی کرکوک، تنها قسمتی از خسارت های وارد به عراق بود.

با انجام این عملیات، نیروی هوایی عراق بیش از 55 درصد از توان خود را از دست داد و تا مدت ها پایگاه های هوایی آنان قادر به استفاده از تمام یا بخشی از توان خود نبودند. پایگاه هوایی الرشید به عنوان یکی از مهم ترین پایگاه های هوایی عراق، تا 69 روز نتوانست عملیاتی شود که این خود شدت حملات خلبانان تیز پرواز نیروی هوایی را نشان می داد و از سویی تمام برآوردهای دشمن را درباره این نیرو برهم زده بود.

زیرا اطلاعات آنان حکایت از زمینگیر بودن نیروی هوایی ایران داشت و براستی خلبانان شجاع ما نه تنها تمامی معادلات عراق را برهم ریخته بودند، بلکه به کشورهای دوست و هم پیمان عراق شامل کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس، فرانسه، آلمان و از همه مهم تر آمریکا، پاسخی قاطع داده بودند و آنان تازه فهمیده بودند که محاسبات شان چندان دقیق هم نبوده است.

پایگاه های هوایی شرکت کننده و اهداف هر کدام:

  • 48 فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن F5E از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدند و پایگاه هوایی موصل را در هم کوبیدند
  • 40 فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن F5E از پایگاه هوایی دزفول به پرواز درآمدند و پایگاه هوایی ناصریه را در هم کوبیدند
  • 16 فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن فانتوم از پایگاه همدان به پرواز درآمدند و پایگاه هوایی کوت را در هم کوبیدند
  • 12 فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن فانتوم از پایگاه بوشهر به پرواز در آمدند و پایگاه هوایی شعیبه را در هم کوبیدند
  • 12 فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن فانتوم از پایگاه مهراباد تهران به پرواز درآمدند و پایگاه هوایی الرشید در نزدیکی بغداد را بمباران کردند
  • هواپیمای جنگنده بمب افکن فانتوم از پایگاه بوشهر به پرواز در آمدند و فرودگاه بغداد و پایگاه شمالی حبانیه را در غرب بغداد در هم کوبیدند.

برای این عملیات جمعا 380 نفر از کارکنان نیروی هوایی با 200 فروند جنگنده بمب افکن به پرواز در آمدند که 140 هواپیما از مرز عبور کرد.

در این روز، تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران با 300 پرواز عملیاتی، علاوه بر این که این حرکت را در کارنامه خود ثبت کردند، باعث شدند ارتش عراق در بکارگیری نیروهایش دچار مشکل شود و با از دست دادن آزادی عمل، نیروی زمینی خود را بدون پشتیبانی هوایی در صحنه نبرد در مناطق اشغالی ایران، به حال خود رها کند و عراق به این باور برسد که خوزستان از خاک ایران جدا شدنی نیست.

 در زیر لینک گزارش تصویری بخشی از پرواز ۱۴۰ جنگنده ایرانی(کمان99) قابل رویت است:

http://www.aparat.com/v/qKiv7


 
شروع جنگ ، ماموریت همدان و شرکت در کمان 99 (قسمت اول)
ساعت ٩:٠٥ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: کمان 99(عملیات سایه البرز) ، حماسه جاوید 140 ، خلبان رضا احمدی ، هفته دفاع مقدس

 چند روز قبل از شروع جنگ رضا ماموریت یافت خود را به پایگاه سوم شکاری همدان معرفی نماید .وبا شروع جنگ تحمیلی همه روزه پروازهای زیادی از این پایگاه انجام می شد که ایشان بعنوان یکی از خلبانان باتجربه در برنامه پروازی روزانه قرار داشت و به گفته تیمسار براتپور معاون عملیاتی وقت پایگاه همدان، رضا روزی دو عملیات انجام میداد و مانندسایر خلبانان برای پرواز لحظه شماری می کرد.

اولین روز مهرماه سال 1359 بود رضا برای شرکت در عملیات کمان 99 آماده میشود . در این روز بعنوان خلبان کابین جلو بصورت گروه های چهار فروندی به پرواز در می آیند این اولین تجربه جنگی او بود و باید آنرا به بهترین نحو انجام می داد .

در زیر خلاصه ای از این عملیات که به عنوان بزرگترین عملیات نیروی هوایی ایران  و بر گرفته از سایت نیرو هوایی و ویکی پدیا است بیان میشود:

عملیات سایه البرز (کمان ۹۹) اولین عملیات هوایی بود که توسط نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران پس از حمله عراق به ایران انجام گرفت. این عملیات در تاریخ ۱ مهر ۱۳۵۹ انجام شد. در این عملیات ۱۴۰ هواپیمای ایرانی شرکت داشتند که خلبانان ایرانی اهداف نظامی ارتش عراق فرودگاه‌ها و آشیانه‌های نظامی ارتش عراق در مناطق کرکوک، موصل، الرشید، حبانیه، ناصریه، شعیبیه، کوت و المثنی را مورد هدف قرار دادند.

کمان ۹۹  بزرگ‌ترین عملیات تاریخ نیروی هوایی ایران و عملیاتی موفق بود و باعث برتری هوایی ارتش ایران در ماه‌های آغازین جنگ شد.

پرسنل نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی (معاونت‌های عملیات پایگاه‌ها) با دستور فرمانده نیروی هوایی سرتیپ جواد فکوری شبانه مشغول برنامه‌ریزی برای اجرای طرح عملیاتی البرز شدند . طرح عملیات در واپسین دقایق شامگاه ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آماده شد.

اهداف این عملیات پایگاه‌های هوایی، مخازن سوخت و مهمات، پالایشگاه‌ها، آشیانه هواپیماها، پناهگاه‌های تعمیرات و نگهداری هواپیما، باندهای پروازی، رادارهای هدایت کننده هواپیماهای جنگی، برج‌های مراقبت و مراکز مخابراتی عراق بودند.

ترتیب عملیات چنین بود که در ساعت مقرر تانکرهای سوخت‌رسان در محل ملاقات حضور داشته باشند و ابتدا فانتوم‌های پایگاه همدان به پرواز درآیند و بدون سوختگیری هوایی به اهداف خود حمله کنند. دو دقیقه بعد از آن‌ها، فانتوم‌های پایگاه تهران به پرواز درآیند و با سوخت‌گیری هوایی، به اهداف خود حمله کنند. دو دقیقه بعد فانتوم‌های پایگاه بوشهر به پرواز درآیند و آن‌ها نیز با سوخت‌گیری هوایی به اهداف خود حمله کنند. در همین زمان هم اف-۵های پایگاه‌های تبریز و دزفول به پرواز در آمده و اهداف خود را بمباران کنند و در این زمان اف-۱۴ها از پایگاه‌های مربوطه به پرواز در آیند و کار پشتیبانی عملیاتی را از پشت مرزها به عهده بگیرند.

قرار شد نام عملیات «کمان ۹۹» باشد که نمادی از فرستادن آتش خشم ملت ایران به سوی متجاوز بود به این معنی که تیری در چله کمان گذاشته می‌شود و تا دور دست‌ترین نقاط عراق رها می‌شود، تا یادآور آرش کمانگیر باشد. عدد ۹۹ نیز از شمار صفحات طرح عملیاتی البرز گرفته شده بود.

برای اجرای این طرح، خلبانان در هر پایگاه به فرماندهی فراخوانده شدند و تا صبح بر روی برنامه پروازی، نوع ماموریت و مشخص نمودن اهدافی که باید هدف قرار بگیرد، کار کردند.

رضا نیز در آن روز از پایگاه همدان به همراه سایر خلبانان پرواز کرد و نقش مهمی در انهدام اهداف مذکور ازجمله انهدام  تاسیسات پایگاه الرشید داشت .(ادامه دارد).


 
اولین روز جنگ تحمیلی
ساعت ۳:٥۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٠ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اولین روز جنگ تحمیلی ، هواپیماهای جنگی ، خلبانان ایرانی ، هفته دفاع مقدس


 در روز31 شهریورماه 59 ،عراق به ایران حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد در ساعت 13:45 دقیقه با 6 فروند میگ 23 به فرودگاه اهواز، ساعت 14:15 دقیقه با سه فروند میگ 23 به فرودگاه تهران، ساعت 14:45 دقیقه با 4 فروند میگ 21 به فرودگاه همدان و سه فروند میگ به فرودگاه سنندج، هشت فروند میگ به فرودگاه تبریز و با چند فروند هم به شهرهای بوشهر، کرمانشاه و اسلام آباد حمله کرد ولی این پایان کار نبود. در هنگام حمله به فرودگاه مهرآباد تهران با اعلام اسکرامبل، دو فروند فانتوم این پایگاه اقدام به رهگیری میگ ها می کنند.
در جریان این حمله جمعا 5 فروند از هواپیماهای عراق ساقط شد که سه فروند آن توسط پدافند فرودگاه همدان، یک فروند توسط خلبانان فرودگاه تبریز و یک فروند هم در غرب تهران بود از این مجموع یکی از خلبانان اقدام به خروج اضطراری از هواپیما می کند که به اسارت در می آید و مشخص می شود که این شخص یک مصری می باشد.
در پی این تحرکات نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران بلافاصله تا بعداز ظهر دو حمله موفق به عراق انجام می دهد.

رادیو بغداد در اخبار خود اعلام می‌کند که اکثر پایگاه‌ها و باندهای پرواز هوایی ایران را بمباران کرده است و طی پیامی از خلبان‌های ایرانی درخواست می‌کند خود را به عراق رسانده و پناهنده شوند.

همین رادیو طی تحلیلی اظهار می‌دارد که پس از کودتای نوژه، تعداد زیادی از خلبان‌های ایرانی از نیروی هوایی اخراج شده‌اند و همچنین به دلیل خروج مستشاران خارجی کسی قادر نیست هواپیماهای جنگی ایران را در حالت عملیّات نگه‌داشته و آنها را به‌ کارگیرد و باز در تکمیل این جنگ روانی اعلام می‌کند که به خاطر آتش‌سوزی پالایشگاه آبادان، دیگر سوختی وجود ندارد.

در ظاهر و بنا به محاسبات افسران عراقی و مستشاران خارجی همه چیز بیانگر آن است که از سوی نیروی هوایی ایران هیچ خطری متوجه عراق نیست. با تجاوز رسمی عراق، همه منتظرند که کدام نیرو اولین پاسخ این تجاوز را خواهد داد.

به نقل از همشهری آنلاین


 
آغاز جنگ تحمیلی و نوشتن وصیت نامه
ساعت ٩:٢٤ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٧ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: خلبان شرکت کننده در کمان 99 ، آغاز جنگ تحمیلی ، وصیت نامه رضااحمدی ، هفته دفاع مقدس دفاع مقدس

یک سال پس از وقوع انقلاب اسلامی و بعد از آن تا مدتی پروازهای هواپیماهای جنگی لغو شده بود ورضا  و دیگر خلبانان برای حفظ آمادگی هراز چندگاهی پروازهایی را انجام می دادند .چندی بعد با وقوع کودتای نوژه اوضاع بسیار سخت شد و کارها سروسامان لازم را نداشت و تازه سازماندهی مجدد نیروی هوایی در حال شکل گیری بود که در بعدازظهر 31 شهریور سال 1359 عراق به ایران حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد .چند روز قبل از شروع جنگ رضا برای انجام ماموریت از تهران به همدان رفت و تقریبا روزی چند پرواز انجام میداد.از آنجاییکه سرنوشت ادامه و پایان جنگ مشخص نبود در یکی از روزها رضا قبل از انجام عملیات خیلی با عجله وسریع وصیت نامه خود را در سررسیدش یادداشت میکند.

در زیر متن بخشی ازوصیت نامه ایشان که درشهریورماه سال 59 نوشته شده آمده است:

 


بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

هم اکنون که این وصیت را می نویسم بسیار خوشحالم و فکر میکنم که راهی که انتخاب کرده ام بهترین راه است و در کمال آگاهی است زیرا هم اکنون در حال تبسم هستم .

برایتان بگویم که چندسال پیش جمله ای از امام خمینی خوانده بودم که به نظامیان بود که گفته بودند" از نظامیان میخواهم که فنون نظامی را با دقت فرا گیرند وچون موسی (ع) در دامن فرعون بزرگ شوند " و من در آن لحظه بسیار خوشحال شدم که تاکنون آنچه در فن خلبانی فرا گرفته ام و آنچه را به شاگردانم یاد داده ام شاید روزی در راه خدا یکار گرفته شود.

اکنون که مشغول نوشتن هستم در نظرم چنین آمد "الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل ا... والذین یقاتلون .....

راه من برای رضای خداست اما راه آن خلبان مقابلم راه صدام حسین است(طاغوت) شاید بخود آید. و به ملت برادر عراق بگوییدشاید این کارزار به خواست خداوند وهمت برادران عراقی به سقوط صدام و استقرار حکومت اسلامی درآن سرزمین گردد.چنانچه در آن سرزمین اسیر شوم سر در برابر طاغوتیان برای زنده ماندن خم نخواهم کرد.اما به ملت عراق بگویید شرکتم در این جهاد فقط برای سرنگونی کفر صدام حسین است که مستمسک آمریکا قرارگرفته است ورو در روی ملت مسلمان ایران ایستاده است زیرا پس از سرنگونی رژیم منحوس پهلوی تنها آرزویم سفر به عراق و زیارت مرقد مولای متقیان علی (ع)و حسین بن علی (ع) بود اما چه سود که دریافتم که هم آن ملعون وهم صدام منفور هر دو بازیچه دست ابرقدرتها بودند چه در سال 52 در تمام طول سال هر دو طرف بازیچه دست آنها بودیم و یکباره با یک دست دادن صدام و شاه خائن همه چیز تمام شد این فقط به دستور ارباب هر دوی آنها بود.

حال سفارشات خود را می نمایم:

پس از شهادت به یگانگی خداوند عادل وشهادت به رسالت خاتم النبیین محمد(ص) و اعتقاد به روز جزا و شهادت به ولایت علی (ع) و 11 فرزندش امید عفو از خداوند یکتا و شفاعت ائمه طاهرین را دارم.از پدر ومادرم و دوستانم طلب بخشش دارم....

در پایان آرزوی دیدار امام را دارم چنانچه خدا فرصت دهد حتی برای یک لحظه

وقت پاکنویس ندارم به همین بدخطی حفظ گردد.

محمدرضا احمدی


 
شرکت در نماز جمعه تهران به امامت آیت ا... طالقانی
ساعت ۳:٥۸ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٥ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، نماز جمعه تهران ، خلبان رضا احمدی

از راست به چپ به ترتیب: ابراهیم احمدی(عمو)،غلامرضا احمدی(پدر)و رضا احمدی


 
خاطرات پروازی (1)
ساعت ٩:٥٤ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٤ آبان ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، استاد پرواز ، رضا احمدی ، عباس تودرباری

خاطره ای از جناب تیمسار عباس تودرباری در خصوص آشنایی با رضا احمدی:

باید عرض کنم رضای عزیز از بنده خیلی ارشدتر بودند و من افتخار شاگردی ایشان را داشتم و آشنایی من با ایشان از سال 54 که برای طی دوره آموزش خلبانی در کابین جلوی اف -4 به تهران گردان آموزشی آمدم، اولین باب آشنایی ما بود. ایشان در شروع، استاد کلاس های آموزش تاکتیک و آشنایی با کابین جلو بودند و من بعد از اینکه مراحل اولیه پرواز در کابین جلو را گذراندم با ایشان پرواز کردم و از ماندگار ترین خاطرات من این بود که وقتی رفتیم پرواز و در منطقه سیاه کوه کویر قم در ارتفاع 30000 پایی رسیدیم ایشان بمن گفت تا حالا تمرین از کنترل خارج کردن هواپیما را انجام داده ای من گفتم نه این مانور جزء مانور های ممنوعه است و نمیتوانیم انجام بدهیم ایشان گفت دوست داری ببینی چی میشود و من از روی کنجکاوی گفتم اره و ایشان بمن یاد داد که چکار کنم  وقتی هواپیمای ما از کنترل خارج شد در ظرف چند ثانیه دیدم ارتفاع ما نزدیک شد به 10.000 پا و هنوز هم کنترل نداریم که  با کمک ایشان وقتی هواپیما را بحالت نرمال در آوردیم با زمین فاصله چندانی نداشتیم . این تمرین را هیچ کسی ار خلبانان نکرده و نمیکند چون خطرناک است . وقتی که برگشتیم و در گردان پروازی معلم  اصلی من  روان شاد فاتح چهر از من پرسید من نتوانستم دروغ بگویم وجریان را تعریف کردم و ایشان به رضا گفت شاگرد منو بردی ترسوندی و او با آن خنده ملیح هیشگی گفت خواستم همه چیز را تمرین کرده باشد ... این شروع یک دوستی جاودانه ای شد که من همیشه در خاطره ام ایشان را دارم و بعنوان معلم پروازی خودم یادش را گرامی میدارم  .  دلم خیلی برایش تنگ شده  کاش بود  ولی خوب قسمت هر چه باشد همان است.


 
مجموعه عکس ها
ساعت ٩:٢۱ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۳٠ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، اعزام خلبانان به امریکا ، رضا احمدی

به ترتیب از راست به چپ: عبدالعظیمی - احمدی-خان بیگی


 
اتمام ماموریت آموزشی رضا درامریکا و بازگشت ایشان به وطن
ساعت ۱:٥٠ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، اعزام خلبانان به امریکا

با اتمام دوره تکمیلی و با کسب مدرک استاد پروازی از امریکا رضا  به ایران بازگشت و به عنوان معلم خلبان در نیروی هوایی به آموزش دانشجویان رشته خلبانی پرداخت .


 
مجموعه عکسهایی از ماموریت رضا به امریکا(3)
ساعت ۱:٢۳ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، اعزام خلبانان به امریکا ، رضاسعیدی


 
مجموعه عکسهایی از ماموریت رضا به امریکا(2)
ساعت ۱٢:٠٢ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اعزام خلبانان به امریکا ، شهید محمد رضا احمدی

 


 
دریافت جوایز رضا از امریکا
ساعت ۱۱:٠٧ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢۳ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: شهید محمد رضا احمدی ، اعزام خلبانان به امریکا ، روز نیرو هوایی


 
دریافت آرم ها
ساعت ۱٠:٤٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢۳ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اعزام خلبانان به امریکا ، شهید محمد رضا احمدی


 
مجموعه عکسهایی از ماموریت رضا به امریکا(1)
ساعت ۱٠:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اعزام خلبانان به امریکا ، رضا احمدی ، رضاسعیدی

 به ترتیب از راست به چپ: رضا سعیدی- رضا احمدی- شاهرخ پوربیات


 
اعزام رضا به امریکا وکسب مدرک استاد پروازی ایشان
ساعت ۱٠:۳٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اعزام خلبانان به امریکا ، شهید محمد رضا احمدی ، استاد پرواز ، معلم پرواز نمونه

پس از بازگشت از پاکستان و بعد از چند سال خدمت در ارتش باتکمیل دوره خلبانی ، رضا در سال 1354به منظور دریافت مدرک معلم خلبانی به آمریکا اعزام شد.

 با توجه به پیشرفتهای چشمگیری که در امر یادگیری داشت تنها پس ازچهار ماه موفق به کسب مدرک استاد پروازی خود شد.


 
اتمام ماموریت رضا در پاکستان
ساعت ۱٠:٢۸ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٩ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: اعزام خلبانان به پاکستان ، رضا احمدی ، تیمسارشکرایی ، ترابری ایران

 

با تشکر از جناب تیمسار شکرایی در ارسال چند عکس اخیر(ایشان از همدوره ایهای رضا احمدی در پاکستان بودند و فرمانده اسبق تیپ ترابری پایگاه یکم مهرآباد، درحال حاضر نیز از مسؤلین رده بالاى شرکت هواپیمایی ماهان هستند).


 
دریافت وینگ و مدرک دوره گذرانده شده خلبانی از پاکستان
ساعت ۱٠:۱٤ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٩ مهر ۱۳٩۳  کلمات کلیدی: خلیانان در پاکستان ، شهید محمد رضا احمدی

 دوره آموزش بالاخره به پایان رسید و رضا بعد از دوسال و نیم دوری از وطن باکسب رتبه اول به لحاظ تکنیکی در بین تمام دانشجویان این دوره که از ملیت های مختلف از جمله لیبی، عراق،عربستان، اردن ، یمن، عمان و ایران  بودند قبول و با درجه ستوان دومی در اسفند ماه سال 1349 به میهن بازگشت .

 

محمد رضا احمدی در حال دریافت وینگ از دست ژنرال "حمیدخان" فرمانده نیروی زمیی ارتش پاکستان در سال 1350، پایگاه "ریسالپور" پاکستان